زمانی که دو روایت تعارض داشتند، بینشان جمع میکردیم. مثلا اولی حمل بر استحباب، دومی حمل بر کراهت؛ حال اگر تعارض مستقر بود امکان جمع نداشتیم، هردو ساقط میشدند، سراغ مرجحات میرفتیم. با نبود مرجح اصل برائت یا استصحاب را در آن حکم جاری میکردیم. قاعدهی… بیشتر »
کلید واژه: "به قلم خودم"
بچه که بودم بزرگترین عدد در نظرم تعداد انگشتان دست بود. مثلا وقتی یکی میپرسید:‹‹مامانت رو چندتا دوست داری؟›› کف دو دستم را با انگشتانی باز جلوی صورتش میگرفتم و خیال میکردم بزرگترین مقدار فقط همین اندازه است. بعدها انگشتان پا هم به آن مقداراضافهشد.… بیشتر »
شدت گرمای سرظهر شهر تا زیر پوست میدود و به استخوان میرسد. آسفالت کف خیابان مثل دانههای تفتیده کف کفش و بعد پاها را میسوزاند. ماشینها یکی پس از دیگری مثل میگمیگ چنان با سرعت از کنارم میگذرند که رد لاستیکشان تن آسفالت را میخراشد، اما خبری از… بیشتر »
صدای قدمهای دختر تابستان به گوش میرسد. طبیعت خود را آمادهی آمدنش کردهاست. دامنی از سبزهزار، با زمینهی سبز وگلهای ریز قرمز و پیراهنی آبی به رنگ آسمان برایش دوختهاند. آبشار موهای پریشان و طلاییاش با شاخههای نسترن چه زیبا شدند. گوشوارههایی از… بیشتر »
ایام امتحان از آنچه تصور میکنیم، به ما نزدیکتر است به همین خاطر دست به دامان مباحثه شدیم. کُنجِ دنجی را در گوشهای از امامزاده پیدا کردیم و به آنجا رفتیم. روز اول همینکه نشستیم، صوت مجلسی قرآن با صدای عبدالباسط بلند شد. فاطمه پرسید: چه خبر شده؟… بیشتر »
زن و شوهر باید رفیق هم باشند، این دلبستگی اگر منجر به رفاقت شود، همدیگر را به خوبی درک میکنند. عاشق هم میشوند و در محبتورزی به مرحلهی اعلا میرسند. مفهوم عشق، میانشان بسیار زیبا میشود. رفیق جایی که به چشم میبیند شانههای رفیقش میلرزد، پناهی… بیشتر »
وَاَعْدِنى عَلَيْهِ عَدْوى حاضِرَةً تَكُونُ مِنْ غَيْظى بِهِ شِفآءً، وَ مِنْ حَنَقى عَلَيْهِ وَفآءً. ، و مرا در برابر دشمنم نصرتى بيدرنگ عنايت كن، تا طوفان خشمم نسبت به او فرو نشيند، و داد دلم را از او بگيرد. تاریخ کتبی را کتابها مینویسند، اما تاریخ… بیشتر »
بسم الله قبل از سحر اتاق را جارو زده بودم. سفره سحری که جمع شد، اطراف سفره کمی خرده نان ریخته بود. خواستم سجاده را پهن کنم اما دلم نیامد روی تکههای نان پهن شود. با نوک انگشت نانها را جمع کردم. با اینکه بخاطر پراکندگی، مقدارش اول اصلا به چشم… بیشتر »
بچهکه بودم وقتی به پارک میرفتیم؛ همیشه تاب را به سُرسُره ترجیح میدادم.تاب بازیهایم تا دورهی دبیرستان ادامه داشت. فیلم یه حبه قند را که دیدم ،دلم میخواست مثل شخصیت فیلم پَسَند سوار بر تابی که به درخت میوهای بسته شده تاب بخورم و بالا بروم و از… بیشتر »
نخل و نارنج را خواندم. معجونی عجیب و گواراست. چقدر خوشعطر و مزه است، مثل میوهی نخل و نارنج. چقدر تفاوت داریم با آدمهای دیروزِ درس حوزه خوانده و مُلّا. دوست داشتم مثل شیخ بروم خلوت کنم کنار ضریح و تحتالحنک عمامه را ببندم به شبکههای ضریح و یکبهیک… بیشتر »