یکی از فوتیها اهلسنت و افغانستانی بود. خانواده اش پشت در سر و صدا میکردند ما باید ببینیم چطور مادرمان را غسلش میدهید. باید خودمان کفنش کنیم. جنجالها ادامه داشت، ما مجبور شدیم صبر کنیم تا کفن مخصوصشان را بیاوردند. کفن را توی پتوی نو آماده کرده بودند… بیشتر »
کلید واژه: "به قلم خودم"
سر ساعت۸ از خانه زدم بیرون و سر کوچه منتظر عطی ماندم. سکوتِ خیابان را صدای ماشینی شکست که از دور به سمتم میآمد. سوار شدم و به سمت وادیالسلام راه افتادیم. جایی که پنجشنبهها معمولا عبوری برای نثار فاتحهی اموات از آن میگذریم . اما اینبار همه چیز… بیشتر »
شنیدن روایت یک نیمچه جهادگر برای شما و حس کردن آن به صورت ششبعدی از دل معرکه برای من خیلی جذاب است. متاسفانه به خاطر نبود چرخ خیاطی و بیهنری خودم به خیل عظیم جهاد دوخت ماسک نپیوستم و در کمال ناباوری نه بلکه در کمال باور به نقاهتگاه رفتم. ورودم با خیر… بیشتر »
خاک قم با قدوم با برکتت شرافت یافت، همان صبحی که مَرکَب ایستاد و قدم براین خاک گذاشتی. دُرست مثل روز 10 ماه ربیعالثانی که در دامان خاک پیکرت مطهرت آرام یافت. نور وجودت چنان جاذبهای داشت که عُلمای دین، مجاورِ بارگاهت شدند. مجاوران حریمت هر صبح با… بیشتر »
در هفتهای که گذشت، کلی اتفاق رخ داد. دلم سکوت میخواست، تا بگذرد این فراز و فرود و حالا مینویسم. شنبه برف پایتخت را سفید پوش کرد و ما دلمان برای برف ندیده قنج میرفت، هنوز هم میرود. یکشنبه عدهای در خیابان به نشانهی اعتراض داد کشیدند و عدهای توی… بیشتر »
ارسال شده در 22ام آبان, 1398 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع, روایتهای مادرانه, روایتهای دخترانه, تجربه زیسته, روزنگار
توی کلاس بیست و پنج نفریشان، خودش و یکی دو نفرشان مظلوم واقع میشوند. اکثر کلاس نگرشی متفاوت دارند. یکیشان با اینکه نامش زهراست، میگوید: (پدر و مادرم اجازه نمیدهند روسری سر کنم). رامیلا میگوید:(ما توی خونه به جز چادر جشن تکلیفی که مدرسه داده چادر… بیشتر »
نگاه مردم به یکسری از چیزها باعث میشود، شجاعت ریسک را نداشته باشیم و از انجام برخی از کارها باز بمانیم. مثلا وقتی با کلی ذوق وسیلههای ترشی را ریز کردی و سرکه ریختی، بعد از چند مدت که خراب شد. میگویند:«دستت برای ترشی خوب نیست». گلدانهای توی راهپله… بیشتر »
دور و برت پر از صداست. هلابیکم را که میشنوی، پیش خودت میگویی. چه خوش آمدی خستهی راهم و غبار نشسته به چهرهام؟! سفر در واقعیت جور دیگری بود و غیر از آنچه که همیشه شنیدم. زبان به دهان میگیری و دم نمیزنی. دم نزدن صبوری میخواهد صبوری. مسافرِ سفری… بیشتر »
یک، دو، سه میشمرد، شکلات، عروسک و چند چیز دیگر. سه سالهها آرزوهایشان به تعداد انگشتان دست هم نمیرسد. چه میشود که دختری سه ساله تَهتَه آرزویش دیدار بابایش میشود؟ تاریکی، تنهایی و سرمای سخت فضا را برای نفس کشیدنش سخت کرده، هقهقها گلویش را آزرده و… بیشتر »
زمینش چند ده متری با دریا فاصله نداشت. فصل شالیکاری که میشد، زنان خانواده کمر همت میبستند و پاچههای شلوارشان را تا میزدند، چکمه میپوشیدند تا دانهدانه شالی برنج را در دل زمین بکارند. پیرمرد چند وقتیست که دیگر زمینی برای شالیکاری ندارد. صاحبِجدید… بیشتر »