✨️ یک خاطره برای تمام عمرم
در 18 فرودین، 25 روز قبل از تولدم معجزهای زیبا رخ داد، همسرم در کمال ناباوری، بعد از 6سال اجازه داد تا سفری به کربلا داشته باشم.
بلیطی به سوی زیارت، کادویی برای قلبم.
این هدیه، نه تنها سفری به سرزمین مقدس،
بلکه پیمودن راهی بود که امام حسین(ع) نشانم داد، سفری که با هر قدم، عشق و ایمان را میپروراند و روحم را به سوی آسمانها به پرواز درآورد.
چشمانم بعد سالها برق زد، قلبم لبریز از شادی شد. در آن لحظه، همه چیز معنایی نو یافت، سفری که نه تنها در فاصلهها، بلکه در قلب من، پیوندی عمیق با ریشههای اعتقادم برقرار کرد.
همسرم، با این کار خود، معجزهای از امام حسین(ع) را به من نشان داد که درهای بهشت، با عشق و ایثار باز میشوند و هر زیارت، قدمی به سوی نور است.
این سفر، نه تنها کادویی برای تولدم بود، بلکه نشانهای از عمق عشق همسرم، و یادآوری از اینکه معجزات، همچنان در میان ما زندهاند و خدا هر غیرممکنی را ممکن میکند.
این یک خاطره برای تمام عمرم، یک برکت در روز تولدم است که همیشه با من خواهد ماند.
بعد از 10 سال دیگر میتوانم به همه بگویم بهترین کادوی تولدی که در طول عمرم گرفتم، کربلا بود…
برای یادگاری تولدم را در کنار ضریح مبارک امام حسین جشن گرفتم تا بدانم در 28 سالگی امام حسین دوباره مرا پذیرفت.
به قول شاعر که میفرماید:” شب تولدم اون شبی بود که عاشقت شدم… عمر منی حسین..
✍️میراحمدی
1403/2/26
#به_قلم_خودم #تولیدی
موضوع: "بدون موضوع"
خدایا مارا پاک بپذیر
چشم روی هم گذاشتیم و به روز 29ماه رمضان رسیدیم. انگار همین دیروز بود که برای پخت سحری اولینروز ماه مبارک، ذوق داشتم. انگار همین دیروز بود که مفاتیح را باز کردم و اعمال شب اول را انجام دادم.چشم روی هم گذاشتیم و به روز 29ماه رمضان رسیدیم. انگار همین دیروز بود که برای پخت سحری اولینروز ماه مبارک، ذوق داشتم. انگار همین دیروز بود که مفاتیح را باز کردم و اعمال شب اول را انجام دادم.
دلم برای هولهولکی سحری خوردن، صف کشیدنمان کنار شیر آب و قلپقلپ آب خوردنمان قبل از اذان صبح هم تنگ میشود.
امروز صدبار، آه حسرت کشیدم. به هرکسی که رسیدم گفتم:” حیف ماه رمضان داره تموم میشه”
ماه رمضان امسال با همهی سالها فرق داشت، چون امسال خدا یک دعوتنامه ویژه به روز اولیهای خانهی ما داده بود. امسال خدا به ما لیاقت داده بود که از دو مهمان ویژهاش به نحواحسن پذیرایی کنیم.
افطار و سحری هایی را که پختم به عشق مهمانهای کوچکش پختم.
امروز که داشتم با بچهها بعد از نماز، قرآن تمرین میکردم، دخترم با تعجب پرسید:” چرا بعضیها روزه نمیگیرند؟”
کمی فکر کردم و گفتم:” خدا
دلم برای هولهولکی سحری خوردن، صف کشیدنمان کنار شیر آب و قلپقلپ آب خوردنمان قبل از اذان صبح هم تنگ میشود.
امروز 100بار، آه حسرت کشیدم. به هرکسی که رسیدم گفتم:” حیف ماه رمضان داره تموم میشه”
ماه رمضان امسال با همهی سالها فرق داشت، چون امسال خدا یک دعوتنامه ویژه به روز اولیهای خانهی ما داده بود. امسال خدا به ما لیاقت داده بود که از دو مهمان ویژهاش به نحواحسن پذیرایی کنیم.
افطار و سحری هایی را که پختم به عشق مهمانهای کوچکش پختم.
امروز که داشتم با بچهها بعد از نماز، قرآن تمرین میکردم، دخترم با تعجب پرسید:” چرا بعضیها روزه نمیگیرند؟”
کمی فکر کردم و گفتم:” خدا هرسال ماه رمضون برای همهی آدمهای دنیا یه دعوتنامه میفرسته، هرکی که شرایطتش رو داشته باشه اون دعوتنامه رو قبول میکنه و وارد مهمونی خدا میشه و روزه میگیره، هرکسی هم که شرایطش رو نداشته باشه مهمونی خدارو قبول نمیکنه.”
بعد با خوشحالی گفت:” یعنی الان ما دعوتنامه خدارو قبول کردیم؟”
گفتم:” آره ما الان مهمون خداییم”
خدا کند که ما مهمان خوبی برای خدا بوده باشیم. حداقل بهخاطر مهمانهای خوبش از خطاهای ما هم بگذرد و دست مهربانش را روی سرمان بکشد. معلوم نیست سال بعد زنده باشیم یا نه!
خدایا تا ماه رمضانت تمام نشده مارا پاک کن و پاک بپذیر…
✍️سیده مهتا میراحمدی
1403/1/20
#به_قلم_خودم #تولیدی #درددل #روزنوشت
حدود چند ماهی می شود که چیزی در این وبلاگ ننوشته ام ! یاد زمانی می افتم که در برنامه نارنجی یکی از دوستان یادم داد که چطور وبلاگ درست کنم . او متن های ما را می خواند و در گروه که متن خود را می فرستادیم ، نوشته هایمان را تصحیح می کرد !
اما از آنجایی که بقیه دوستان فعال نبودند گروه حذف شد ! وقتی توی آن گروه بودم حس خوبی داشتم ! بعضی وقت ها آدم دلتنگ چیزی که پر از خاطره است می افتد ! حتی یادم هست متنی که نوشته بودم زیاد از آن بازدید کردند !
آن گروه واقعا برای من پرخاطره بود . یادش بخیررررر !
خیلی فکر کردم تا به یک نتیجهی خوبی درباره بهترین کتابی که در سال 1402 خواندم برسم. کتابهای زندگینامه و شهدایی را خیلی دوست دارم، اما نتوانستم بهترینش را گلچین کنم.
بیشتر که فکر کردم فهمیدم من با کتاب احتمالا گمشدهام طور دیگری از کتابخواندن لذت بردم. با سطرسطرش چیز جدیدی یاد گرفتم. با هر ورقش چیزی در ذهنم تداعی شد. با قطرهقطره اشکهای گندم، من هم گریستم. با خوشحالیاش لبخند زدم.
هروقت که به این کتاب فکر کردم به خود واقعیام دست پیدا کردم و واقعا خواندن این کتاب در سال 1402 بهترین چیزی بود که میتوانستم تجربه کنم. با توجه به اینکه خیلیها دوستش نداشتند، اما من عاشقش بودم.
#کتاب_هایی_که_باید_خواند
#به_قلم_خودم
دروغهای دم افطار
یک دوست مسجدی داشتم که هم کلاسیام بود. همیشه بعد از افطار همدیگر را توی مسجد میدیدیم. دور از چشم پیرزنهای غرغرو، سجادههایمان را کنار هم پهن میکردیم.
بعد از نماز جماعت، روحانی مسجد که یک پیرمرد اهل زنجان بود و کمی لهجهی ترکی داشت، سخنرانی میکرد.
ما بچهها هم به عشق چای آخر سخنرانی، میرفتیم انتهای مسجد و صحبت میکردیم. دوستم همیشه تا روحانی روی ممبر میرفت، او هم برای ما بچهها روی ممبر میرفت و میگفت:” بچهها من افطار یک نان بربری کامل خوردم” ما هم دهانمان باز میماند و بهبه و چهچه میکردیم. گاهی به داشتن همچین دوست شکمویی افتخار میکردیم.
تا آخر ماه رمضان او به خوردن 5 تا نان بربری کامل رسید و ما هنوز به همان یک کف دست نان قانع بودیم.
حالا بعد سالها یاد خوابی که پیامبر دیده بود افتادم.
پیامبر خواب نگران کنندهای دیدند که برایشان سخت و گران بود.خواب دیدند کسانی مانند میمون از منبر او بالا می روند و پایین می آیند و مردم را به عقب (یعنی دوران جاهلیت) برمی گردانند.
#اولین_روزه
#به_قلم_خودم #به_قلم_خودم
صدای نقی معمولی فضای خانه را پر کرده است. توی آشپزخانه ایستادهام و یک چشمم به چوچانگ و یک چشمم به رَنده است. مدرسه دخترم فردا جشنواره غذا دارند و باید کوکو ببرند. از همان ظهر که از مدرسه آمد لیست خواستههایش را ردیف کرد و دستور داد. من هم میخندیدم و سر به سرش میگذاشتم.
بهنظرم سیبزمینی رنده کردن از پیاز رنده کردن سختتر است، اولی را که رنده میکنی برای دومی نفس کم میاری و دستت خسته میشود. تا میآیم لب باز کنم و غر بزنم، یاد تبلیغ شبکه آیفیلم میافتم. خرد کن همه کاره. یک لحظه خندهام میگیرد، حاضرم 100تا سیب زمینی رنده کنم، اما وسایل خرد کن را جدا نکنم و نشویم.
یکی از بلاگرهای تازه عروس، از جارو دستی جهازش تا فیها خالدونش را جلوی دوربین باز میکند، غذاهای جورواجور میپزد و زندگیاش را بهنمایش میگذارد. گاهی تعجب میکنم که چرا باید یکنفر تا 4 صبح بیدار بماند و مرغ بریان شکمپر درست کند.
باسَلیقگی، به تزئین سالاد، کیکپختن و دسر پختن نیست. زنی با سلیقه است که با اقلام ساده بهترین غذا را سر سفره جلوی خانوادهاش بگذارد. و اِلا یک آدم معمولی هم می تواند با فلفل دلمهی رنگوارنگ و هزارتا ادویه و چاشنی بهترین غذاهارا بپزد.
2روز تا ماه رمضان مانده و کانالها پرشده از لیست غذاهای پیشنهادی به خانمها، مخصوص افطار و سحری.
دلم میخواهد آن کسی که این لیست را تهیه کرده و آنهایی که آن را پخش کردند، پیدا کنم و با غیظ نگاهشان کنم و بگویم:” ای کارد بخوره تو شکمتون”
من آشپزی را در 13 سالگی از مادرم یاد گرفتم. عازم کربلا بودند و من باید در نبودشان غذا درست میکردم. یک هفته قبل از سفر، کنار دستش میایستادم و برنج پختن را یاد میگرفتم. مادرم بهترین غذاهارا میپزد. راز خوشمزه بودن غذاهایش این است که هیچوقت سخت نمیگیرد.
مادربزرگ همسرم همیشه عقیده دارد که باید هرغذایی را که میپزیم، اول قشنگ سرخش کنیم بعد بپزیم، اما من اصلا به این مورد اعتقاد ندارم. من کتلت، قرمهسبزی و آبگوشتهای مادرم را به هیچکجا ترجیح نمیدهم، حتی رستوران ارکیده.
غذاهایش مزهی زندگی میدهد. از مادرم یاد گرفتم که غذا را با اعتماد به نفس بپزم و به مواد اولیه دل نبندم.
یک قاشق سیب زمینی برمیدارم و کف دستم میگذارم و شکلش میدهم. کوکوهارا توی ماهیتابه ردیف میکنم و صدای جیلیز و ویلیزش بهجای صدای نقی معمولی توی خانه پر میشود. تا کوکو سرخ شود خیارشور و گوجه را خرد میکنم. تعریف از خود نباشد، من بهترین ساندویچهای دنیارا درست میکنم و بهترین لقمههارا میپیچم. یکی از آرزوهایم این است که یک وانت بگیرم و پشتش را یخچال بگذارم و جیگر پیچ درست کنم.
کوکوهارا برمیگردانم و نان لواش را به تکههای نامساوی تقسیم میکنم. از بچگی از اینکه همه چیز مساوی و برابر باشد بدم میآمد. همیشه دوست داشتم تافتهی جدا بافته باشم. هروقت همه سمت یک موضوعی رفتند، من برخلاف آنها رفتم. آدم باید تجربههای جدید کسب کند و خودش روی پای خودش بایستد، حتی اگر شکست بخورد.
وقت آن رسیده که کوکوهارا بردارم و روی دستمال بگذارم تا روغن اضافیاش جدا شود.
روی نان یک ردیف خیارشور و گوجه میچینم. دوتا کوکو را تکهتکه میکنم و وسط نان میگذارم. به قول خانم مدیر که همیشه میگوید:” برای بچههاتون لقمهی بزرگ نگیرید، اینا مثل مادربزرگها دندون ندارن نمیتونن لقمه به اون بزرگی رو گاز بزنن”
دوتا لقمه را که تحویل دخترم دادم، تازه یاد چایم افتادم که نیم ساعت پیش برای خودم ریخته بودم تا خستگیام در برود. عیب ندارد. چای سرد شود هم مهم نیست، دوباره یکی دیگر دم میکنی و لذتش را میبری، اما اگر زندگیات سرد شود، روح و روانت سرد شود، هزارتا لوازم خانه هم برای خودت داشته باشی نمیتوانی گرمش کنی. به قول شاعر که میگوید:
” حال دلت که خوب باشه
همهی دنیا قشنگ میشه”
✍️ سیده مهتا میراحمدی
#به_قلم_خودم
#تولیدی
دنیای سجاده سبزها قشنگه…
امروز توی بازار مشغول خرید بودم که صدای اذان از بلندگی مسجد پخش شد. دست از خرید برداشتم و خودم را به مسجد رساندم. تا وارد کوچهی مسجد شدم، به یاد اولین باری که پایم به مسجد باز شد، افتادم.
خورشید وسط آسمان خودنمایی میکرد. دختربچهای با یک روسری گلگلی بودم که قرآن مادرش را بغل کرده و با دمپاییهای نارنجیاش به سمت مسجد میدوید.
تازه هفتساله شده بودم و میتوانستم قرآن بخوانم. توی مسجد محل، یک خانم جوانی کلاس قرآن برگزار میکرد. بچههای محل، ریز و درشت دور هم جمع میشدیم. قرآنهایمان را روی رحل میگذاشتیم و سورههای جز 30 را به نوبت میخواندیم. جایزهی بعد قرائتمان هم این بود:” طیب طیب الله احسنت بارک الله" یادش بخیر، یکبار با همهی بچهها خانوادگی به اردوی زیارتی سپه سالار رفتیم.
خاطرات کودکی می گذشت و یک هالهی کمرنگی از مسجد ته ذهنم مانده بود تا ماه رمضان سال 84. یک شب بعد از افطار مادرم گفت:"چادرنماز و سجادت رو بردار تا بریم مسجد.”
با شوق و ذوق، چادر گلدارم را توی کیسه گذاشتم. مفاتیح کوچکی را که مادرم برای تولدم از جمکران خریده بود، برداشتم. حالا نوبت به سجادهی سبزی رسید که مادرم تازگی از مکه برایم سوغات آورده بود.
هنوز هم هروقت سجادهی سبزم را باز میکنم، یاد شبی میافتم که مادرم چمدان سوغاتیهارا باز کرد و سجاده را مقابل صورتم گرفت. اصلا همین سجادهی سبز، دوباره پایم را به مسجد باز کرد.
امشب که توی بازار، سر از مسجد در آوردم، همهی آن خاطرات زیبا دوباره به سراغم آمد.
شبهای رمضانی که با سجادهی سبز، مفاتیح و دعای ماه رمضان شروع و با چای آخر مجلس تمام میشد.
حالا سالها از آن روزها میگذرد، اما همه چیز متفاوت است. 6روز به ماه رمضان مانده و هنوز کسی برای فرزندانم از مکه، سجادهی سبز نیاورده است. چشمانم از اشک پر شده و همینحالا است که پقی بزنم زیر گریه.
بلند شدم به سراغ کِشو رفتم. سجادهی سبزم را برداشتم و روی زمین پهن کردم. به یاد دوران کودکی، تسبیح زیبایی را که مادرم دوسال پیش به شش گوشه متبرک کرده بود، دور مُهر حلقه کردم.
چشمم به سربند یاحسینی که گوشهی جانماز دوختم افتاد. مدتهاست غم دوریاش سینهام را فشرده است. حریفش نمیشوم و به یکباره سیل اشک امانم را میبرد.
به سجده پناه بردم. همانجایی که خدا دست نوازشش را به سرم میکشد.
باید یک کاری برای این دل خستهام کنم.
سر از سجده برمیدارم، انگار سقفی بالای سرم نیست. به دامن آسمان زل میزنم و از ته دل میگویم:”
اللّٰهُمَّ إِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فِیما مَضَیٰ مِنْ شَعْبانَ فَاغْفِرْ لَنا فِیما بَقِیَ مِنْهُ.
خدایا، اگر در آنچه از ماه شعبان گذشت ما را نیامرزیدی، پس در آن مقدار که از آن باقی مانده است ما را بیامرز.
✍️*سیده مهتا میراحمدی*
#به_قلم_خودم
#تولیدی
#روایت
خطخطیهای ذهن یک مادر
ساعت 4عصر است. ذهن آشفتهام را برداشتم و آوردم گذاشتمتوی آشپزخانه. دوتا هویج از توی جا میوهای در آوردم و با پوستکن بهجانش می افتادم. از توی شلوغ پلوغیهای کابینت تخته ساطور را پیدا کردم و تحویل ذهن آشفتهام دادم. او هم بدون معطلی چاقوی تیز را از دستم قاپید.
باید هویجهارا به قطعات نازک و مساوی تقسیم کنم. اما آیا این ذهن بهم ریخته میتواند هویجهارا درست و حسابی به قطعات مساوی نقسیم کند؟
چون خودم را میشناسم باید بگویم نه؛ اما من یک مادرم باید حریف این ذهن آشفته شوم.
چاقوی تیز را توی شکم هویج فرو کردم. خطخطیهای ذهنم، تکههای هویج را مساوی تحویلم دادند.
داشتم براندازشان میکردم که بوی ته گرفتن گوشت کوبیده به مشامم رسید. هول هولکی اولین دستمال توی کشو را بر داشتم و قابلمه را روی اپن رها کردم. 2تا لقمه برای بچهها گرفتم و دستشان دادم. بهجای اینکه آنها کیف کنند من از قد رشید لقمهها کیف کردم.
قابلمه کثیف را که توی سینک ظرفشویی گذاشتم دوباره به سراغ هویجها رفتم.
احتمال میدهم تا الان فکر کردید، قرار است هویجپلو درست کنم، اما من امروز میخواهم با یک غذای افغانستانی شما را با خودم به کابل ببرم.
اولینبار که قابلی پلو را خوردم توی خانهی کابل بود. هفتمین سالگرد ازدواجمان بود که رفتیم یک رستوران افغانی که به تازگی توی تهران معروف شده بود.
غذای خوشمزهای بود و به ذائقهی ما هم خوش آمد.
هروقت این غذا را میپزم عکسش را هم برای یکی از دوستان افغانم میفرستم و او تعریف و تمجید میکند.
از اینکه دور از وطنش یکی اورا به یاد کشورش میاندازد دلشاد میشود.
هویجها که تمام شد باید بروم از عطاری کمی زیره و میخک بگیرم و آسیباب کنم. لذید بودن این غذا بهخاطر عطر و بوی زیره و میخکش است.
امروز توی باشگاه خانمی مشغول صحبت بود و از جشن اتمام سربازی پسرش میگفت؛ به شدت نگران بود و همش به دوستانش میگفت چطوری دستتنها 70 تا پیتزای کوچک و فینگرفود آماده کند. از طرفی پشیمانی از صورتش میبارید و از طرفی دلش میخواست میز سلفسرویس برای مهمانهایش تدارک ببیند و از قافلهی اِستوری بگیران دور نماند.
یک لحظه یاد اقای بهجت افتادم. ایشان روزی منزل یک شخصی رفته بودند و با اصرار صاحب خانه برای ناهار مهمان شدند. ایشان مقداری غذا میل کردند و بعد از تعارف صاحب خانه از غذا دست کشیدند.
مدتی بعد دوباره به همان منزل میروند و دوباره برای ناهار مهمان میشوند. اما اینبار وقتی بشقاب اول را تمام میکنند، بشقاب دوم را هم با اشتیاق میل میکنند.
صاحب خانه تعجب میکند و میگوید ” حاجاقا چرا دفعه پیش کمتر غذا خوردید اما اینبار تمایل بیشتری داشتید؟” اقای بهجت هم فرمودند:” سری پیش همسر شما موقع طبخ غذا بیمار بودند اما این دفعه وقتی داشتند غذا میپختند ناخداگاه قطره اشکی برای اهل بیت ریختند و این غذا متبرک شد به نام اهل بیت و برای همین من بشقاب دوم را طلب کردم.”
✍️سیده مهتا میراحمدی
#به_قلم_خودم
#تولیدی
ایا من مادر خوبی هستم؟
ساعت 11 شب است. همهی چراغهارا جز چراغ هود خاموش کردم. باید برای زنگ تفریح مدرسه دخترم لقمه نان پنیر سبزی آماده کنم. یادش بخیر زمان مدرسه نان و پنیر را دم دست مادرم میگذاشتم و میگفتم:” برایم لقمه بگیر.” همیشه لقمههایی که او برایم میگرفت طعمدیگری داشت، حتی اگر نان خشک بود و یا لقمه توی کیفم وا میرفت.
صدای فیلم مورد علاقه همسرم میآید. از فیلمهای جنگیاش خوشم نمیآید. یک لقمه نان پنیر سبزی هم دست او میدهم.
هوس کردم فردا آبگوشت بار بگذارم. کابینت حبوبات را باز میکنم و نخودهارا توی کاسه چپه میکنم. آب شیر را که روی نخودها میگیرم هزارتا فکر و خیال توی سرم میآید.
آیا من مادر خوبی هستم؟
با صدای همسرم که میگوید یک خیار توی نخودها بریز به خودم میآیم. در یخچال را باز کردم و یک خیار پلاسیده توی کاسه نخودها خرد کردم.
اگر به من باشد ترجیح میدهم خیار را رنده کنم و توی ماست بریزم و یک دل سیر بدون ترس از اضافه وزن و رژیم دلی از عزا در بیاورم. یادش بخیر وقتی پسرم را باردار بودم همیشه خیار و ماست هوس میکردم. مینشستم جلوی تلویزیون و خیار ماست میخوردم و فیلممیدیدم. البته مجبور بودم دور از چشم همسرم این کار را انجام بدهم تا باز نگوید:"خیار و ماست نخور خانوم سردیه”
امروز منزل مادرم موقع برگشت به خانه منتظر بودم تا خواهرم لباس بچههایش را بپوشاند که دیدم زینب روسری صورتیاش را سر کرده و صورت نقلیاش به چشمم زیبا آمد. یک ماچ محکم تحویلش دادم و دخترم از خجالت لپهایش گل انداخت. مادرم خندید و گفت:"چه عجب…”
تعجب کردم؛ من که همیشه به بچههایم محبت میکنم اما جلوی دیگران کمتر. دلم میخواست بگویم من لحظه به لحظه از زندگیام، عشق دخترم مثل خون در وجودم جریان دارد.
اگر من در این لحظه کنارشان هستم حاصل صبوری و تحمل هزاران سختیای بوده که خواستم از همهی آنها به خاطر وجود دخترم چشمپوشی کنم. من با همهی بدیهایم همیشه مادر خوبی برای بچههایم بودم. این را فقط خدا میداند که همیشه پناهگاه امن بی کسیهایم بوده است.
چقدر دلم میخواهد مفاتیحم را باز کنم و دعای مشلول را به آرامی بخوانم. خط به خط ترجمهی دعارا ببینم و اشک بریزم… چقدر این دعا بندگی را زیبا بیان میکند…
یا جار من لا جار له: ای پناه آن که نیست برای او پناهی
می گویند گنهکار وقتی از همه اطرافیان و مردم طرد میشود، دیگر کسی دور و برش باقی نمیماند جز خدا، آن لحظه که او احساس تنهایی میکند خدا اورا به سمت خودش هدایت میکند و اورا در آغوش میکشد و میگوید:” بندهی گنهکارم دیگر کسی را جز من ندارد.”
خدایا شکرت که تو پروردگارمی… کی جز تو میتونست من رو قبول کنه؟؟
✍️ سیده مهتا میراحمدی
#به_قلم_خودم
#تولیدی
حاضری ثواب بچهداریت رو بهم بدی؟
روز آخر اعتکاف بود. کنار در ورودی زیرزمین یک پیریز خالی پیدا کردم و گوشیام را به شارژ زدم و همزمان صدای تلاوت قرآن را میشنیدم. در همین حین صدای بازی بچهها از طبقه زیرزمین توجهم را جلب کرد. گاهی دخترکی با گریه، پلههارا بالا میآند و خودش را پرت میکرد توی بغل مادرش. چندتا فرش آنطرفتر نوزاد دوماههای بیقراری میکرد و صدایش فضای مسجد را پر کرده بود.
مقابلم مادری بود که کودکش را روی پاهایش خوابانده بود و قرآن کوچک صورتیاش را ورق میزد. با صدای باب اسفنجی چشمم به پسرک تپلمپلی افتاد که مادرش لقمه در دهانش میگذاشت و سرش توی گوشی بود.
در کنار همهی اینها گاهی صدای مادری به گوشم میرسید که سر بچهاش را روی شانهاش گذاشته بود و برایش لالایی میخواند.
همه در حال انجام کارهای مختلف بودند و کسی به دیگری خورده نمیگرفت.
توی حال و هوای خودم بودم که دیدم همسایه کناریام که با دو دخترهایش به اعتکاف آمده بود نزدیکم شد؛ خستگی از سرورویش میبارید. روسری روی سرش سر میخورد و چشمانش از بیخوابی سرخ بود. نزدیکم شد و لبهای خشکش را به هم زد و گفت:” این چند روز نتونستم درست و حسابی دعا بخونم از بس این دوتا وروجک شیطونی کردن”
دخترش را برای چند لحظه بغل گرفتم و با لبخند گفتم:” مگه نمیدونی ساکت کردن بچه ثوابش از همه چی بیشتره. خیالت راحت ثوابی که تو این چند روز بردی کس دیگه ای نبرده”
صورت بی رمقش جان دوبارهای گرفت و گفت:” راست میگی؟”
گفتم:” یکی از علما به خانم های خانوادش گفته بود که فلانی حاضری با من به معامله ای کنی ؟ حاضری من ثواب تمام عبادت های عمرم رو بهت بدم و تو ثواب بچه داری و یک شب بیدار بودن و و نگه داشتن فرزندت رو به من بدی ؟؟؟”
حالا همهی اینها مصداق بارز این 3روز اعتکاف ما مادرها است. خیالت راحت ما این سه روز مهمان خدا بودیم و ثوابی که باید میبردیم را بردیم. این اعتکاف برای ما درس صبوری و از خودگذشتگی بود. ما اینجا بودیم تا روی خواستههایمان پا بگذاریم تا به چیز بزرگتری برسیم.
اصلا همین که لیاقت این را پیدا کردیم که در اعتکاف باشیم وجود بچههایمان است.. ما اینجا هستیم چون بچههایمان اینجا هستند.
برای لحظهای سکوت کرد، انگار توی افکارش غدق شده بود. دخترش را از توی بغلم گرفت و با لبخند کشداری از من دور شد…
✍️سیده مهتا میراحمدی
29بهمن 1402
#به_قلم_خودم
#تولیدی