همه چیز همین‌جاست

  • خانه
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 39

جایزه اولین روزه 

ارسال شده در 6ام فروردین, 1402 توسط فاطمه بانو در اولين روزه من٫, ماه رمضان

اولین باری که روزه گرفتم ، مرداد ماه ۸۹ بود. درست در اوج گرما و روزهای بلند به تکلیف رسیده بودم. 
خیلی خوشحال بودم که دیگر من هم می‌توانم روزه بگیرم. و این را نشانه‌ی بزرگ شدن خودم می‌دانستم. 
چون جثه کوچکی داشتم ، اطرافیان نگران بودند که نتوانم روزه بگیرم اما پدر و مادرم پشتم بودند و می‌گفتند روزه بگیر ان‌شاءالله خدا کمکت می‌کنه. 
خدا خیلی هوای منو داشت و کمک کرد که بتوانم بگیرم. درست است که لحظات افطار بی‌حال می‌شدم اما هر سحر پرانرژی‌تر از قبل بلند می‌شدم تا روزه بگیرم. 
حتی یادمه آن سال مامان جونم به سفر عمره رفته بودند و تاریخ برگشت‌شان به اواسط ماه مبارک رمضان افتاده بود. 

ما برای روشن کردن چراغ خانه‌شان مجبور شدیم که به ورامین برویم. تا به آن روز آنقدر تشنه نشده بودم. بخاطر همین هم روزه را بجای آب‌جوش با آب خنک باز کردم تا عطشم را برطرف کنم.
بعد ماه رمضان برای تشویق من، پدربزرگم یک سیم‌کارت اعتباری جایزه داد و مامان جونم یک چادر نماز گلدار .

جایزه مهم‌تر گوشی دار شدنم بود. 
مادر من یک موبایل نارنجی دکمه دار داشت که خیلی ساده بود. فقط میتوانستی با آن زنگ بزنی و پیام بدهی. نه میشد با آن عکس گرفت نه بلوتوث کرد . یک بازی هم داشت که از آن سر در نمیاوردی .
مدتها همین گوشیِ من بود و باعث کلی خاطره شد. هنوزم که هنوز این گوشی را نگه داشته‌ایم و دست خیلی‌ها چرخیده. خلاصه که موبایل پر خیر و برکتی بود . 
✍🏻 فاطمه غفاری وفایی 

به قلم فاطمه بانو روزه اولی ماه رمضان

اولین نماز

ارسال شده در 6ام فروردین, 1402 توسط یاحسین بن علی علیه السلام در بدون موضوع

در هنگام ظهر، موقع آبیاری زمین های کشاورزی(پنبه) بود.

پدرم مشغول باز کردن جوی آب به طرف زمین های پنبه بودند .

من هم به همراه خواهر کوچک ترم کنار جوی آب مشغول بازی کودکانه خود بودیم.

همان موقع پدرم را دیدم بخشی از زمین کشاورزی صاف کردن و وضو گرفتن و مشغول نماز شدند.

من با دیدن نماز خواندن پدرم، صبر کردم که نمازشان تمام شود بعد به سراغشان رفتم.

گفتم: بابایی من هم می خواهم نماز بخوانم:)

با حرف من،خواهر کوچک ترم هم در‌خواست کرد.

چون هنوز به سن تکلیف نرسیده بودیم و چادر هم همراه نداشتیم،

گفتیم بابایی چادر نداریم که؟!😔

پدرم با قربون صدقه رفتن، گفتند بیایید این هم چادر با چاچو(یک پارچه مربع شکلی که همراه پدرم بود)بر سر من انداختند، گفتندحالا میتوانی نماز بخوانی…

یادم هست زیاد بلند نبود ولی اینقدر خوشحال شدیم با همان نماز خواندیم.

و شد اولین نماز من و خواهرم در دل زمین های کشاورزی و خاطره به یاد ماندنی برایمان و دانستن نماز اول وقت در هر شرایطی…

✍️خانم عابدی


قسمت چهارم خاطرات تبلیغ

ارسال شده در 6ام فروردین, 1402 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, تجربه زیسته, خاطرات تبلیغی

4️⃣ قسمت چهارم

 کیفم از روی دوشم سُر خورد و افتاد کنار پام. سیدرضا که از قیافه‌ی وا رفته‌ی من به حال و روزم پی برده بود. پنکه رو مستقیم گرفت طرفم. دستی توی ریش‌های قهوه‌ای‌اش کشید و گفت:” چیشد خانومم؟ مگه دوست نداشتی زودتر بریم؟”

تا قبل از اینکه باد سرد، عرق روی پیشانی‌ام را خشک کند از اتاق زدم بیرون. 

یک لیوان از توی آب‌چکان برداشتم و گرفتم زیر شیر. 

حالا من یک شبه با این همه کار چیکار کنم؟ هنوز ترکی یاد نگرفتم. از همه‌ی این‌ها مهم‌تر قیافه استاد نحو که با جدیت بهم می‌گفت:” غیبتات پر شده” مدام جلوی صورتم بود. 

توی افکارم دست و پا می‌زدم که سید رضا اومد توی آشپزخانه و گفت:”

“حواست کجاست؟ شیر آب رو چراوباز گذاشتی" 

 

یک نگاه به لیوان توی دستم انداختم و دیدم، لیوان پز از آب شده. انگار زبانم را با یک میخ آهنی به سقف دهانم چسبانده بودند. آب را یک‌نفس سر کشیدم. 

 

سید رضا به گوشه‌ی اُپن تکیه داده بود و حدقه‌ی چشمانش از شدت دستپاچگی می‌لرزید. 

نزدیکم شد و گفت:” همین چند ساعت پیش اکبرآقا از روستا زنگ زد، گفت اتاقی که قرار بود ما توش بمونیم دیوارش ریخته. مجبوریم زودتر بریم تا خودمون تعمیرش کنیم، ما دوست ندارم کسی توی زحمت بیوفته، گناه داره خونه‌ی خدا ۳۰ روز به‌خاطر ما ریخت و پاش باشه" 

 

کمی مکث کردم و دودوتا چهارتا کردم. دیدم سید رضا حق دارد. سری به‌نشانه‌ی تاکید تکان دادم دادم و خیره‌خیره نگاهش کردم. 

 

سید شماسنامه‌هارا دوباره دستم داد و گفت:"  نمی‌خواد امشب شام بپزی، لوازم ضروری رو جمع کن. کتاب‌هام رو که گذاشتم توی کتابخونه ردیف اول اون‌ها  رو هم بی‌زحمت بردار” بعدش رفت طرف جاکفشی و همان‌طور که خم شده بود تا کفش‌هایش را بپوشد گفت:” خیالت راحت دارم میرم برا بچه‌ها یه خورده خرط‌وپرت بگیرم تو غصه جایزه بچه‌های روستا رو نخور خدا خودش کریمه حتما حکمتی داره که باید زودتر بریم" 

 

سید را تا دم در بدرقه کردم. خیالم کمی راحت شد و برای همین فوری شروع کردم به گشتن کابینت خوراکی‌ها و بستن چمدان‌ها. داشتم لباس‌هارا تا می‌گردم که تازه یاد مادرم افتادم. انقدر گوشه‌ی لب‌هایم را گزیدم که به گوشت رسیدم. 

اگر مادرم می‌فهمید دختر نازک‌نارنجی‌اش که هنوز مُهر ازدواجش خشک نشده، می‌خواهد راهی غربت شود، پوست از کَلّم می‌کند. آخر هنوز فرصت نکرده بودم که به مادرم جریان سفر تبلیغی را بگویم. با ترس و لرز پاشدم رفتم کنار تلفن و تا خواستم شماره را بگیرم زنگ در به صدا در آمد…

ادامه دارد…

به قلم سیده مهتا میراحمدی

خاطرات تبلیغ قسمت سوم

ارسال شده در 6ام فروردین, 1402 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, تجربه زیسته, خاطرات تبلیغی

3️⃣ قسمت سوم

صبح‌ با چشم‌های بادکرده بیدار شدم. تا چشمم به ساعت خورد دود از کلم بلند شد. سریع شال و کلاه کردم و دفتر و خودکارم را برداشتم تو این گیرودار هرچقدر دنبال کتاب آموزش زبان آذریم می‌گشتم انگار آب شده بود و رفته بود توی زمین. اگر خواهر شوهرم می‌فهمید اولین هدیه‌اش را گم‌وگور کردم دیگر به نوشتن خاطرات هم نمی‌رسیدم.

 تا برسم منزل دایی هزاربار ساعتم را چک کردم، حتی عکس بچه‌ای که پس‌زمینه گوشی‌ام بود، به حرف آمد و گفت:” انقدر گوشی رو خاموش روشن نکن، کور شدم”

آب دهانم را قورت دادم و زنگ آیفون را زدم. با صدای دیلینگ‌دیلینگ زنگ تا زن‌دایی آیفون را بزند، من هم زیر آفتاب ذوب شدم.

 با وجود حساسیت بالای زن‌دایی شانس آوردم که آن روز باتری ساعت زن‌دایی تمام شده بود و الا ترکی یاد گرفتن هم کنسل می‌شد. 

خلاصه بعد خوردن چای با گَت که همان قند خودمان می‌شود، شروع کردم به پرسیدن کلمات و سوال‌های جورواجور.

اگر بگویم اولین سوالم دوستت دارم بود نمی‌خندید؟

زن‌دایی داشت از توی یخچال میوه می‌آورد که بلند گفتم:” زن‌دایی دوستت دارم به ترکی چی میشه؟" 

سرش رو از توی یخچال بیرون آورد و گفت:” بنویس سَنی سِویرم”

اون لحظه نمی‌دونستم با سین بنویسم یا با سه‌نقطه و یا با صاد.

زن‌دایی با سینی میوه آمد و دوزانو رو به رویم نشست. پیش‌دستی را جلو پایم گذاشت و گفت:” بویور” تبسمی گوشه‌ی صورتم نقش بست و گفتم:” چوخ ممنون” زن‌دایی یک نگاه خریدارانه کرد و گفت:” آفرین باید دیگه با هم ترکی حرف بزنیم”

از همان سینی میوه آموزش اولیه شروع شد. سیب را از توی سینی برداشت و گذاشت توی پیش‌دستی و گفت:” آلما” سریع توی دفترم نوشتم آلما یعنی سیب. مثل کلاس‌اولی‌ها هول شده بودم. خودکار مدام از تو دستم فرار می‌کرد.

زن‌دایی هم دم گوشم تا می‌توانست افعال و کلماتی می‌گفت که احساس می‌کردم تا‌به‌حال نشنیدم. وسط این آموزش‌ها تازه داشت برنج هم آب‌کشی می‌کرد. برنج‌ها را توی قابلمه چَپه کرد و گفت:” قابلمه میشه: قاب لا ما” بعدش همون‌طور که داشت زیر اجاق را روشن می‌کرد گفت:” بیا با این قیرمیزی بادمجان سالاد درست کنیم “ 

من که فکر می‌کردم زن‌دایی می‌خواهد اذیتم کند نزدیکش شدم و گفتم:” زن‌دایی باز از کدوم شبکه با بادمجون سالاد درست ‌کردن؟ یه وقت بلا ملا سر ما نیاری” چاقو را داد دستم و گفت:” قیرمیزی بادمجان یعنی گوجه دختر” از خنده ریسه رفتم.

 آخر سر هم گفتم پس به بادمجان چی‌میگید؟؟ قبل اینکه منتظر جواب بمانم با شیطنت گفتم:” آهان آهان حتما به اونم میگید سیاه گوجه" 

خلاصه آن روز هرچقدر که توانستم تا عصر کلمات ترکی را توی دفترم یادداشت کردم. تازه کتابم را به زن‌دایی نشان دادم و او با ابهت گفت:” این لوس بازیا چیه؟ ترکی رو باید حرف بزنی تا یاد بگیری این کتابا فایده نداره”

آن روز تا به خانه برسم، کلمات توی دفترم را هزار بار خواندم تا ملکه‌ی ذهنم شود. 

تا کلید انداختم و وارد خانه شدم. دیدم کفش‌های سید دم دره. بعید بود که سید زودتر از ساعت ۹شب به خانه بیاید. سریع کفش‌هایم را درآوردم و رفتم تو. سید داشت با عجله دنبال چیزی می‌گشت. تا مرا دید هول شد و گفت:” خانم این شناسنامه‌هارو ندیدی؟” با تعجب گفتم:” برای چی می‌خوای؟”

 تا او جواب بدهد خودم به سراغ کیف مدارک رفتم و شناسنامه‌‌هارا نشانش دادم.

سید تا چشمش به جلد شناسنامه افتاد، برق چشمانش برگشت و خورد توی حدقه‌ی چشمانم. نزدیک شد و با یک حرکت شناسنامه‌هارا از توی دستم قاپید. 

با خوشحالی شماسنامه‌هارا توی هوا تکان می‌داد و گفت:” خانم فردا باید راه بیفتیم”

 

ادامه دارد… 😊

 

✍️سیده مهتا میراحمدی

📍نشر با ذکر منبع


 

زندگی طلبگی با طعم عسل همسر طلبه

گُلی که از دل سنگ روییده

ارسال شده در 6ام فروردین, 1402 توسط السَّلامُ عَلیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا (س) در بدون موضوع, دل نوشتـــه


سلام خدمت خواهران عزیزم. پیش از هر چیز میخواهم خوب به عکس ها نگاه کنید.
همین جور که می‌بینید این گُل ها از دل سنگ بیرون آمده اند.

حالا دقت کنید میخواهم چه بگویم. 😍 خواهران اگر خدا بخواهد از دلِ سنگ، چشمه آب جاری می‌شود . اگر خدا بخواهد به این شکل گُل روییده می‌شود . همه چیز تحت اراده خداست.
پس هیچ وقت در شرایط سخت زندگی ناامید نباشیم.

چون آدم های اطراف مثل این سنگ ها، هر چقدر که به ما فشار بیاورند نه دشمن واقعی و نه دوست واقعی ما هستند.
دشمن واقعی و دوست واقعی هر کسی ، خود فرد است.

صدای درون ما می‌تواند از ما یک انسان ناامید بسازد و همچنین می‌تواند از ما یک انسان قوی بسازد.
هرچقدر که با خدا رابطه خوبی داشته باشیم این صدا قوی بودن ما را تقویت می‌کند. و هر چقدر از خدا دوری کنیم این صدا ما را به بن بست و ناامیدی می‌کشاند.
چون این صدا دو نوع منبع انرژی می‌تواند داشته باشد: خدا، شیطان و هوای نفس.

باز به عکس ها نگاه کنید. این گل ها که از دل سنگ روییده اند شاید اگر آن سنگ ها نبودند به این گل زیبا و زیبایی نمی رسیدند. رسیدن به این زیبایی، روییدنِ خود مدیونِ سنگ هستند.

سنگ ها بذر گل را در دل خود سفت گرفته بودند و در آن حال آن بذرها به جای ناشکری زبان به ستایش خدا باز کردن و این شد که خداوند به قطرات باران فرمان داد که جاری شوند و این ها روییده شدند.

شاید اگر سنگ آن ها را در دل خود سفت نگه نمی‌داشت الان نه گل بودن و نه وجودی داشتند.
ممکن بود باد آن ها را به داخل لجنزارها می انداخت و یا شاید زیر پای یکی از مخلوقات خدا له میشدن و حتی ممکن است باد چنان آن ها را جا به جا می‌کرد که در مسیر وسایل نقلیه ای قرار می‌داد و به این طریق له می‌شدن.

خلاصه میخواهم بگویم از شرایط سخت زندگی ناله نکنیم که فلانی به من ظلم می‌کند فلانی مرا آزار می‌دهد فلانی زخم زبانم می‌زند فلانی حقم را خورده ووو این را فراموش نکنیم که می‌توانست وضعیت ما از الان بدتر بود، آیا دقت کرده اید که این نعمت پاکی این حرف زدن با خدا که دارید، میلیون ها نفر از آن محروم هستند و بر اثر راحتی و نبود فشارها، گرباد حوادث آن ها را غرق لجنزار کرده!؟

به جای این همه ناله از خلق خدا، با خدا حرف بزنیم و استغفار کنیم. اینقدر ظلم ها و بدی های اطرافیان را نزد خدا نشماریم، ظلم ها و ناشکری های خودمان را هم ببینیم و نزد خدا به آن ها اعتراف کنیم و استغفار کنیم.
تا در شرایط سخت، وجودمان تبدیل به نور، تبدیل به زیبایی شود مثل این گل ها.

آن وقت، وقتی کسی ما را می‌بیند چشم و دلش روشن می‌شود حالش خوب می‌شود چون ما وجودمان مملو از نور و زیبایی خداست. و این موقع است که پس از روییدن از دل سنگ، خدا اراده کند می‌تواند خیل عظیمی از مشکلات ما را به واسطه مخلوقی از مخلوقاتش که ما را می‌بیند حل کند. و یا چنان وجودمان را پر از حس شکر گزاری و رضایت می‌کند که تا پایان عمر با وجود فشارهای اطرافمان مسرور خواهیم بود. نه فشاری و نه دردی را حس خواهیم کرد، سر به آستان خدا میساییم و سجده شکر می‌کنیم.

التماس دعا.🤲

حق نگهدارتان ♥️

#به_قلم_خودم 

ارسال شده از طرف فاطمه نجفی 

 

1679813313k_pic_373763bb-0f8e-439e-93ec-329836f594ee.jpg

1679813313k_pic_4bf36957-7c95-4d02-8dfc-b095d0af9ed8.jpg

1679813312k_pic_2994b938-8fc6-408b-a55d-4c24d28c7fec.jpg

1679813312k_pic_0cd037f4-168a-4e3b-a7ff-2c8fe201213a.jpg

1679813311k_pic_99aa4cb9-1a82-4f57-9b7c-1111a4ca749d.jpg

1679813311k_pic_5f3bd917-85bb-4649-ba37-a9beb1d2b963.jpg

گل، سنگ، روییدن

شیر مادر یا شیر پدر؟

ارسال شده در 5ام فروردین, 1402 توسط مریم حمیدیان در بدون موضوع

شیرمادر یا شیر پدر؟

به شیری که توسط مادر تولید میشود و نوزاد ازآن تغذیه می کندشیرمادر می گویند.

اما یک شیردیگری هم هست به نام شیرخشک که با پول پدر خریداری می شود. این نوع شیر در قوطی های آهنی به فروش میرسد و رویش حدیثی از پیامبر مهربانی ها نوشته شده: برای شیرخوار هیچ غذایی بهتر از شیر مادر نیست.

شیر پدر در مواقعی استفاده میشود که مادر نتواند شیرتولید کند و اطبا تجویز می کنند.

اما من شنیده ام مادرانی هستند که ازدادن شیرخودشان به فرزند امتناع میکنند.

یعنی شیره وجودشان را به پاره تنشان نمی دهند.

ولی هرگز این قصه را باور نکرده ام.

در گذشته شیرپدر مرسوم نبود.

اگر مادری نمیتوانست نوزادش را سیر کند به زن تازه زا دیگری میدادند تا شیرش دهد.

یا خدایی نکرده به زنی که موقع زایمان فرزندش از دست رفته بود میدادند.

یا خیلی خیلی قبل تربرای نوزاد دایه میگرفتند.

جالب است بدانید که شیرخشک منتقدان زیادی دارد.

منتقدانی که خیلی وقتها در لباس قاضی حاضر میشوند و مادر را به دلیل نداشتن شیر بازخواست می کنند.

یا با پرسیدن جمله این قوطی ها چند؟ از پدری که تازه شیرخریده، آب در خانه مورچه می ریزند.

این منتقدان آن لحظه ای که مادری در مطب پزشک میفهمد نوزادش بخاطر نبود شیرمادر زردی گرفته را ندیده اند.

نمیدانند حس مادر ناقص بودن چه حس شرمساری بدی دارد.

نمیدانند وزن نگرفتن نوزاد یعنی چه؟

نشنیده اند گریه های نوزادی که سیر نشده است.

آنها فقط مقایسه میکنند‌.از مزایای شیر مادر می گویند.

و به روان مادر تولید کننده شیر توجهی ندارند.

در مقابل منتقدین،گروهی هستند که رابطه مادر و شیرخوار را اصل می دانند.یعنی میگویند نوزاد حتی اگر شیر خشک هم بخورد باید در آغوش مادر و توسط مادر انجام شود.

رابطه ی چشمی و رابطه فیزیکی بین فرزند و مادرش برقرار شود.

و مهم ترین مساله ای که اکثر دوستداران مادر و کودک بر آن تاکید دارند آرامش مادر خصوصا در روز های پس اززایمان است.

#شیر #مادر #پدر

دعوت‌نامه ای برای همه

ارسال شده در 5ام فروردین, 1402 توسط السَّلامُ عَلیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا (س) در بدون موضوع


وقتی متوجه می‌شوید که فلان شخصیت بزرگ و والا مقام مهمانی باشکوهی برپا کرده و برای خیل عظیمی از مردم دعوتنامه فرستاده. چه حسی دارید؟!
آیا آرزو نمی‌کنید که یا خدا ما را هم دعوت کرده باشد که تشریف ببریم!؟

الان کسی که از همه عالم بزرگتر است، سرچشمه تمام خوبی ها و لطف و کرم و بخشش است ما را به مهمانی دعوت کرده.

حواسمان باشد قدر این دعوت ها را بدانیم
تا حالا خداوند ماه رمضان های زیادی ما را دعوت به مهمانی کرده. سعی کنیم اگر معنویت مان در ماه رمضان هر سال زیادتر از سال قبل نمی‌شود حداقل کمتر هم نباشد.
خدایا شُکر تو را برای این دعوت

 #به_قلم_خودم 

ارسال شده از طرف فاطمه نجفی

 

 

1679679179k_pic_ba01636a-edea-40e5-b83b-875d0909db2b.jpg

کوله پشتی ۱۴۰۲

ارسال شده در 5ام فروردین, 1402 توسط پرستوی مهاجر در بدون موضوع

کلافه بودم ، درونم آتشی بر پا بود که خود هیزم آن را گرد هم آورده بودم، چارچوب چوبی اتاق برایم تنگ به نظر می آمد ، باید به بیرون از خانه پناه میبردم، شاید آن سرما این گرما را مهار کند ، به محض باز کردن در، سرمای زمستان شلاق وار به صورتم خورد و آن را گلگون کرد، نفس عمیقی کشیدم ، بخار دهانم در هوا به رقص در آمد ، چشمانم گود افتاده و هاله ای سیاه رنگ دور آن را فرا گرفته است ،بی هوا قدم میزنم ،چشمانم دو دو میزند ، انتخاب سختی است، در ذهنم نبردی سخت برقرار است ، ناگه چشمانم سیاهی میرود و زیر پایم خالی میشود…..
چشمانم را باز میکنم واضح نمیبینم ، باید چند بار پلک بزنم تا وضوح تصویر HD شود ؛ سرمی در حال سراریز کردن جریان زندگی به رگ های خشکیده پیکرم بود ، بدنم کرخت شده بود و با هر تکانی تک تک اندام هایم ناله می‌کرد ؛ وقتی نمانده برای ورود به سال جدید باید ساکم را جمع کنم تا چیزی جا نماند ، تصمیمم را گرفته ام ، سعی میکنم امسال خارق العاده عمل کنم ، از نداشته هایم حرفی نمی‌زنم و تکیه بر داشته هایم میکنم ، همیشه گفته ام ندارم ندارم ، این را ندارم ، آن را ندارم ، اما کی از داشته هایم گفتم ؟ خودم هم نشنیده ام گفته باشم شما دیگر به کنار !
برای سال جدیدمان مفاتیح جیبی سفید رنگی که نقوش طلایی چشم نواز دارد و هدیه ای از طرف مادرم بود را برمی‌دارم تا عین سیصد و شصت و پنج روزش را با دعای عهدش شروع کنم ، برای همه مان یک جین لباس سلامتی بر میداریم تا رخت بیماری به تن نکنیم انشاءالله ؛ ایمان مان را در تنگ شیشه ای میگزارم تا خراشی بر ندارد ، رزق کم اما حلالمان را در بقچه ترمه مامان دوز میپیچم تا حرام راهی به آن نداشته باشد ، چاشنی صبر را بر میدارم تا غذاهایم بی طعم و مزه نباشند ،شادی و شادکامی و صداقت را درون صندوقچه فیروزه کوبی میگزارم و کلیدش را در دستم محکم نگه میدارم تا مبادا بیگانه ای آن را از ما بگیرد ، مهربانی بر میدارم تا هنگامی که جراحتی بر داشتیم چون ضمادی التیام بخش باشیم.
همه را درون کوله ام جا دارم ، آرام زیپ آن را کشیدم و به آن خیره شدم ، وجودم سراسر دلهره بود ، نکند چیزی جا مانده باشد ؟
شما چه پیشنهادی دارید ؟ دیگر چه چیزهایی با خود بردارم ؟

✍️پرستوی مهاجر

#کوله_پشتی
#به_قلم_خودم

برای داشتن قلب سلیم

ارسال شده در 4ام فروردین, 1402 توسط السَّلامُ عَلیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا (س) در بدون موضوع, دل نوشتـــه

#به_قلم_خودم

طبیعتاً هر کسی دوست دارد که قلبش سلیم باشد. یعنی قلبش سالم باشد از هر نوع انحراف اخلاقی و انحراف اعتقادی

برای داشتن یک قلب سلیم باید مراقب دروازه های قلب خود باشیم.
چشم و گوش دروازه های قلب هستند.
یادمان باشد که این دو بزرگراه را که کنترل کنیم قلبمان سلامت خواهد بود.

پس هر چیزی را نگاه نکنیم. و در هر مجلسی ننشینم.

البته بزرگراهی به اسم زبان هم وجود دارد. که کنترل آن هم مهم است. اما این تأثیرش گسترده تر است. اینجور نیست که تأثیرش فقط برای خود فرد باشد. بلکه هم فرد و هم اطرافیانش را درگیر می‌کند.

منظورم این است که اگر زبان خودمان را کنترل نکنیم و هر حرفی را بگوییم ممکن است باعث دور شدن قلب ها از همدیگر، باعث عداوت و دشمنی ها، باعث گمانه زنی ها شویم که این ها همگی سلامت قلب را تهدید می‌کنند.

مراقب ورودی های قلب خود چشم و گوش و به خصوص زبان باشیم 😍

حق نگهدارتان ♥️

 

ارسال شده از طرف فاطمه نجفی

 

1679656402k_pic_caf4bedc-cb3b-4d51-8289-65fb65639cba.jpg

قلب هایی که برای همدیگر می تپند

ارسال شده در 4ام فروردین, 1402 توسط السَّلامُ عَلیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا (س) در بدون موضوع, دل نوشتـــه

#به_قلم_خودم

وقتی که دو نفر واقعاً همدیگر را دوست داشته باشند موقع حرف زدن به صورت همدیگر، به چشمان همدیگر نگاه می‌کنند.

اما چقدر ناراحت کننده است وقتی که فرزند رخ زرد مادر خود را نمی بیند، تا او را می بیند وارد گفتگو می‌شود بدون اینکه رخ زرد مادر را ببیند می‌گوید چه کار کردی؟ کاری که گفتم انجام دادی؟ غذا حاضره!؟ ووو
این ها همه خبر از فاصله گرفتن قلب ها از همدیگر می‌دهد.
بعضی از گناهان مثل نگاه به نامحرم، فکر کردن به نامحرم، خلوت یا گفتگوی مداوم با نامحرم، باعث ایحاد فاصله قلب های یک خانواده از همدیگر می‌شود.

مراقب سلامت روح خود باشیم اگر خدای ناکرده در هر موردی گناهی از ما سر زد فوری استغفار کنیم تا آن گناه برای ما عادی نشود.

خانواده های خوشبخت افرادی هستند با روح های سالم که در کنار یکدیگر احساس خوشبختی و رضایت می‌کنند.

 

ارسال شده از طرف فاطمه نجفی

 

1679657436k_pic_d9654b57-c3a7-44e9-905a-e0dfded34d9f.jpg

خانواده، قلب، روح سالم
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 39

همه چیز همین‌جاست،

همه چین همین جاست روایت هایی از زندگی و روزمره‌های زنان طلبه

موضوعات

  • همه
  • اولين روزه من٫
  • ايرانگردي
  • بدون موضوع
  • تجربه زیسته
  • تجربه نگاری اربعین
  • تور گردشگری
  • خاطرات تبلیغی
  • خانم معلم
  • داستانک
  • دختران جمعه
  • دل نوشتـــه
  • روایت‌های دخترانه
  • روایت‌های مادرانه
  • روایت‌های همسرانه
  • روزنگار
  • فراخوان بازآفرینی محتوای دینی
  • ماه رمضان
  • مناسبت‌ها
  • نقد فیلم
  • کتابخوانی

آخرین مطالب

  • جایزه اولین روزه 
  • اولین نماز
  • قسمت چهارم خاطرات تبلیغ
  • خاطرات تبلیغ قسمت سوم
  • گُلی که از دل سنگ روییده
  • شیر مادر یا شیر پدر؟
  • دعوت‌نامه ای برای همه
  • کوله پشتی ۱۴۰۲
  • برای داشتن قلب سلیم
  • قلب هایی که برای همدیگر می تپند
  • هدیه ای به نام بهار
  • قسمت دوم خاطرات تبلیغ
  • تربیت 
  • کوله پشتی بارانی
  • مادرانه
  • خاطرات تبلیغی
  • رفیق خوب
  • سیاه و سفید
  • عموی نداشته 
  • مرغابی امام زمان

پیوند ها

  • عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
  • بانک سوالات و جزوات حوزه علمیه خواهران
  • پاییز
  • بهار سمنان
  • دیروزانه
  • صهباء
  • گهر عمر
  • چهل تکه
  • وبلاگ من
  • سیب ترش
  • نوک مدادی
  • حرف نخست

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس