دروغهای دم افطار
دروغهای دم افطار
یک دوست مسجدی داشتم که هم کلاسیام بود. همیشه بعد از افطار همدیگر را توی مسجد میدیدیم. دور از چشم پیرزنهای غرغرو، سجادههایمان را کنار هم پهن میکردیم.
بعد از نماز جماعت، روحانی مسجد که یک پیرمرد اهل زنجان بود و کمی لهجهی ترکی داشت، سخنرانی میکرد.
ما بچهها هم به عشق چای آخر سخنرانی، میرفتیم انتهای مسجد و صحبت میکردیم. دوستم همیشه تا روحانی روی ممبر میرفت، او هم برای ما بچهها روی ممبر میرفت و میگفت:” بچهها من افطار یک نان بربری کامل خوردم” ما هم دهانمان باز میماند و بهبه و چهچه میکردیم. گاهی به داشتن همچین دوست شکمویی افتخار میکردیم.
تا آخر ماه رمضان او به خوردن 5 تا نان بربری کامل رسید و ما هنوز به همان یک کف دست نان قانع بودیم.
حالا بعد سالها یاد خوابی که پیامبر دیده بود افتادم.
پیامبر خواب نگران کنندهای دیدند که برایشان سخت و گران بود.خواب دیدند کسانی مانند میمون از منبر او بالا می روند و پایین می آیند و مردم را به عقب (یعنی دوران جاهلیت) برمی گردانند.
#اولین_روزه
#به_قلم_خودم #به_قلم_خودم
فرم در حال بارگذاری ...