#به_قلم_خودم
بلای خانمان سوز
گوشی تلفنش را از توی کیفش برداشت و با اضطراف جواب داد: بله بفرمایید!
توی چشمانش موجی از غم را دیدم که هر لحظه امکان داشت سیلی راه بیفتد، همین طور نگاهش میکردم و از ناراحتی اش غصه میخوردم.
زندگی خودش روی هوا بود و زندگی پدر و مادرش هم، این وسط داغی بر روی داغ های دلش گذاشته بود، گوشی را قطع کرد و نشست و زانوی غم بغل گرفت، میگفت: خودم را از این باتلاق نجات بدهم یا با پدر و مادرم همگی توی باتلاق زندگی فرو برویم؟
دختر ترس داشت، بین دوراهی زندگی و آینده اش قرار گرفته بود، از یک طرف نیش و کنایه خانواده شوهرش عذابش میداد و از طرفی بی کسی اش بعد از جدایی پدر و مادرش هرلحظه جلوی چشمانش رژه میرفت، گفتم:<< حالا نمیشه کاری کنی بعد از سرو سامان گرفتن زندگی تو به سراغ جدایی خودشان بروند؟>> بدون معکث و با ناراحتی گفت: نهههههه
نطقم کور شد و دیگر چیزی برای گفتن نداشتم، اما هزار تا سوال توی سرم ورجه وورجه میکردند، سوال هارا با خودم مرور می کردم، یعنی انقدر زندگی برایشان سخت بوده که مدت هاست دخترشان پیش خواهرش زندگی میکند و یا اینکه چرا انقدر خودخواه هستن و زندگی خودشان مهم تر از زندگی بچه هایشان است؟ چرا باید توی پیری از هم جدا بشوند؟ این همه سال تلاش و زحمت را یک شبه می خواهند به باد بدهند؟
مصیبت طلاق جوانان کم نبود این هم جدیدا به مصیبت هایمان اضافه شد، ماهواره چه کار ها که با زندگی خانواده ها نکرده است…
من و خادم حرم
دلتنگی هایم را دوست دارم، مثل این روزها که عجیب دلم هوای مشهد کرده است، مادر و خواهرم به پیاده روی مشهد رفته اند تا روز میلاد امام رضا علیه السلام با پای پیاده به حرم برسند، رفتن آنها هم دلتنگی مرا ببیشتر کرد، به سراغ کیف قدیمی ام رفتم تا خاطرات قدیمی ام را ورق بزنم و دلم آرام بگیرد، زیپ کیفم را باز کردم و لا به لای وسایلم چشمم به سنجاق سینه ای افتاد و یک دفعه موجی از خاطرات مرا به سمت صحن انقلاب هل دادند.
سال 90 توی صحن انقلاب بود که با یک خادم هم کلام شدم، او از خاطرات و کرامات امام رضا علیه السلام برایم میگفت و من با جان و دل گوش میدادم، پیرمرد مهربانی که سال ها بود برای آقا خادمی میکرد، آخر حرف هایش هم سنجاق سینه ای که سال ها روی سینه اش میزد و خادمی میکرد را به عنوان هدیه به من داد، ازاو تشکر کردم و راهی حرم شدم، سنجاق سینه توی مشتم بود، وقتی که دورتر شدم، مشتم را باز کردم و سنجاق سینه را با لذت نگاه کردم، روی سنجاق سینه نوشته بود: یاحسین، آن لحظه انگار دنیارا به من داده بودند، شاید خود اقا راه هدایت را در دستانم قرار داده بود.
خورشيدهر روز از سمت مشرق طلوع كرده وجهان را روشن ميكند، اما آفتاب ايران زمين در طوس هرسحر نور افشاني ميكند. رو به سمت حرم كه مي ايستم، نور گنبد طلا تمام وجودتاريكم را روشن ميكند. سلامي از دور عادت هرروزه ام شده است. نواي زيباي خادمت كه صلوات خاصه را ميخواند، تكرار ميشود. با بالهاي خيالي ام به مشهد رسيدم. دست بر سينه، سر به زير،چشمانم را روي ميگذارم. به سمت ورودي بست نواب و رواق دار الحجة گام بر ميدارم. نزديكي هاي رواق بوي قورمه سبزي و غذاي حضرتي كه همه جا را پر كرده به مشام من هم رسيد . تندتر ميروم، اما چرا به صحن انقلاب نميرسم؟؟ تشنه ام دلم جرعه اي از آب سقاخانه ي اسماعيل طلا ميخواهد. ديدم زني دلش را به پنجره مي بنددو من هم. فقير در گاه تو هستم. دلي تنگ را دخيلش ميكنم و برآوردن حاجات را ميخواهم. چند قدم فاصله تا ضريح مطهر وباز هم فاصله حيف چه زود سلام تمام شد، ديگر صداي خادم نمي آيد. دلم نمي خواهد، از اين روياي شيرين به واقعيت برسم. دخترم صدا ميزند:"مامان، مامان، صبحانه، صبحانه ميخواهم". من از رويايي شيرين سير شدم، مثل كودكاني لجبازشده ام و دلم چيزي جز حرم نميخواهد. تا كي رويا ببافم. با حلوا حلوا كه دهانم شيرين نميشود. آقاجان پاي دعوت نامه ي ما ومن را هم امضا كن. تا بياييم و در راه اين بيت زيبا را زمزمه كنيم. فقير و خسته به در گاهت آمدم رحمي… . راه دور است و هزاران بهانه ي ديگر هم. با كريمان كارها دشوار نيست.
به قلم#بهاره_شيرخاني
اين روزها آب نيست،برق قطع ميشود. ميدانم كه كلافه ميشوي و زمين و زمان را به هم ميريزي. هواگرم است، هيچ كاري نميتواني انجام دهي. كمي مثبت نگر كه باشي فكر به كمك مي آيد وتورا به سمت نكات مثبت پيش مي برد. اين اتفاق شكر داشته هاو مديريت مصرف نعمت ها را به ما ياد ميدهد. باعث ميشود كمي از فضاي مجازي فاصله بگيريم. تحمل و صبر را شكوفا ميكند. به كارهاي روي زمين مانده مي رسيم. كمي مطالعه كنيم. ديديد كه حتي دراين اتفاقات به نظر سخت نكاتي هست، كه مغفول مانده است. اينقدر بي محابا مصرف كرديم.كه با اجبار ميخواهند، منضبط مان كنند. همان جايي كه شير آب باز مي ماند. در يك زمان چند وسيله ي برقي با هم روشن است.با اندك دقتي ميتوان مصرف صحيح را مشي كارمان قرار دهيم.
.
به خاطراتم نگاه ميكنم،
عمرم به 29سال رسيد.بحران 30سالگی کمی با من فاصله دارد. سه دهه از عمر را سپري كردم. کودکی و نوجوانی با سرعت نور گذشت. زندگي ام بالا و پایین زیاد داشت، ولی عملکردم تا حدودی رضايت بخش بود. هراسی در دل دارم، چند سال ديگر زنده خواهم بود و فرصت حيات به من داده خواهد شد؟
نا اميد نميشوم، دست از تلاش بر نمي دارم.
روبروی آینه می ایستم، روشنی موهای سفید هايلايتي نقره اي رنگ را روي موهايم نشانده و درخشش خاصي دارد. راستی چه زمانی آنقدر سفید شدند، که نفهمیده ام؟خط و چین پوست صورتم به آرامي ظاهر می شود.
چالاکی و بلند پروازی هاي نوجواني در سرم نیست وکمی موقرتر شده ام.
دختر تابستان زاده ي تير ماه سخت دل می بندد، شاید هم نبندد.سخت ارتباط برقرار می کند وغار تنهایی اش را بیشتر دوست دارد.
هواي دلش ثبات ندارد، گاهی در درون طوفانی سهمگین بپا مي شود. گاه بارانی با طراوت ميبارد، گاه آفتابي و پر حرارت ميشود.
مدیريت را خوب بلد است. کاری که برعهده ميگیرد، خوب انجام میدهد. یاد مرگ را فراموش نمی کند.روی دردها را کم می کند و مقاومت زياد دارد.از هر چیز بهترین را برای خود ودیگران میخواهد.دلسوز است و دوستی را تمام میکند.به وقت 29سالگی این شناخت ها تا حدودي برایم کافیست.
بر لب جوی نشسته پای در آب گذر عمر می بینم. به قافله ي عمر مي نگرم كه عجب ميگذرد.
“سوره یس
وَمَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَکِّسْهُ فِی الْخَلْقِ أَفَلَا یَعْقِلُونَ [68] هر که را عمر دراز دهیم، در آفرینش دگرگونش کنیم. چرا تعقل نمىکنند؟ (68)”
هوا طوفاني بود. از طوفان شديد ته دلم لرزيد. صداي شكسته شدن شيشه كه بهگوشم رسيد.ترسم بيشتر شد. شيشه ي نورگير پشت بام شكست.چند لحظه بعد باران آمد. قطرات باران پشت سرهم ازنورگير شكسته پايين مي آمدند. زير نورگير ايستادم و صورتم خيس باران شد. بوي نم خاك ،هواي پر از اكسيژن هديه اين شيشه شكسته به ما بود. هوا كه آفتابي شد، دريچه اي براي ورود بي واسطه نور به خانه ي ماشد. منفذي براي ديدن آبي آسمان. راهي براي شنيدن صداي زندگي و هياهوي شهر. هميشه شكستن ها تلخ نيست.اين شكستن بهانه اي براي شاديمان شد. اگر با من بود، هيچوقت شيشه ي نو نمي انداختم. امان از اين همسر جان.
عيد نزديك است.
عيدفطر عيدبندگي وشكر ست.
شكري كه به درگاه خدا از حضورو ماندن تا پايان ميهماني ميكنيم..روز شاديست.
فطر به معني شكافتن از طول ،خلقتي جديد و… .
عيد است تا ببينيم چطور اين پوسته ها و حجابها را شكافتيم و خود واقعي را آشكار كرديم.
يك ماه كه ميهمان خدا بوديم، آيا كمال همنشين در ما اثر كرده است؟
و خيلي از سوالهايي كه وجدانمان پاسخش را به خوبي
ميداند.
از صاحبخانه عيدي اينچنين ميخواهيم.
اگر متحول شديم، پس عيد بر همه ي ما مبارك.
همه دختر ها، به یک سنی که می رسند، برای خودشان شب تا صبح خیال بافی می کنند، سرشان روی بالشت کوچولوی گل گلی شان است اما خودشان را غرق در آرزو هایی می کنند که بیا و ببین، مثلاخودشان را بالای برجی از طلا می بینند و یا شاید استاد دانشگاهی توی یک شهر بزرگ و یا حتی خودشان را در یک لباس عروس تصور می کنند، من خودم وقتی ۶ساله بودم با آرزو هایم ساعت ها بازی میکردم، هرچه دم دستم پیدا می کردم، بهانه ای می شد تا بیشتر به آرزوهایم فکر کنم، دختربچه بودم، اما آرزو هایم مثل آرزو های آدم بزرگ های توی کتاب قصه بود. وقتی بزرگتر شدم چون دختر کوچک خانواده بودم اجازه دفاع از حقم را نداشتم و فقط باید حرف پدر مادرم را اطاعت می کردم، از آنجایی که دختر سربه زیری بودم، حرمت پدر و مادرم را نگه می داشتم و چیزی نمی گفتم تا دلگیر نشوند، حتی برای کوچک ترین مساله باید با هزار نفر مشورت می کردم، مشورت کردن را دوست داشتم اما نه مشورت هایی که فقط سمبل کردن بود و باز عاقبت، نظر خودشان را زور زورکی تحمیلم می کردند، اوج جوانی ام خفقانی بود، که سال ها عذابم مي داد، از دور دختری لطیف و آرام واز نزدیک، درونم آتشی بود که هر لحظه امکان داشت گر بگیرد و شعله های خفقانیم خودشان را از آن زندان تنگ و تاریک، نجات دهند، اما همیشه کاسه صبرم آبی روی آن شعله های خشن میریخت و آهی می کشید که دل سنگ را آب می کرد.
من لبه ی پرتگاهی بودم که به یک تار مو بند بود، اگر حرف خانواده را گوش می کردم و از روی آن تار مو عبور می کردم باید قید آرزو های چندین و چند ساله ام را می زدم و زندگی را هرطور که روزگار برای خودش می چید می گذراندم، و اگر به آن پرتگاه پشت می کردم، باید تا آخر عمر سرزنش خانواده ام را روی شانه هایم اين طرف و آن طرف می بردم، حالا اصلا معلوم نبود آرزوهایم سرانجام خوبی داشت یا نه اما من حتی زیر بار ریسکش نرفتم، و از روی اجبار، از همه آرزوهای شیرینم گذشتم و سرم را برگرداندم و برای بدرقه شان دستی تکان دادم و آهی کشیدم، حتی فرصتی نداشتم تا یک خداحافظی درست و درمانی با خیال هایم داشته باشم و تنها چیزی که از آرزو هایم ماند، بغضی است که سالها بیخ گلویم را چنگمی زند و کاری از دستم بر نمی آید.
بعضی از آرزو ها، آینده ی مارا با خودشان می کشند و وقتی از موعدش بگذرد دیگر دست نیافتنی می شوند، مثل همه آرزوهای من، که مثل یک قاصدک پر پر، توی هوا برای خودش چرخ زد و چرخ زد و چرخ زد و هزاران کیلومتر از من دور شد… من فهمیدم که برای عبور از همه چاله چولههای زندگی باید جنگید، نه اینکه سکوت کرد، شاید اگر من کمی پای خواسته هایم بیشتر پافشاری می کردم حالا حسرتشان را نمی خوردم، البته تقصیری نداشتم، دختری هفده ساله بودم و پر از احساس، که اصلا کسی پای صحبت های دخترانه ام نمی نشست .
تنها شانسي كه آوردم، اين بود كه در خلوت شبانه ام يك نفر را داشتم كه ساعت ها پاي درد و دل هايم مي نشست و دلداري ام مي داد، هروقت پاهايم مي لرزيد، دستي روي شانه هايم مي كشيد تا دوباره قدرت بگيرم و يك مشت محكم به نفس اماره ام بزنم، من اگر معبودم را نداشتم همان ابتداي ازدواج، پاهايم مي لرزيد و شايد جدايي و طلاق را انتخاب مي كردم، اما خدا، ريسمان بين من و خودش را رها نكرد و حتي بيشتر از قبل محكمش كرد، شايد زندگي من با زندگي هزاران دختر سرزمينم شباهت داشته باشد، اما اگر هركدام از ما لحظه اي از خدا غافل شويم شايد ديگر نتوانيم چيزي را جبران كنيم و پشیمان شویم.
من نبايد بگذارم خطاهايم را فرزندانم تجربه كنند، بلكه دوست دارم از خوشي هايش درس بگيرند و از تلخي هايش عبرت، و حتي می خواهم از همان کودکی پا به پای آرزو های آنها قدم بردارم و کنار خوشی هایشان خودم را ببینم و یک دل سیر ساعت ها کنار درد و دل هایشان بنشينم. حالا سرم را بالا می گیرم و به تنها کسی که توی همه سختی ها، پشت و در مقابلم ايستاد بگويم :خدایا تو را به آنچه دادی و ندادی هزاران بار شکر، فقط نگاهت را لحظه اي از ما دریغ نکن…
به قلم:
سیده مهتا میراحمدی
چند شبانه روز بود، كه صداي پارسهاى نخراشيده ات از كوچه به گوش ميرسيد.تا اينكه پناهگاهت را پيدا كرديم.
همسايه ى محترممان كه به تازگي خانه اش را كوبيده و آپارتماني نو بنا كرده است، ساختمان نيمه كاره را فعلاً به تو بخشيده است.
درب حصاري هم كه براي تو باز است. بهانه اي ميشود، تا در كوچه به راحتي قدم برداري.
موجود سر به زيري نبودي كه همسايه ها شكايتت را پيش صاحبخانه بردند و ايشان هم توجه و اعتنايي نكرد.
تا اينكه رسيد به ماجراي آن شب و پررو بازي در آوردي و ميخواستي وارد خانه ما بشوي.
من از همه جا بيخبر نميدانستم كه عاشق قايم باشكي بي خيال از همه جاهمين كه در را باز كردم ديدم آمدي به سمت در خانه ي ما و همينطور جيغ فرابنفش بود كه از من ساطع ميشد قلبم را به دهان مباركم آوردي و نزديك بود جان به جان آفرين تسليم كنم. همسر جان را نگو كه نمي دانم چطور پله ها را پايين آمد تا خودش را به من برساند و بفهمد چه بر سر من آمده است.و علت جيغ و فرياد چيست؟
آخر ميهماني رفتن هم آدابي دارد اگر نميداني بگو تا صاحب محترمت يادت دهد.
تا كه ديدي اوضاع مناسب نيست فرار كردي وسريع به خانه برگشتي همسرجان هم به دنبالت ميدويد.
كمي كه حالم بهتر شد ديدم همسر جان با كارگر ساختمان جروبحث ميكند كه چرا سگ را نميبندي تا مردم زهره ترك نشوند و … .
كارگرهم سريع با مالك تماس گرفت وي هم خودش را رساند.
حالا كه آمده بود ميگفت:"من براي رضاي خدا به اين حيوان پناه دادم.شما رضايت مي دهيد حيوان آواره شود".
ما هيچ ما نگاه… .
ولي خدا روشكر كار ساز بود و راه ورودت به كوچه رابستند.
من هم هربار با نگاهي پيروز مندانه از كنارت رد ميشوم.
اگر حقيقت را بخواهي دلم خنك شد.