این روزها بیقرار خرید سال نو هستیم.
ازاین مغازه به آن مغازه در رفتوآمدیم.
با هر خرید و کشیدن کارت، زنگها به صدا در میآیند.
برداشت، انتقال و… و پیامکهایی از این دست به تلفن همراهمان ارسال میشود.
گاهی اوقات هم، فروشنده خبر میدهد، موجودی کافی نمیباشد. اگر پول نقد داشته باشیم، سر خوشانه پرداخت میکنیم و از مغازه خارج میشویم. ذوق از اینکه با دستانی پر از خرید برگشتهایم، از چهرهمان پیداست.
سخت آن زمانیاست،
که هیچ پولی نداریم و ناامید برمیگردیم. نداشته ها سرد و تلخاند.
آخرسال چقدر شبیه آخر کار و پایان ما انسانهاست.
ماهستیم و حساب بانکی اعمالمان که با خود میبریم.
نوبت به حسابرسی که میشود، چه قدراز حسابمان برمیدارند؟چه قدر بدون اطلاعمان به آن واریز میکنند؟
ماندهی حسابمان چقدر است؟
بد آنجاییاست،که در آن روز سخت آمدنی، هیچ ته کاسه باقی نماند و مغموم و شرمنده بمانیم.
بهقلم:#بهاره_شیرخانی
بسم الله
#به_قلم_خودم
در خیابان قدم میزنم در تمام مسیر نمیتوانم چشم از رشته کوه سمت راستم بردارم.
قله کوه را برف پوشانده بود و به سمت دامنه کم کم محو میشود.
کوهنوردی در آن هوا خیلی دلانگیز است، وقتی از کوه بالا میرویم اول راه را راحت حرکت میکنیم، به میانه راه که میرسیم نفسمان به شماره میافتد، بعضی شاید از همانجا بازگردند، بعضی شاید به دلیل همراه نداشتن وسایل مناسب همین تصمیم را گیرند و تنها عده کمی موفق به فتح قله میشوند.
برخی از آدمها در زندگی همان اول راه در جا میزنند و با بیان یک کلمهی “نمیتوانم” به خیال خود از زیر کار دررفتهاند، عدهای تا وسط راه میآیند ولی توان ادامه راه را نداشته و کار خود را ابتر میگذارند و تنها عدهای که وسایل مورد نیازشان از جمله:تلاش، صبر، توکل و … را همراه داشته باشند و لباس تقوا را به تن بپوشانند، قادرند سرما و سختی مشکلات را تحمل و قله رستگاری را فتح کنند.
به قلم: #سحر_سرشار
فرنگیس جان براگم، سلام
دو روزی ست که همراه تو و خاطراتت به کرمانشاه، گیلان غرب، روستای گور سفید و آوه زین سفر کردهام.
بی شک، واژههای غیرت، شجاعت، مقاومت، در کنار نام تو، به زیبایی الماس میدرخشد، زمانی که با تبری، به سرِ سرباز عراقی زدی و او را به هلاکت رساندی و با دستان خالیات، دیگری را به اسارت گرفتی.
جنگ برایتان تیر، تفنگ و هواپیما نبود، جنگ اصلیتان مینهای بی رحمی بود که تنها، با صدای انفجارش، قلب بزرگ و نترست به لرزه میافتاد.
فرنگیس و امثال زنانی چون او، دوشادوش مردان غیور از ابتدای جنگ، از خاک سرزمینمان دفاع کردند.
اِرق به خاک و وطن در چشمانشان لبریز بود. همین شد که عراقیها و منافقین نتوانستند تا شرق ایران پیش بیایند و دماغشان به خاک مالیده شد.
این کتاب سرگذشت همه آن کشاورزان غیرتمند را روایت میکند که با دستان خالی سربلندمان کردند، همانهایی که به جز خانواده و گله گاو و گوسفندشان تعلق خاطر دیگری نداشتند و تمام سرمایه و جان عزیزانشان در جنگ از بین رفت و سرتاسر روستا سیاه پوش شد.
این کتاب روی دیگر جنگ را به من نشان داد، خواندنش خالی از لطف نیست، همانطور که رهبر عزیزمان به خواندنش توصیه کرده اند.
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
عکس تولیدی است.
چقدر خوب شد که زن شدهایم!
از همان وقتی که تلألو نور خورشید از لابهلای پرده اتاق سرک میکشد و صورتمان را نوازش میکند، مثل الماسی میدرخشیم…
با عشق، کتری پر از آب را روی اجاقگاز میگذاریم و با اولین جرقه فندک، پرت میشویم به دنیایی که اسمش خانهداریست.
میشوییم، میپزیم، محبت میکنیم، تربیت میکنیم و گاهی با صدای بچهگانه و خندهدار با بچهها سر و کله میزنیم و مهمان خاله بازی هایشان میشویم.
با بوسههای کوچکی که به روی پیشانی فرزندانمان میزنیم مثل پزشک سیاری هستیم که هرلحظه قابل دسترسی است و چشم از بیمارش برنمی دارد.
دنیای زنانگی، مادرانگی و خانهداری دریای بیکرانی است که قصه دراز دارد.
چهار دیواری خانهمان مثل بهشتی است که میوههای زندگیمان هرروز پربارتر میشوند و با چشم، شاهد لطف پروردگارمان هستیم.
و چه زیبا فرمودند:
پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله :
الجَنَّةُ تَحتَ أقدامِ الاُمَّهاتِ؛
بهشت زیر قدمهاى مادران است.
به قلم:سیده مهتا میراحمدی
کتاب حجره پریا داستان زندگی دختر طلبهای به نام پریا است که به تازگی سطح 2 حوزه خواهران را در شهرش تمام کرده است و برای ادامه تحصیل در سطح 3 رشته فلسفه، راهی قم میشود.
پریا، 6 نفر از دختران خوابگاه را که هم عقیده و مثل خودش فعال بودند را گلچین میکند و هم حجرهای میشوند.
همهی اتفاقات کتاب، از همان حجرهی کوچکی که حجرهی پریا نام گرفت، آغاز میشود.
پریا و دوستانش نسبت به فضای مجازی، تقوای مجازی و مسائل مرتبط با این موضوع دغدغههای فراوانی داشتند و نسبت به مسائل به روز بودند، کارشان شده بود، تحقیق، پژوهش و ارائه مقالههای مرتبط با این موضوع و مباحثههای گروهی.
هفت دختر شجاع داستان ما، با یک گروه از آتئیستها در فضای مجازی مناظرهای به مدت 14 روز تشکیل میدهند و همه وقتشان را به مطالعهی کتاب و پیدا کردن منبعهای موثق میگذارند، و در کنارش به حضرت امالبنین متوسل میشوند.
در این میان اتفاقاتی رخ میدهد که حرف از رشادتهای ماموران امنیتی زده میشود که جانشان را کف دست گذاشتهاند و بدون چشم داشتی از اهل و عیالشان میگذرند تا امنیت ملی کشورمان حفظ شود.
ذرهای احساس خطر نمیکنیم، اما هر لحظه امکان دارد، بیخ گوشه ما، همان ماموران گمنام مشغول شیف شب باشند و ما بویی از خطر به مشاممان نرسد.
نیروهای گمنامی که با تلاش و اخلاص تمام تا آخرین قطره خونشان ایستادگی میکنند و حتی نام شهید روی سنگ مزارشان درج نمیشود.
این کتاب به قلم گیرای محمدرضا حدادپور، نگاه امنیت اسلامی را مطرح میکند، به شیوهی ماهرانهای که خواننده را بی وقفه به دنبال سطر سطر کتاب میکشاند.
هنوز مات و مبهوت واژگان کتاب هستم و با یک دنیا سردرگمی دست و پنجه نرم میکنم.
بی شک هر کجا که باشیم، حوزه یا دانشگاه، این خودمان هستیم که باید به سوی خودشناسی و آنچه که میخواهیم بهدست بیاوریم قدمبرداریم، نه اینکه بنشینیم تا حوزه و دانشگاه بار علمی و معنویت را در ذهن ما تزریق کنند و با کولهباری از معنویت فارغالتحصیل بشویم.
هرزمان که بفهمیم هنوز چیزی در دست نداریم نقطهی شروع موفقیتها خواهد بود.
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
پ ن: عکس تولیدی است.
بسم الله
#به_قلم_خودم
امروز صبح با اینکه ساعت ۷:۳۰ باید برای جلسه اداره میرفتم، اما خواب ماندم و کلی کار هم سرم ریخته بود، ساعت حدود ۷ بیدار شدم، تا صبحانه مامان را دادم، کلی دیرم شد. تازه ساعت ۷:۳۵ دقیقه رفتم کفشهایم را بپوشم که متوجه شدم از بد روزگار جورابم سوراخ است، با کلی عجله برگشتم اما انگار جورابهایم هوس قایم باشک کرده بودند، هر سوراخ سنبهای را دنبالشان گشتم اما آنها در بازی از من حرفهایتر بودند.
بالاخره یکی از جورابهای مامان را روی همان جورابم پوشیدم و با کلی عجله رفتم اداره، جلسه در حسینیه بود و قاعدتا باید کفشهایم را در میآوردم. چند دقیقهای از نشستنم نگذشت که حس کردم سوز سرما از لای در مستقیم به انگشتم میخورد، پاهایم را نگاه کردم، بله! انگشت جان هوس هواخوری کرده بود و از جوراب دوم هم سرک کشیده بود بیرون، چند بار پایم را پوشاندم اما بیفایده بود، بعد از کلی تفکرِ اندیشمندانه، فکری به سرم خطور کرد جورابهای رویی را لنگه به لنگه پوشیدم تا به خیال خودم سوراخ ها دیگر روی هم نیفتد، اما چشمتان روز بد نبیند که باز انگشت جان شیطنتش گل کرد و اعلام وجود کرد و در ذهن من جلسهای جداگانه بین من و جوراب و انگشتم تشکیل داد.
در همان لحظات که دنبال راه حلی بودم، ناگهان موضوعی به ذهنم رسید که این سوراخ جوراب و انگشت من بیشباهت با برخی گناهان نیستند، که گاهی ما انسانها هر کاری برای پوشاندن و مخفی کردنشان انجام میدهیم ولی آنقدر آثار سوء دارند که از کوچکترین درزی عبور میکنند و ماهیت اصلی شخص گناهکار را فاش میکنند.
به قلم: #سحر_سرشار
بسم الله
#به_قلم_خودم
امروز صبح با اینکه ساعت ۷:۳۰ باید برای جلسه اداره میرفتم، اما خواب ماندم و کلی کار هم سرم ریخته بود، ساعت حدود ۷ بیدار شدم، تا صبحانه مامان را دادم، کلی دیرم شد. تازه ساعت ۷:۳۵ دقیقه رفتم کفشامو بپوشم که متوجه شدم از بد روزگار جورابم سوراخ است، با کلی عجله برگشتم اما انگار جورابهایم هوس قایم باشک کرده بودند، هر سوراخ سنبهای را دنبالشان گشتم اما آنها در بازی از من حرفهایتر بودند.
بالاخره یکی از جورابهای مامان را روی همان جورابم پوشیدم و با کلی عجله رفتم اداره، جلسه در حسینیه بود و قاعدتا باید کفشهایم را در میآوردم. چند دقیقهای از نشستنم نگذشت که حس کردم سوز سرما از لای در مستقیم به انگشتم میخورد، پاهایم را نگاه کردم، بله! انگشت جان هوس هواخوری کرده بود و از جوراب دوم هم سرک کشیده بود بیرون، چند بار پایم را پوشاندم اما بیفایده بود، بعد از کلی تفکرِ اندیشمندانه، فکری به سرم خطور کرد جورابهای رویی را لنگه به لنگه پوشیدم تا به خیال خودم سوراخ ها دیگر روی هم نیفتد، اما چشمتان روز بد نبیند که باز انگشت جان شیطنتش گل کرد و اعلام وجود کرد و در ذهن من جلسهای جداگانه بین من و جوراب و انگشتم تشکیل داد.
در همان لحظات که دنبال راه حلی بودم، ناگهان موضوعی به ذهنم رسید که این سوراخ جوراب و انگشت من بیشباهت با برخی گناهان نیستند، که گاهی ما انسانها هر کاری برای پوشاندن و مخفی کردنشان انجام میدهیم ولی آنقدر آثار سوء دارند که از کوچکترین درزی عبور میکنند و ماهیت اصلی شخص گناهکار را فاش میکنند.
خانهمان دنجتر از همیشه شده است. با جزیره مجنون یک قدم فاصله داریم، با فکه دو نگاه و خوردهای و از طرفی با کربلای شلمچه همسایهایم…
قم و حرم حضرت معصومه گوشه چشمانمان است.
سوریه، حرم حضرت زینب و حضرت رقیه سلاماللهعلیها، گویی مقابل چشمانمان است، و هرلحظه گنبد طلایی رنگشان برقی توی چشمانمان میزند و از شوقش کاسه چشممان مروارید باران میشود.
برای خودمان گوشه دنجی دست و پا کردهایم، عکس شهدا خانهمان را منور کرده است…
انگار تمام زیباییهای خانه، گوشهای اُتراق کرده است.
هربار با دیدن عکس شهید حمید سیاهکالی تمام خاطرات شیرین زندگیشان از جلوی چشمانم رد میشود و گوشه ذهنم آن تلنگر شیرین چشمک میزند و دستی تکان میدهد که مهتا حواست هست؟؟ عکس شهید قربانی مرا یاد تکتک واژگان کتاب دلتنگ نباش میاندازد، آن جملات گوهربار و کلیدی شهید که بوی ایمان و تقوا میداد… عکس شهید محمدخانی هرلحظه برایم، عشق و ایمان را در کنار هم، تداعی میکند…
عکس شهید امینی که با چهره زیبا به شهادت رسیده است, مرا یاد خاطرهای میاندازد که غیرمسلمانی، مسلمان شد.
عکس شهید همت، شهید آوینی، سردار سلیمانی، مرا یاد همهی فداکاریها و از خوگذشتگیهای شهدا و همسرانشان و تربیت حسینی مادران شهدا میاندازد.
و همه این سعادت، تنها با پوستر شهید سیاهکالی که با کتاب یادت باشد به عنوان هدیه پست کرده بودند نصیبمان شده است.
و این شد که رویای اوایل ازدواجمان عملی شد و این مأمن شهدایی، خانه و زندگیمان را بیشتر از قبل متبرک کرد.
و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون.
هرگز کسانى را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده اند که نزد پروردگارشان روزى داده1 مى شوند. 169 آل عمران
به قلم: ✏سیده مهتا میراحمدی
ramisa.kowsarblog.ir
97/11/23
عکس تولیدی است
پ ن: قاب عکس بالا سمت راست عکس شهید مدافع حرم شهید مهدی ایمانی ست که از اقوام دور همسرم هستند و خادم حرمحضرت معصومه بودند.
کتاب دعبل و زلفا، روایت شاعری بهنام دعبل خزاعی ست که هجویات، عاشقانهها و شکوههایش از کوچه پس کوچههای بغداد گذر میکند و از قصر بنی عباس سر در میآورد. در سفرش به بغداد عاشق دختری زیبا بهنام زلفا میشود که به جرم رافضی بودن و کشته شدن پدرش، موصلی مربی مغنیان و خوانندگان اورا به کنیزی میگیرد. موصلی قصد داشت، زلفا را مثل مغنیان و رقاصان تربیت کند و برای مجالس بزم هارون آماده کند، اما زلفا پاکدامنی پیشه میکند و تن به نوازندگی نمیدهد و در اتاقی زندانی میشود. دعبل که یک دل نه صد دل عاشق زلفا شده بود، به هر دری میزند تا زلفا را برای لحظهای ببیند و دلتنگیاش بر طرف شود. از این رو اشعاری عاشقانه، در وصف زلفا میسُراید و آنرا در مجلس بزم هارون میخواند و همه را شگفتزده میکند و همه انگشت به دهان خیره میمانند. پاداش شعرش هم، ملاقاتی کوتاه با زلفا میشود. زلفا که از اشعار عاشقانه دعبل ناراضی بود، به دعبل شکایت میکند و با ترشرویی، اورا به بی وفایی محکوممیکند، که چرا خودش را در بند عشق دنیایی چون او اسیر کرده است و از امام غریبش که در زندان محبوس است غافل مانده است. دعبل یکه میخورد و به فکر فرو میرود و از بزم هارون فرار میکند… ابن قطین، دعبل را با حال زار پیدا میکند، سر و سامانش میدهد و با زرنگی زلفا را از چنگ موصلی بیرونمیکشد و اورا به عقد دعبل در میآورد. نسیم وجود زلفا، چون شبنمی، روح و طبع لطیف شعر دعبل را میآراید و غنچههای نو ظهور اشعار دعبل دوباره شکوفا میشوند. از این رو در وصف مظلومیت اهلبیت و افشاگری ظلمهای حکومت، اشعاری آتشین میسُراید و ولولهای در بغداد راه میاندازد. هارون به خون دعبل تشنه میشود. دعبل، ناگزیر یک شبه بار و بنهاش را جمع میکند و همراه خانوادهاش از بغداد خارج میشود. امام موسی کاظم علیهالسلام در زندان هارون به شهادت میرسد و امام رضا با تهدید و اصرار مامون به مرو میرود. دعبل 100 بیت شعر می سُراید و نیت میکند که بار اول شعر را برای امام رضا بخواند، به همین دلیل، زلفای مریض احوال را با چشمان بیمارش تنها میگذارد و راهی مرو میشود. به سختی اجازه ملاقات با امام رضا را به او میدهند. دعبل با صدای واضح و زیبا اشعارش را برای امامش میخواند و اشک از صورت نازنین مولایش سرازیر میشود و جبهی حضرت و کیسهای سکه را به عنوان پاداش میگیرد. در آخر جبه متبرک امام، چشمان بیمار زلفا را شفا میدهد و دیگر اثری از بیماری در چشمان زلفا باقی نمیماند. کتاب دعبل و زلفا؛ نویسنده: مظفر سالاری ✏ به قلم:سیده مهتا میراحمدی ramisa.kowsarblog.ir 97/11/21 پ ن: عکس تولیدی
حسابی قد کشیده است و ریشه دوانده و سایه گسترش ۸۵میلیون نفر را دور خود جمع کردهاست.
درختی که باد و طوفان، ریزش برگها و جوانههایش را دیده است. فشار کوبش نوک دارکوبها به تنش را تحمل کرده است.
حالا شاخههایش چنان دستبهدست دادهاند، که کسی توان جدا کردنشان را ندارد.
چهل سال، کنار هم بودن سن کمی نیست.
دشمنان از رشد و بالندگی این درخت به خشم آمدهاند و همجه و فشارها را بر حافظانش سخت و شدید میکنند.
همه مسئول پاسداری و حفاظت هستیم.
انقلابی که خونها، آبروها، جانها و… تقدیمش شده را باید سفت و محکم نگاهداشت.
#رازماندگاری_انقلاب
به قلم :#بهاره_شیرخانی