نگرانی در دامن زمین نمایان شده است و مضطرب است. وقتی که میخواهد امامش را درون دامنش بگذارد، دست و پایش میلرزد. افسوس که روزگار، تنها بیست و پنج سال با تو سر سازگاری داشت و تنها بیست و پنج سال مهمان زمین بودی.
در خردسالی به امامت رسیدی، اما گوهر وجودت پُر بود از دریای معرفت الهی. رهگشای فکرها و دشوارترین پرسشها بودی.
چه زود نسیم مطهر” هل اتی” از وزیدن افتاد. چه غمانگیز شبیست…
سلام بر امامی که گنبد زیبایش همچون خورشیدی در کاظمین میدرخشد. وقتی که در صحنش قدممیزنی، بهشت مقابلت است. حریم امنش، نسیم وجود بابرکتش، همچون حریم پدر بزرگوارش علیبن موسیالرضا آرامش محض دارد. گویی کاظمین همان مشهد است و امام جواد همان امام رضا.
سلام بر تو ای جوادالائمه و بر آن بارگاه خداییات.
یا اَبا جَعْفَرٍ یا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِی اَیُّهَا التَّقِىُّ الْجَوادُ یَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ یا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ
?شهادت مظهر جود و سخا و علم و معرفت امام جواد علیهالسلام تسلیت باد.
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
موضوع: "مناسبتها"
رو به رویت میایستم، از عمق جانم چشمانم را راهی پیچ و خمهای گلدستهات میکنم. ضربان قلبم به شمارش میافتد، قند در دلم آب میشود. مگر میشود روبهرویتان ایستاد و زیبایی مطلق را ندید؟
بهشت من اینجا و روبه روی شماست.
نگاهت میکنم، نگاهم میکنی، صدایت میکنم، صدایم میکنی.چه مهربان امامی.
یا انیس النفوس، ای همدم روزهای تنهاییام، نگذار لحظهای غفلت کنم و از گوهر وجود نازنینت بینصیب بمانم.
دستانم را بگیر و مثل همیشه همدمم باش.
یا اَبَاالْحَسَنِ یا عَلِىَّ بْنَ مُوسى اَیُّهَا الرِّضا یَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ یا حُجَّةَاللّهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَ مَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَ اسْتَشْفَعْنا وَ تَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللّهِ وَ قَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ
میلادت مبارک مولای عشق ❤
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
حسینهای زمان را میشناسید؟!
حسینهای زمان همان انسانهای شریفی هستند که تا فهمیدند حرم دختر امیرالمومنین در خطر است، خون در رگهای غیرتشان به جوش آمد و راهی سوریه شدند. چشم بچرخانی، در میانشان از هر قشری میبینی؛ پدر خانواده، فرماندهی گردان، پسر یکییک دانهی مادر و تنها حامی یک زن.
به خانوادهشان تعلق خاطر داشتند، اما وقتی ندای « هل من ناصر ینصرنی » را شنیدند؛ هرکجای این دنیا بودند، دستانشان را بالا آوردند و با تمام قوا، لبیک گفتند. راهی سرزمین عشق شدند، تا به مسلمانان کشوری دیگر یاری برسانند. گویا خداوند مسیر « الی النور » را مقابل چشمان آنها و خانوادههایشان گذاشته بود. امثال این بزرگمردان را باید حسینهای زمان نامید. همانگونه که امام حسین علیهالسلام 1379 سال پیش برای دفاع از اسلام، قیام کرد و هر چه داشت را پیشکِش اسلام کرد و تا آخرین قطره خون پای ایمان و اعتقادش ایستاد.
امروز سالروز تولد یکی از همان حسینهاست که جانش را فدای اسلام کرده. چند ماهی هست که با این شهید آشنا شدهام. قاب عکسش، انرژی مثبتی در خانهمان گسترانده است. انگار هالهای از نور را در آن گوشهی خانه میبینیم. گویا در دنیای دیگری سِیر میکنیم.
شهید مهدی ایمانی متولد 62/3/8 در شهر قم است. این شهید بزرگوار در تاریخ 96/9/21 در منطقه دیرالزور به شهادت رسید. 14 سال خادم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها بودند. و امروز، این خادم و مدافع سرافراز حرم، در گوشه ای از حرم قم و در صحن امام رضا، در خانه ابدی خود آرمیده است. از این شهید بزرگوار سه فرزند به یادگار مانده است. به وجود این نازدانهها افتخار میکنیم. خداوند پشت و پناهشان باشد، ان شاء الله.
در صحیفه سجادیه دعای 27 فراز 10 این چنین آمده است:
اللّهُمّ وَ أَیّمَا مُسْلِمٍ خَلَفَ غَازِیاً أَوْ مُرَابِطاً فِی دَارِهِ، أَوْ تَعَهّدَ خَالِفِیهِ فِی غَیْبَتِهِ، أَوْ أَعَانَهُ بِطَائِفَهٍ مِنْ مَالِهِ، أَوْ أَمَدّهُ بِعِتَادٍ، أَوْ شَحَذَهُ عَلَى جِهَادٍ، أَوْ أَتْبَعَهُ فِی وَجْهِهِ دَعْوَهً، أَوْ رَعَى لَهُ مِنْ وَرَائِهِ حُرْمَهً، فَآجِرْ لَهُ مِثْلَ أَجْرِهِ وَزْناً بِوَزْنٍ وَ مِثْلًا بِمِثْلٍ،
وَ عَوّضْهُ مِنْ فِعْلِهِ عِوَضاً حَاضِراً یَتَعَجّلُ بِهِ نَفْعَ مَا قَدّمَ وَ سُرُورَ مَا أَتَى بِهِ، إِلَى أَنْ یَنْتَهِیَ بِهِ الْوَقْتُ إِلَى مَا أَجْرَیْتَ لَهُ مِنْ فَضْلِکَ، وَ أَعْدَدْتَ لَهُ مِنْ کَرَامَتِکَ.
بارخدایا و هر مسلمانی به وقتی که جنگجو در میدان جنگ است و مرزدار به مرزداری مشغول است به امور خانه آنان رسیدگی کند، یا در نبود او به کفالت خانوادهاش برخیزد، یا او را به قسمتی از مال خود یاری دهد، یا او را به سازوبرگ جنگ مدد رساند، یا همّت او را به نبرد با دشمن برانگیزد، یا در روی او دعای خیر کند، یا حرمتش را در نبود وی رعایت نماید، به او نیز اجر همان رزمنده را وزن به وزن، و مثل به مثل عنایت کن، و عمل او را پاداشی نقد ببخش که بدون درنگ سود کار خیری را که پیشاپیش فرستاده، و شادی خاطری که نتیجه کار اوست در همین دنیابه چنگ آورد، تا آنکه فرا رسد زمان آن فضل و پاداشی که بر او روا داشتهای، و کرامتی که برای او آماده ساختهای.
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
نیمهی بیشتری از سفرهی میهمانی جمع شدهاست. میهمانان از ابتدا شگفت زده و مبهوت از برکات و نعمتهای سفره هستند. صاحبخانه برایشان سنگ تمام گذاشته است. این صاحبخانهی کریم وعده کرده تا در این سه شب پیشرو، هر کسی که میخواهد بر در خانهاش بیاید، تا او را بهرهمند کند. من هم دوستدارم همانند کودکی که وقتی به میهمانی میرود بیدغدغه از اینکه در خانه چه میگذرد، میرود توی کوچه، دنبال بازی کردن و دستان کوچکش را از سنگریزههای کف خیابان پر میکند و به پرندگان روی دیوار سنگ پرتاب میکند. پرندهها که بال باز میکنند، لبخندی شیرین روی لبش مینشیند. همینقدر از حضور در این فضا حالم خوش شود. کاش این سنگریزهها نمادی باشد تا پرندههای گناه را از دیوار وجودم بپّرانم، اما خودت که میدانی گناهان و عیوب مثل پرندگان اگر اسیرشان نکنی باز میآیند و نوک میزنند به دانههایی که شیطان روی دیوار وجودمان برایشان پاشیده. این سه شب برای همهی ما فرصتی طلایی ست، تا برگردیم و سهمی که از سفره برایمان کنار گذاشتهاند را با خود ببریم و بار سال پیش را واگذاریم به حال خودش. صاحبخانه جان، خودت میدانی، دستانمان کوچک است و گنجایش اندکی دارد. تو به قَدر کرم و بزرگیات بر ما ببخشای.
بسم الله
بچههای همسایه قالیچهای گوشهی کوچه پهن کرده بودند و با هم مشغول خالهبازیشان بودند. چنان جدی بازی میکردند که انگار آنجا خانه واقعیشان است و آن نسبتها و سمتها را در دنیای واقعی دارند. من و همه کسانی که از کنارشان میگذشتیم، از جدیت بازی و دعواهای گاهوبیگاهشان خندهمان میگرفت. یک لحظه با خودم گفتم:« این چند دقیقه را با اینکه از اولش خودشان هم میگویند برویم خالهبازی کنیم و میدانند چند دقیقه بعدش باید همه چیز را جمع کنند؛ باز چقدر جدی میگیرند!»
بازی بچهها، به ذهنم تلنگر زد. فکر کردم بله، کارهای ما هم کم از بازی بچهها ندارد. با اینکه میدانیم چند روزی بیشتر مهمان این دنیا نیستیم اما دو دستی، سفت و محکم آن را چسبیدهایم. آنقدر محکم که احتمالا خدا و فرشتهها هم به این جدیتمان خندهشان میگیرد. بدترین قسمتش اما، زمانی است که در قیامت همه دور خالهبازیمان جمع شوند و لحظه به لحظهی آن را ببینند و از اصل ذات ما با خبر شوند. نگرانی از آن لحظه تمام وجودم را گرفت، اما بعد یاد قسمتی از مناجات شعبانیه از حضرت امیر افتادم که میفرمود:«إِلَهِي قَدْ سَتَرْتَ عَلَيَّ ذُنُوبا فِي الدُّنْيَا وَ أَنَا أَحْوَجُ إِلَى سَتْرِهَا عَلَيَّ مِنْكَ فِي الْأُخْرَى [إِلَهِي قَدْ أَحْسَنْتَ إِلَيَ ] إِذْ لَمْ تُظْهِرْهَا لِأَحَدٍ مِنْ عِبَادِكَ الصَّالِحِينَ فَلا تَفْضَحْنِي يَوْمَ الْقِيَامَةِ عَلَى رُءُوسِ الْأَشْهَادِ»؛ «خدايا گناهانى را در دنيا بر من پوشاندى، كه بر پوشاندن آن در آخرت محتاج ترم، گناهم را در دنيا براى هيچيك از بندگان شايسته ات آشكار نكردى، پس مرا در قيامت در برابر ديدگان مردم رسوا مكن»
به قلم: #سحر_سرشار
اوج بغض زمستان، اسفندی ست که گویی به تنهایی تمام 365 روز سال را، شانه به شانه با خود به این طرف و آن طرف برده است و چشم انتظار است…
صدای جیلینگ جیلینگ آویزهای پایش، یک دقیقه از سرم بیرون نمیرود، آویزهایی از جنسِ ردپا های به جاماندهای که اسفند به اسفند داغ نبودنشان به دل صاحبانشان چنگ میزند.
صدای به پت پت افتادن اسفند را میشنوی؟ رمقی ندارد، دست و دلش به هیچ چیز نمیرود، نشسته روی صندلی رو به ایوان و با چشمان خیره به آمدن بهارش چشم دوخته است…
بهار من کی میرسد از راه؟؟
پن: این عکس رو حدود 5 سال پیش هنگام نزدیک شدن به غروب آفتاب با گوشی خیلی سادم توی ماشین و در حین حرکت گرفته بودم، زیباییاش رو به کیفیت بدش ببخشید.
97/12/26
به قلم:سیده مهتا میراحمدی
چقدر خوب شد که زن شدهایم!
از همان وقتی که تلألو نور خورشید از لابهلای پرده اتاق سرک میکشد و صورتمان را نوازش میکند، مثل الماسی میدرخشیم…
با عشق، کتری پر از آب را روی اجاقگاز میگذاریم و با اولین جرقه فندک، پرت میشویم به دنیایی که اسمش خانهداریست.
میشوییم، میپزیم، محبت میکنیم، تربیت میکنیم و گاهی با صدای بچهگانه و خندهدار با بچهها سر و کله میزنیم و مهمان خاله بازی هایشان میشویم.
با بوسههای کوچکی که به روی پیشانی فرزندانمان میزنیم مثل پزشک سیاری هستیم که هرلحظه قابل دسترسی است و چشم از بیمارش برنمی دارد.
دنیای زنانگی، مادرانگی و خانهداری دریای بیکرانی است که قصه دراز دارد.
چهار دیواری خانهمان مثل بهشتی است که میوههای زندگیمان هرروز پربارتر میشوند و با چشم، شاهد لطف پروردگارمان هستیم.
و چه زیبا فرمودند:
پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله :
الجَنَّةُ تَحتَ أقدامِ الاُمَّهاتِ؛
بهشت زیر قدمهاى مادران است.
به قلم:سیده مهتا میراحمدی
تو را کشتند تا حقیقت بمیرد. تا اتحاد نباشد.تو را کشتند تا عزت را به بند بکشند.غافل بودند که نور حق خاموش شدنی نیست.حقیقت را نمیتوان کشت! خون تو حیات بخش زندگانیست.تویی که هر لحظه در گوش زمانه پیام دلدادگی و آزادگی را نجوا میکنی.و حالا همه ی ما ، پیر و جوان ، زن و مرد ، سیاه و سفید ، غریبه و آشنا ، جمعیم همه زیر لوای وحدت آفرینت…
تو فدای راه حق شدی که پیام شهادتت به گوش عالم برسد.
و هر قلبی که تشنه ی حقیقت و انسانیت است،با شنیدن نامت جان بگیرد.
تو احیاگر عدالتی.
عاشقانت همچون رودهای خروشان از راه های دور و نزدیک خود را به اقیانوس مواج تو رساندند.
آمدند تا در کنار هم مشق استواری و دلاوری بگیرند و با تو به سر منزل مقصود برسند.
میعادگاه عاشقان و حق طلبان همینجاست… کربلا.
به قلم :#سمیرا_چوبداری
مِهر بدون مُهر
آنقدر این روزها برای ما جامانده ها دلگیر است که اگر هزارتا کلمه هم، سر همبندی کنم، ذره ای از آتشِ غمِ وجود مرا نشان نمیدهد، این روزها تنها حال مرا جامانده ها درک میکنند، همان هایی که چشمانشان فوران غم است و با یک یا حسین بغض توی گلویشان را قورت میدهند.
این روزها آنقدر بغضهایم را قایم کردهام که دیگر نمیدانم کجا باید سرازیرش کنم، یا باید همین حالا زانوی غم بغل بگیرم و گریه کنم و یا باید صبر کنم تا سیل اشک هایم، آب پشت پای زائرانش شود، افسوس که امسال، نه خبری از پاسپورت مهر شده است و نه خبری از کوله و کالسکه بچه.
یک ماهی میشود که شب و روزم با گفتن این جمله میگذرد: 《اجازه میدی اربعین با بچه ها بریم کربلا؟؟》 و تنها پاسخی که هربار شنیدهام این بود:《نه با دوتا بچه نمیگذارم بری… سال بعد برو》 و من هربار با بغض گفتم: شاید من، تا سال بعد زنده نباشم و این آرزویم را با خود به گور ببرم. دیگر حتی اگر گوشه چشمانم ذره ای خیس شود بدونمعطلی دخترک میگوید:《 مامان چیشده؟ نمیریم کربلا؟》و من با یه لبخند تلخ میگویم: نه، و دخترک با لبخند پراز محبتش میگوید عیب ندارد، همین که دخترک تنها دلیل بغض و گریه مرا کربلا نرفتن بداند برایم کافیست، همین که دخترک میداند چه چیزی حال دل مرا خوب میکند و همین که مهر امام حسین توی دل دخترک افتاده برایم کافیست، درست است که امسال راهی نشدهام اما همین قدر که بیخیال نبودم و هزار بار برای کربلا رفتن، تلاش کردم همسرم را راضی کنم و حداقل همتش را کردم، یک قدم از بقیه جلوترم، آقای مهربانی ها من همتم را برای رسیدن به شما نشان دادم اما دیگر اینکه چرا من را لایق دیدار ندانستی نمیدانم، افسوس به این روزها که مجبورم از دور نگاهت کنم و با اشک زائرانتان را راهی کنم.
زوار اربعین به سلامت سفر ولی یادی کنید از آنکه قسمتش نشد سفر…
پ ن: عکسایی از سفر اربعین 95 و 96 ما
من یک جامانده ام…
جاده به جاده پای پیاده جاموندم اما زائر زیاده
????
به قلم سیده مهتا میراحمدی
مثل درختی که ریشهها پابندش کردهاند، آرام ایستادهام.
هر از گاهی سبز و پربارم هستم و هر از گاهی من میمانم و دستانی خالی.
حال من چه مقارنتی با این ایام دارد؟!
روحم را خزان برگریز گرفته، خالیخالی شدم.
دارکوبی تازگی ها دور و برم میچرخد. چند باری هم نوکی به بدنم زده است. تلنگری تا به خودم بیایم و ذهن و حواسم را روبهراه کنم.
اصلا ولش کن.
خودم را میگفتم. دستان خالیام را.
ریشههای دست و پاگیر که نمیگذارند، بکنم و بروم آنجایی که دلم بیتاب و قرارش شدهاست.
دلم قدم زدن در جاده را میخواهد.
همین چند ساعت پیش، پیرمردی با گاری دستی از کنار درخت وجودم ردشد. تختههایش یکی بود یکی نبود شده بودند. چند نفری را سوار گاریاش کرده بود و با خودش میکشید. کاش میرفتم و جاهای خالیاش را پر میکردم.
اصلا چه خبر شده؟! چند روزی است جادهی دلم بیتاب قدمهاست. چقدر سیل حسرت و غبطه به سویم روانه شدهاست.
حتما هیزم ها را میسوزانند، که آسمان دل هم دودی و گرفته است. بوی عطر چای عراقی چند باری به مشامم رسیده است. عراقیها مهیا شدند.
کاش من هم آنجا بودم، شاید این سوختنها دلم را تسلی میداد.
باز جاماندهام. همغم شدم، با جاماندهها، چشمانی تر و قلبی سوخته نقطهی اشتراک ماست.
سرکلاس که استاد میپرسید:” چه کسانی زائر وراهی هستند؟”
سکوت سنگین فضا را پر کرد و جایی برای نفس کشیدنمان نماند.
یکی از بچهها منجی ما شد و گفت:"از کلاس ماهیچکس، کربلارفتن مهم نیست، کربلایی ماندن مهم است".
همه غرق در دریای فکر شدند، آیا کربلایی هستیم؟! زمانی که متن را مینوشتم رادیو اربعین گفت:"نگویید #جامانده، همگی زائرید زائر قریب و بعید.”
#امام_حسین_علیه_السلام
#اربعین
#زائر
#به_قلم_خودم
#التماس_دعا?
#رادیو_اربعین
#کربلا
#جامانده