ما امروزیها اگر از چیزی خوشمان بیاید یک مدت قفلی میزنیم رویش و بعد سنجاق را باز میکنیم.
از عاشقی گرفته تا غذای مورد علاقهمان دلمان را که زد سراغ بعدی میرویم. شما دیروزیها اما خوشایندتان را با نخی محکم روی قلبتان کوک میزدید. پس از مدتی میشد، جزیی از وجودتان و با آن خاطرهها رقم میخورد.
راستش ما دیگر حوصلهی تکرار نداریم، تنوعطلب شدیم. چقدر حرصمان در میآید وقتی تلویزیون برای بار هزارم سریال روزیروزگاری را پخش میکند. ذوقتان را نمیفهمیم از پخش دوبارهی یوسف پیامبر.
یا مثلا همان چراغ کهنهی سرِ طاقچه که به مفت هم نمیارزد.
خامی مان را به پختهگیتان بِحِل کنید، اقتضای زمانه ما را اینگونه کردهاست.
ذوقِ نداشتهها زورش به قدرِ داشتههایمان میچربد.
موضوع: "بدون موضوع"
تلخی طعمیست، که این روزها زیر زبان خیلیها جا خوش کرده و چهرههاشان را در همکشیدهاست.
دلشان میخواهد رهایش کنند اما نمیشود. مگر نه اینکه جوهرهی مرد به کار کردناست. مردهایی کنج خانه جوهره از دست داده تلخی را به جان خریدهاند. سنگینی نگاه اهالی خانه مکرر تلخشان میکند. دستهایشان با دلهره سمت جیب دراز میشود. ترس از اینکه تهماندههای جیبشان کفاف نان شب را میدهد یا نه؟ سفرههای خانه را مادر با تدبیرش رنگارنگ میانداخت، این روزها او هم کم آوردهاست.
بیکاری، فشار اقتصادی، گرانی چیزهایی که دوشادوش کرونا میتازند. بعضیها انگار ماسک را روی چشمهایشان گذاشتهاند و واقعیت را نمیبینند، همان صورتهایی که با سیلی سرخ مانده و دارد کبود میشود.
صدای کوبیده شدن پاهایش روی زمین زودتر از خودش به ما رسید. دو وجب و نیم قد با چشمانی درشت و بُراق که سرش را به زور از لای در شیشهای سالن بیرون آورده بود. داشت تلاش میکرد خودش را بیرون بکشد. موفق شد، ایستاد جلوی در سر و وضعش را درست کرد. آرامآرام قدم برداشت و به میز وسط اتاق نزدیک شد. دستانش را حلقه کرد و جعبهی شکلات را از روی میز برداشت و دوباره مثل تیری که از کمان رها شده دوید به سمت اتاقشان.
چند دقیقهای گذشت صدای جیغ و گریهاش بلند شد و سایهی دختر جوانی از دور مشخص بود. دختر جعبه را برگرداند. با حالت تحکم گفت:«دیگه نذارید، بیاد جعبه رو برداره. امروز خیلی شکلات خورده مریض میشه». ما فقط سکوت کردیم. از خانم پرستار پرسیدم: مادرش بود؟ سرش را به علامت منفی به سمت بالا برد. فقط همین.
این فرارهای شکلاتی چند بار دیگر هم صورتگرفت و هربار ناموفق بود. دختر جوان عمهی معراج بود. خودش برایمان تعریف کرد که مادر معراج طلاق گرفته و پدرش فراری است.
بچه و برادرش ماندهاند پیش عمهها. محبت عمههایش کم از مهر مادری نداشت، تنبیه و اخمشان هم.
پسرک دوساله یاد گرفته بود برای خواستههایش بجنگد، مقاومت کند. از پس غول کرونا که زیرِخمِ خانوادهی ده نفریشان را گرفته بود هم سربلند بیرون بیاید. معراج یعنی محل عروج و بالا رفتن. پسرک باید از این پس پا بر روی شانهی مشکلات بگذارد و بالا برود، درست مثل اسمش.
خیمهی نور توی عکاسی، چادری سفید که دورتا دورش را چراغ گرفتهاست. سوژه یا شی را داخلش میگذارند و تصویر با کیفیت را شکار میکنند. شیای است، که دورتا دورش را نور گرفته، روشن و واضح بی هیچ عیب و نقص و نقطهی تاریکی. دلِ انسان هم کاش توی چنین خیمهای بود، واضح و روشن. روشندل بودن چیز بدی نیست، نابیناها یک قدم از ما جلوترند. پردههای چشم را کشیدند و حجاب از دل برداشتند.
ما توی خیمهی نور رمضان هستیم، همانقدر سفید و نورانی. برای روشن شدن برای با کیفیتشدن، پرده را از چشمها و دلها باید کَند.
یکی از فوتیها اهلسنت و افغانستانی بود. خانواده اش پشت در سر و صدا میکردند ما باید ببینیم چطور مادرمان را غسلش میدهید. باید خودمان کفنش کنیم. جنجالها ادامه داشت، ما مجبور شدیم صبر کنیم تا کفن مخصوصشان را بیاوردند. کفن را توی پتوی نو آماده کرده بودند و تحویلمان دادند. تنها تفاوت کفن پیراهنی بلند بود، که تا غوزک پا را میپوشاند و لنگ نداشت. بعد از کلی گفتوگو رضایت دادند و کارشان را انجام دادیم. نزدیک اذان ظهر پنجمین میت برای شستوشو در راه بود. پاهایم رمق ایستادن نداشتند. به عطی گفتم:«من دیگه نمیکشم برای امروز بسه، بیا بریم» او هم انگار معطل همین جمله بود. خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم. تازه ماجرا شروع شد. به خانه که رسیدم، از همان جلوی در، رنگ زرد و زارم و کارهای غیر معمول حس کنجکاوی دخترم را برانگیخت. این را از چشمان گردشده از تعجبش فهمیدم. چون بعد برگشتن از نقاهتگاه فقط لباسهای بیرون را روی رختآویز بیرون خانه آویزان میکردم با شستوشوی معمول دست و صورت، اما اینبار فرق میکرد. به اهل خانه گفتم:« همگی بروید توی اتاق تا نزدیک من نباشید.» توی پاگرد سرتا پایم را الکلی کردم. لباسها را در آوردم و با خود به حمام بردم. آب گرم دوش که روی سرم سرازیر شد، انگار کوله باری از روی دوشهایم برداشتند. احساس سبکی میکردم. همان لحظاتی که هنوز خودم توان دارم تا همین شست وشوی معمول روزانه را انجام دهم، جای شکر داشت.
میخواهم برایت از غروب آفتاب بگویم. نمیدانم تا به حال کسی برایت از غروب آفتاب گفته یا نه؟ اما هرچه باشد میخواهم آنچه را که چشمم میبیند، تو با چشم دلت احساسش کنی. پس به دنبالم بیا و برای لحظهای هم که شده دستانت را میان دستانم قفل کن.
اولینباری نیست که کنار هم توی تراس خانه مینشینیم اما اولینباری است که میخواهم برایت از غروب افتاب بگویم. پس گوشت به حرفهایم باشد و خودت را برای یک لحظهی باشکوه آماده کن.
به یاد میآوری آن روزهایی را که کودک بودی و سرت را روی پاهای مادر میگذاشتی و مادر با دست نوازشگرش گونههایت را لمس میکرد؟ عطر دستهایش را به خاطر داری؟ یک حس خوشایندیست که در لحظه، گویی تمام وجودت را تهی از هرگونه پلیدی میکند. بگذار طور دیگهای هم برایت بگویم. زمانی که یک نفر را از عمق جانت دوست داری و میخواهی هرلحظه کنارش باشی و به وجودش نیاز داری، مثل همان رنگ نارنجی مایل به قرمز غروب آفتاب است. گرم و آرامبخش. هرکجا که باشی، چه بینا باشی و یا چه کور، دوست داری معشوقهات کنارت باشد. اگرکنارش باشی دوستداری زمان بیشتری را صرفش کنی. آن لحظه یک حال و هوای دیگری داری. این حس و حالت نیازی به چشم بیرونی ندارد بلکه تو با چشم دلت که احساس و قلب است درکش میکنی. اما گاهی هم میشود که یک نفر را دوست داری و میخواهی او در کنارت باشد اما وجودش غیرممکن است. آن شخص میتواند مادرمان باشد که تازگی از دنیا رفته و یا یک دوست و یا یک غریبه که فقط و فقط تو اورا میشناسی. دلت برای یک لحظه با او بودن پر میکشد. درونت را یک حفرهی غم دربرگرفته است. وقتی هم که دلت بگیرد انگار تمام سردی های جهان توی تنت نفوذ میکنند. چهرهات بی رنگ و رو میشود. زیر چشمانت گود میرود. دستت یخ میکند. حال زمانی هم که آسمان دلش بگیرد مثل حال تو غروبش بی رنگ و رو میشود. ابرها هالهای از خورشید را درون خودشان میبلعند و غروبش خاکستری و گاهی هم آبی کثیف مایل به بنفش است.
نمیدانم توانستهام غروب افتاب را برایت به خوبی توصیف کنم یا نه! اما ما آدمها به یکدیگر نیاز داریم. حتی با اخلاق، صفات و یا شکل ظاهری متفاوت. بودن و یا نبودنشان اهمیت ندارد. رنگ و غروب افتاب فقط بهانههاییست که ما خودمان را با آنها سرگرم کردیم. پس چشم ظاهر مهم نیست. مهم چشم دل است که ما انسان ها را از فرش به عرش میبرد.
به قلم سیده مهتا میراحمدی
توصیف غروب افتاب برای یک ادم کور.
سر ساعت۸ از خانه زدم بیرون و سر کوچه منتظر عطی ماندم.
سکوتِ خیابان را صدای ماشینی شکست که از دور به سمتم میآمد. سوار شدم و به سمت وادیالسلام راه افتادیم.
جایی که پنجشنبهها معمولا عبوری برای نثار فاتحهی اموات از آن میگذریم . اما اینبار همه چیز متفاوت بود. به عطی گفتم: «یواشتر برو خیلی استرس گرفتم، قلبم تند تند میزند.» به خاطر رعایت نکات بهداشتی جلوی ورودی را بسته بودند، دو سه تا ماشین بیشتر نبودیم. از ظاهرشان معلوم بود که داغدار هستندو منتظر عزیز از دست رفتهشان ماندهاند. گروه بعدی وقتی رسیدند همگی سوار یک ماشین شدیم و راه افتادیم.
چهار خانم پوشیه زدهی بلند و کوتاه در آن فضا تعجب حاضرین را برانگیخت. ماشین را پارک کردیم و به سمت قسمتِ اداری برای ثبت مشخصاتمان روانه شدیم. آنجا عطی استرس گرفت چون یکی از آشنایان خانوادهی همسرش مسئول دفتر بود و ما هم میخواستیم نامحسوس برویم جهاد که متاسفانه عطی نتوانست.
پکهای آماده را تجهیزات را تحویلمان دادند. سالن تغسیل منتظرِ غسالههای جدیدش بود. لباسها را به همراه ماسک و عینک پوشیدیم. ماجرای من و لباسهای محافظتی پایان ندارد، این یکی کوتاه بود. پشت در روی صندلی نشستیم تا میت را بیاورند. تنها نبودیم، دو برادر طلبه هم آن سمت برای تغسیل آقایان آمده بودند.
ماشین حمل اجساد رسید و در به سمت بالا حرکت کرد. دوباره استرس به جانم افتاد.
چرخ حمل جنازه را برای جابهجایی نزدیک ماشین بردیم. فوتیها توی کاورهای سیاه بودند، همان رنگی که داغ این فوتیها به روزگار بازماندگانشان پاشیدهبود.
انتقال به سنگ غسالخانه صورت گرفت و زیپ کاورها باز شد. زن غسال که داد زد، قیچی را به سرعت به دستش رساندیم. با بی رحمی لباس تنشان را پاره میکرد. شاید هم حق داشت، برای او این کار عادی شده بود. من همینطور اشک میریختم، شیشههای عینکم بخار گرفته بود و سخت میدیدم. اصلا بهتر شد که سرهای باند پیچی شده به خاطر جلوگیری از خونریزی را سخت دیدم.
صدای زیارت عاشورا از گوشی مرضیه فضا را قریبتر میکرد. زیرلب برایشان دعا میخواندیم.
شستوشو و غسل سهگانه که به اتمام رسید، حنوط هم گذاشتیم. نوبت به آمادهسازی کفن آخرین لباس دنیا رسید. بُرد یمانی، سرتاسری، پیراهنی،لنگ و پلاستیک روی تخت پهن شد.
داشتیم میت را با حوله خشک میکردیم که ناگهان گلی داد کشید. قلبم ایستاد، تنها واکنشم داد زدن بود. دست میت یکباره برگشته بود سمت گلی و او هم از ترس جیغ زد. رنگم مثل سرامیکهای دیوار سفید شد. زود خودمان را جمع وجور کردیم و به سایر کارها پرداختیم. آخرین کارمان محکم کردن بندهای کفن بود. راهیاش کردیم و منتظر بعدی ماندیم.
شنیدن روایت یک نیمچه جهادگر برای شما و حس کردن آن به صورت ششبعدی از دل معرکه برای من خیلی جذاب است.
متاسفانه به خاطر نبود چرخ خیاطی و بیهنری خودم به خیل عظیم جهاد دوخت ماسک نپیوستم و در کمال ناباوری نه بلکه در کمال باور به نقاهتگاه رفتم.
ورودم با خیر مقدمی هراس انگیز با ترس از سگ و گربههایی که حرف آدم سرشان نمیشود آغاز میشود. البته من هم خیلی ترساندمشان، این به آن در.
کفشهایم که توی جاکفشی مینشینند، در را باز میکنم. سلام و احوالپرسی میکنم، با پرستاران هم شیفتی که بعد از یکماه خودمانی شدهایم و از هر دری برای هم سخنی داریم.
دانشجوهایی سال آخری که از کرمانشاه تا مشهد برای تحصیل به سمنان آمدند. به قول خودشان کرونا برای آنها خیلی خوب بوده، برای مدتی هم از فضای خوابگاهشان دور هستند که کلی تنوع شده برایشان. کارآموزیشان تمام و فارغالتحصیل میشوند.
گان، دستکش، شیلد، ماسک برای مقابله با کرونایی که از در و دیوار نقاهتگاه بالا میرود، ابزار مناسبی است.
لباسهای آبی شکل هم، بیکلاس و بیقواره که مینشیند روی تنم و معلوم نیست محافظ چیست؟ مدام بندهایش پاره میشود و نیاز به وصله پینه کردن دارد.
بخاریِ کُنجِ اتاق، کلی یادگاری روی تنش به جامانده، تقصیر خود بخاری است که اینقدر ما را دوست دارد. نزدیکش که میشویم دست به دامانمان میشود و بخشی از لباس را برای خودش میکند.
بعد از این همه وقت ماسک هنوز با صورتم انس نگرفته، وقتی به خانه برمیگردم ردپای سرخش روی بینی مشهود است. نَفس کشیدنهای به شماره افتادهمان از پشت ماسک خستهترمان میکند.
با فِشُردن قوطیِ محلول الکل هر نیم ساعت یکبار روی دستهایم بوی تندی توی هوا پخش میشود. پوشیدن دستکش مرهمی بر دستهای کلاژن از دست داده، قاچ خورده و چروکیده به خاطر شست و شوی زیاد است.
وارد آشپزخانهی مرکز میشوم برای سرو سامان دادن به اوضاع درهم و برهمش. دمنوش آویشن را هم دم میگذارم. کار که تمام شد، وارد سالن نگهداری بیماران شده و با آنها هم خوشوبش میکنم. بعضیهاشان اهل گفتگو هستند و بعضی هم نه. با چشمانشان نشان میدهند، دخترجان برو ردِّ کارت بگذار استراحت کنیم.
مرکز جایی بیرون شهر است. همین که ماشینی عبور میکند و میایستد، ما سه نفر کنجکاویم ببینیم چه کسی آمده؟ پخش غذا، آبمیوه و یا آمبولانس برای انتقال بیمار. گاهی همراهان بیماران هم برای سرزدن به عزیزشان میآیند به جایی که همه از آن فرار میکنند.
در بخشی از کتاب میخوانیم
«ادواردو یک مرد عادی نبود. او یک قدیس بود. شبها از اتاقش صدای آواز زیبایی میآمد. بهخصوص نیمهشبها. بعضی شبها که از دست کارلو دلخور بودم، میرفتم مینشستم پشت در اتاقش. به آوازش گوش میدادم. نمیفهمیدم چه میخواند. فقط دلم میخواست بنشینم و به آوازش گوش بدهم. یک شب که روزش از کارلو کتک خورده بودم، موقع آواز ادواردو گریهام گرفت. یکموقع دیدم کنارم نشسته. پرسید که چرا گریه میکنم. فکر کردم بفهمد به آوازش گوش میکردهام عصبانب میشود. زبانم بند آمده بود. دستم را گرفت و من را برد توی اتاقش. فقظ چندتا شمع روشن بود. یک کتاب هم روی تختش بود. برایش از کارلو گفتم. از اینکه خرج من و بچهمان را نمیدهد. فقط میرود اینقدر میخورد که مست میافتد یک گوشه. تازه این بهترین حالتش است. چون اگر مست بیاید خانه، من را زیر کتک میگیرد. برایش گفتم که تنها دلخوشیام همین است که شبها بیایم و به اوازش گوش بدهم.» کتاب ادواردو
نویسنده: بهزاد دانشگر
نشر: بهنشر
قیمت:28هزارتومان
کتاب حیفا داستان زندگی دختری را روایت میکند که جاسوس ادارهی متساوای سازمان موساد است. او همراه با سه خواهر دیگرش دست به جنایتهایی میزند که از طرف رژیم صهیونیستی مامور به انجام آنها هستند. در این کتاب نویسنده وقایعهایی را شرح داده که بعضی مستند و بعضی با ذوق قلم نویسنده اضافه شده است.
همانطور که میدانید،کتابهای اقای پورجهرمی همه جذاب هستند و یکی از یکی بهتر. کتاب حیفا هم از آن دسته کتابیست که زمین نمیگذاریش.
پس بخرید و مطالعش کنید.
کتاب حیفا
نویسنده: محمدرضا جهرمیپور
نشر:معارف
قیمت: 15هزارتومان
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
99/1/18