نگرانی در دامن زمین نمایان شده است و مضطرب است. وقتی که میخواهد امامش را درون دامنش بگذارد، دست و پایش میلرزد. افسوس که روزگار، تنها بیست و پنج سال با تو سر سازگاری داشت و تنها بیست و پنج سال مهمان زمین بودی.
در خردسالی به امامت رسیدی، اما گوهر وجودت پُر بود از دریای معرفت الهی. رهگشای فکرها و دشوارترین پرسشها بودی.
چه زود نسیم مطهر” هل اتی” از وزیدن افتاد. چه غمانگیز شبیست…
سلام بر امامی که گنبد زیبایش همچون خورشیدی در کاظمین میدرخشد. وقتی که در صحنش قدممیزنی، بهشت مقابلت است. حریم امنش، نسیم وجود بابرکتش، همچون حریم پدر بزرگوارش علیبن موسیالرضا آرامش محض دارد. گویی کاظمین همان مشهد است و امام جواد همان امام رضا.
سلام بر تو ای جوادالائمه و بر آن بارگاه خداییات.
یا اَبا جَعْفَرٍ یا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِی اَیُّهَا التَّقِىُّ الْجَوادُ یَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ یا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ
?شهادت مظهر جود و سخا و علم و معرفت امام جواد علیهالسلام تسلیت باد.
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
موضوع: "بدون موضوع"
چشم روی هم بگذاریم تابستان هم تمام میشود. حالا برای گذراندن اوقات فراغتتان قصد دارید به کدام یک از شهرهای زیبای ایران سفر کنید؟
تا به حال چندباری درباره یکی از روستاهای معروف استان البرز در شهرستان طالقان بهنام اورازان یادداشتهای مختلفی نوشتهام.
روستایی که تمام اهالی آن سادات و از نوادگان امام محمد باقر علیهالسلام هستند. طی سفرهای چند روزه در ایام عید به کاشان و تهران از پیشنیه و اجداد این روستا صحبت کردم که به مشهد اردهال کاشان و مقبره سلطان محمدبن علی بن محمدباقر و امامزاده سید ناصرالدین در تهران ختم شد.
اینبار میخواهم، شما را همراه خودم، به شهر حاجیآباد هرمزگان، که در 135 کیلومتری بندرعباس قرار دارد ببرم .
شهرستان حاجیآباد آب و هوای گرم و خشک و کوهستانی دارد. فرهنگ اهالی این شهر در قسمت شمالی شهر به خاطر نزدیکی به استان کرمان با قسمت جنوبی شهر تفاوت دارد.
صنایع دستی این شهر قالیبافی و حصیربافی است و تاس کباب، آبگوشت، نان مهیاوه، آب بنه از غذاهای محلی این شهرستان است.
در شهر حاجیآباد امامزادهای به نام سید امیرنظامالدین قرار دارد که ایشان از نوادگان امام محمد باقر علیهالسلام هستند.
قصد من از این سفر و گشتن در این شهر، پیدا کردن نوادگان امام محمد باقر علیهالسلام و پیدا کردن اجدادمان است. این کار برایم بسیار هیجانانگیز است. دانستن از پیشینهی خود و تحقیق دربارهی آنها اطلاعات مارا درباره تاریخ و چگونه زیستن پیشینیانمان افزایش میدهد.
هر روستا برای خود شجرهنامهای دارد که این شجرهنامه به دست معتمد روستا است، اما گرفتن و یا امانت این شجرهنامه کار راحتی نیست، برای همین فقط با جست و جو و پرسش از بزرگان روستا، این کار از دست من بر میآمد.
طبق پیگیری و سفر به شهر حاجیآباد هرمزگان و دید و بازدید و پرس و جو، دانستم که امامزاده سید امیرنظام، جد 19 من و تمامی سادات اورازان است.
و اینگونه شد که نوزدهمین جدمان را از نزدیک ملاقات کردم و دستانم را به پنجرههای ضریحشان گره کردم و یک دل سیر در طول تاریخ سفر کردم.
برای خواندن یادداشتها، عکسها و اطلاعات بیشتر درباره شهرستان طالقان و روستای اورازان میتوانید به وبلاگ زیر و یا کتاب اورازان از جلال آل احمد مراجعه کنید.
https://shohadayeorazan.kowsarblog.ir/
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
عکس تولیدی
کتاب آخرین دختر، سرگذشت و داستان زندگی دختری به نام نادیا مراد را روایت میکند که ایزدی است و در روستایی به نام کوچو در شمال عراق زندگی میکند. دختری که در سرش آرزوهای بزرگ دارد اما یکدفعه سر و کلهی داعش پیدا میشود و آرزوهایش همچون سرابی از جلوی چشمانش میگذرند.
یکی از جنایتهای بزرگ داعش، به بردگی گرفتن دختران جوان است که در این کتاب میتوان به گوشهای از این حادثه دردناک پی برد. نادیا هم از جمله همان هزار دختری بود که او را از خانواده و دیارش جدا کردند و به عنوان برده به موصل بردند تا صبیهی نظامیان داعش شود و سرگذشتش به کلی تغییر کند.
در این کتاب 370 صفحهای، لحظه به لحظه خاطرات نادیا روایت می شود. فصل اول کتاب، خاطرات خوبش و در فصل دوم کتاب بیشتر به جنایات داعشیان میپردازد.
کتاب آخرین دختر؛ روایت سرگذشت نادیا مراد از اسارت و مبارزه با خلافت اسلامی داعش
قیمت: 45 هزار تومان
ناشر: کوله پشتی
به قلم:سیده مهتا میراحمدی
چند وقتی است، که تلویزیون خانه را بیشتر خاموش میکنم. علاقهام به تماشای این صفحهی رنگیِ پر رمز و راز کمتر شده، جای تعجب هم دارد. منی که قبلا تا چشم باز میکردم به دنبال کنترل میگشتم تا آن را روشن کنم و شبها با صدایش که انگار لالایی میخواند به خواب میرفتم.
انگار دلم بیشتر تنگِ رادیو شده تا دکمهی روشن را بزنم و روی امواجش موج سواری کنم و صدای دلخواهم را برگزینم. انگار از یک سنِّی دلت میخواهد نبینی و فقط گوش کنی. یک روز صوت خوش قرآن وبرنامههای زیبای رادیو معارف، روز دیگر جنجال و هیاهوی صحن علنی مجلس و گوش سپردن به مذاکرات عصارهی ملت. جمعه که به باغ رفته بودیم، دوباره رادیو را روشن کردم. تا درختان هم از شنیدن این رسانه لذت ببرند. پدرم با خنده رو به جمع گفت:‹‹انگار گوش دادن به رادیو هم ارثی شده از مادربزرگ به مادر و حالا هم به دختر رسیده.»
همه خندیدند و من خوشحال از اینکه ردی از یادگاریهای مادربزرگ را در زندگیام دنبال میکنم لبخندی محکم را روی لبانم نشاندم.
پلهها را نفس زنان و دوتا یکی که بالا بروی، گرسنه میشوی. زمانی که در طبقهی اول، عطر لیموی قرمه سبزی جا افتاده ای مشامت را قلقلک می دهد، میفهمی امروز هر خانه چه غذایی را آماده کرده
با بوهای مختلفی که دست به دست هم میدهند و به مشامت میرسند.
گوشهایت تیز میشود، وقتی از خانهی کناری آواز و صوتی زیبا گوش را مینوازد.
با چند دقیقهای مکث خواهی فهمید، که صاحبان این خانهها فراغ بال دارند و یا ظواهرشان فقط برای چشمهاست.
صدای دعوا و فریاد مادری بر سر کودکش و گریههایی که به دنبال آن صدا میآید. از تعجب چشمانت گرد میشود، ظاهر شیک و چیتانپیتان کردهی باکلاسش، صدای نازک و مهربانش را به خاطر میآوری که فقط برای مردم عرضه میشود.
راهپلهها جایی برای دورویی نیستند. رودربایستی ندارند و ملاحظهی هیچ کسی را نمیکنند. راه پلهها صاحبانشان را رسوا میکنند.
درطبقهی سوم سکوتی مطلق همهجا را فراگرفته و از بوی تهدیگ سوخته که هرروز تا خانهی شما بالا میآید،چهره در هم میکشی این همان خانمیست که صفحهی اینستاگرامش از تصاویر تزیین شدهی غذاهای مختلف پر شده است، اما در خانهی خودش از این خبرها نیست.
نفسی تازه میکنی و به خانهی خود میرسی. چاردیواری جاییست که جدا از تمام ظواهر خودمان را به نمایش میگذارد. آسانسوری که تو را یکسره پایین و بالا میکشد و به خانهات میرساند انگار میخواهد واقعیت را نبینی و ظاهر را هنوز حفظ کند و نم پس ندهد.
خرابی آسانسور و عبور از راه پله چه واقعیتهایی را که افشا نمیکند.
زمانی که دو روایت تعارض داشتند، بینشان جمع میکردیم. مثلا اولی حمل بر استحباب، دومی حمل بر کراهت؛
حال اگر تعارض مستقر بود امکان جمع نداشتیم، هردو ساقط میشدند، سراغ مرجحات میرفتیم.
با نبود مرجح اصل برائت یا استصحاب را در آن حکم جاری میکردیم.
قاعدهی اصولی که بیشترمان آن را به خاطر داریم.
کاربرد اصول به گفتهی اساتید فراوان است.
دو فرد را در نظر بگیرید که از هم رنجیده خاطر و ناراحت هستند.
اگر از این روش استفاده کنند، دلیلی برای ماندن در این حال نمیماند. با جمع بین خوبیها این تعارض برطرف خواهد شد.
حال اگر هنوز دلخوری باقی و مستقر بود به سراغ مرجحات و نکات مثبت طرف مقابل میرویم.
اگر اوضاع سامان نیافت و چیزی که تسکین دلمان باشد نیافتیم به اصل رجوع میکنیم و بنا را بر بخشش و همان قول شتر دیدی ندیدی خودمان میگذاریم، تا طعم شیرین رابطهها کاممان را تلخ نکند و لذت بخشش را به تلخی انتقام تبدیل نکنیم.
رو به رویت میایستم، از عمق جانم چشمانم را راهی پیچ و خمهای گلدستهات میکنم. ضربان قلبم به شمارش میافتد، قند در دلم آب میشود. مگر میشود روبهرویتان ایستاد و زیبایی مطلق را ندید؟
بهشت من اینجا و روبه روی شماست.
نگاهت میکنم، نگاهم میکنی، صدایت میکنم، صدایم میکنی.چه مهربان امامی.
یا انیس النفوس، ای همدم روزهای تنهاییام، نگذار لحظهای غفلت کنم و از گوهر وجود نازنینت بینصیب بمانم.
دستانم را بگیر و مثل همیشه همدمم باش.
یا اَبَاالْحَسَنِ یا عَلِىَّ بْنَ مُوسى اَیُّهَا الرِّضا یَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ یا حُجَّةَاللّهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَ مَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَ اسْتَشْفَعْنا وَ تَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللّهِ وَ قَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ
میلادت مبارک مولای عشق ❤
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
بچه که بودم بزرگترین عدد در نظرم تعداد انگشتان دست بود. مثلا وقتی یکی میپرسید:‹‹مامانت رو چندتا دوست داری؟›› کف دو دستم را با انگشتانی باز جلوی صورتش میگرفتم و خیال میکردم بزرگترین مقدار فقط همین اندازه است. بعدها انگشتان پا هم به آن مقداراضافهشد.
کلاس اول که بودم خواندن و نوشتن اعداد را پشت سرهم یاد گرفتم. حالا که از کودکی فاصله گرفتم، اعداد دور و برم مثل دانههای چرتکه بالا و پایین میروند. عمر، قیمت چیزهای مختلف، نمره و چندین چیز دیگر. باورم نمیشود آنقدر زود بگذرد.
حالا من سیساله هستم و سیسال یک پیمانهی بزرگ از عمر است. عمر زندگیام از تعداد انگشتان دست و پا بیشتر شده است و روزبهروز بر آن افزوده میشود. باید به زندگی عمیقتر نگاه کنم. بیشتر قدر بدانم، بیشتر مهربان باشم.
سی سالگی هم به چشم بر هم زدنی مثل سالهای پیش میگذرد. روز و روزگاری که باید خودم آن را بسازم.
صبح سی سالگی بخیر.
شدت گرمای سرظهر شهر تا زیر پوست میدود و به استخوان میرسد. آسفالت کف خیابان مثل دانههای تفتیده کف کفش و بعد پاها را میسوزاند.
ماشینها یکی پس از دیگری مثل میگمیگ چنان با سرعت از کنارم میگذرند که رد لاستیکشان تن آسفالت را میخراشد، اما خبری از تاکسی زرد رنگ نیست.
اینپا و آنپا میکنم تا مثلا کمی تغییر حالت داده باشم، بالاخره بعد از مدتی تاکسی زرد رنگی از دور به من نزدیکو نزدیکتر میشود و جلوی پایم ترمز میکند.
آدرس را که میگویم به نشانهی تایید سری تکان میدهد، روی صندلی مینشینم و از پنجره به بیرون نگاهی میاندازم.
زندگی مردم حتی در این گرما جریان دارد و میگذرد. کارگرانی که عرق ریزان مشغول کارند تا لقمه نانی در بیاورند.
همین رانندهی تاکسی مجبور است با اندک پولی که از مسافر میگیرد ، تمام خیابانهای اصلی و فرعی را بچرخد.
نزدیک میدان پیاده میشوم. با سرعت خودم را به کوچه و خانه میرسانم.
کلید انداخته و توی راه پله دکمههای مانتو و گیرهی روسری را باز میکنم تا زودتر تن خسته و گرما زدهام را به نسیم مصنوعی کولر بسپارم.
ضربالمثل معروف سواره از حال پیاده خبر ندارد، توی ذهنم میچرخد اما منِ سواره دقیقا از حال پیادهها باخبر هستم.
انگار این جایگاه را برای خودِ خود من ساختهاند. بنشینم و چشمانم را بچرخانم و گوشه به گوشه حرمت را درون قاب ذهنم حک کنم. اینبار نه حرف میزنم، نه میخواهم سفره دلم را باز کنم، فقط میخواهم نگاهت کنم و خودت نظارهگره جانم بشی و از گوهر وجود نازنینت، غبار دلم رخت بر بنندند و جانم سراسر نسیم و عطر حریمت را به خودش بگیرد.
زل زدهام به رقص پرچمت. گویی ماه سر تعظیم فرود آورده است در برابر بارگاه ملکوتیتان، دیگر نه نورش به چشم میآید و نه زیباییاش، ماه اصلی شمایید.
سالهاست برای من اینجا، این صحن، خود خود بهشت است. بهشت من همین یک تکه جاست که زل بزنم و یک دل سیر حظ ببرم از همنشینی با شما.
کاش میشد هر کسی که به بهشت میرود یک جایی را برای خودش بر میداشت و همراه خود میبرد، اگر من بودم همین کنجِ دنجِ صحن آزادی را برای خودم بر میداشتم و حتی سندنش را هم به نامم میزدم تا کسی دستش هم به این کنج زیبایم نرسد.
برای من مشهد، حرم، ضریح، خلاصه میشود به همین کنج صحن آزادی، اینجا برایم همانند ضریحتان ارزشمند است، باید پاک شوم از هر چیزی غیر از شماست. بعدش بیایم و چشمان خالی از گناهم را به پنجرههای ضریحتان بدوزم، دستان خالیام را به ضریحتان گره کنم و نام زیبایتان را از عمق جانم صدا کنم و بگویم: “السلام علیک یا علی بن موسالرضا”
پ ن: این دلنوشته را قبل از نماز صبح در صحن آزادی نوشتهام و عکس را بعد از نماز ظهر و عصر گرفتهام. :)