خودکاری که تازه خریدم را امتحان میکنم. جوهرش پُرِپُر است، برعکس من که خالی هستم. صفحهی کاغذ را جلوتر میکشم، تا جوهر بخزد، روی کاغذ و چند سطری بنویسم. اما نمیشود، نمیتوانم و شاید نمیخواهم. واژهها انگار لال شدهاند، صداها هم گوش ندارند. چشمانم… بیشتر »
کلید واژه: "به قلم خودم"
صبحِ زود تیکتاکش قطع و روی یک ساعت متوقف مانده بود. بعد از چند دقیقه چشم بستن و باز کردن موضوع را فهمیدم. انگار زمان متوقف شده بود، من خیلی راحت خودم را سپرده بودم به این توقف. دنبال موبایلم گشتم، تا زمان درست را بدانم. خیالم راحت شد، که زیاد دیر نشده… بیشتر »
درمحلِ جحفه برکهای به شکلِ خُمِ رنگرزی وجود داشت، که به مخیلهاش هم نمیرسید، اتفاقی مهم همینجا در کنارش رخ خواهدداد. هلهلهی جمعیت و تبریکها به گوش برکه هم رسید. حُسن انتخاب خداوند برای جانشین رسولش، وجه تسمیهی این مکان و بیعت گرفتن از مردم در آن… بیشتر »
با آدمهایی بیعرضه که آب هم در دستشان گرم نمیشود برخورد کردهای. انگار با طلبکاری از خلق و روزگار اجازه دارند سهم و حق خودشان را از جیب دیگری بردارند. ضعف و ناتوانی خود را پنهان میکنند و با هیبتی حق به جانب روبرویت ظاهر میشوند. فریاد میکشند و… بیشتر »
دانههای تسبیح را پایین میانداخت و لبانش میجنبید. بیشتر اوقات در همین حال دیده میشود. تسبیح شاهمقصود سبزش را مدام روی دست میچرخاند. به گونهای که نخ آن از میان دانهها تاب میخورد. حال روحیاش را از همین گرداندن تسبیح میتوان حدس زد. دلش که آرام… بیشتر »
از بازیهای توی کوچه که خسته میشدیم، به خانه برمیگشتیم. انگار وقتی کودک بودیم، مجالی برای سَررفتن حوصله نبود. توی آشپزخانه به دیوار خیرهخیره نگاه میکردیم تا توی خطوط مبهم کاشیها برای خودمان شکلی پیدا کنیم و کلی ذوق زده شویم. بین بازیهایمان که روی… بیشتر »
صف جلو، یکیبود یکینبود داشت پُرمیشد. خودم را به صف رساندم و مُهر را جلوی رویم گذاشتم. سرش را جلوی صورتم کشید و با صدایی مهربان گفت:"میتونم اینجا بنشینم، جای کسی نیست؟” گفتم:” نه بفرمایید، بنشینید.” وسایلش را روی زمین گذاشت و چادر… بیشتر »
حفظ خانه و خاکی که جایگاهی بالاتر از جان و آبرو دارد، واجب است. وطن به انسان هویت میدهد، جایی که در آن متولد شدی و پا گرفتی. هویتی که نسلبه نسل به ما رسیده، همراه با تاریخی که این هویت را ساخته است. برای حفظ این ارزش مقاومت کردیم و حالا این وطن تنها… بیشتر »
چند وقتی است، که تلویزیون خانه را بیشتر خاموش میکنم. علاقهام به تماشای این صفحهی رنگیِ پر رمز و راز کمتر شده، جای تعجب هم دارد. منی که قبلا تا چشم باز میکردم به دنبال کنترل میگشتم تا آن را روشن کنم و شبها با صدایش که انگار لالایی میخواند به خواب… بیشتر »
پلهها را نفس زنان و دوتا یکی که بالا بروی، گرسنه میشوی. زمانی که در طبقهی اول، عطر لیموی قرمه سبزی جا افتاده ای مشامت را قلقلک می دهد، میفهمی امروز هر خانه چه غذایی را آماده کرده با بوهای مختلفی که دست به دست هم میدهند و به مشامت میرسند. گوشهایت… بیشتر »