از همان شب قبل تصمیم داشتم که امسال، با زینب برای نماز عید فطر به مصلی برویم. صبح هنوز چشمهایم سنگین خواب بود که صدای پرشور دخترم در گوشم پیچید: «مامان، امسال دیگه مثل پارسال تنبلی نکن، پاشو بریم!» لبخند زدم و با انگیزهای که از نگاه بیدار و مشتاقش گرفتم، از جا بلند شدم.
نماز صبح را که خواندم، لحظهشماری میکردم. وقتش رسیده بود تا زینب، اولین تجربه معنوی عید فطرش را داشته باشد. ساعت ۶ بود که سجادهها را جمع کردم، دستش را گرفتم و به سمت مصلی حرکت کردیم. خیابانها عجیب آرام بودند؛ سکوتی که در آن بوی عید به مشام میرسید و انگار زمین هم منتظر این جشن معنوی بود.
به مصلی که رسیدیم، موکتهایی ساده خیابان را به مکانی پر از معنویت تبدیل کرده بودند. سجادهمان را پهن کردیم. لحظاتی بعد مادرم هم به ما ملحق شد. این نخستین نماز عید فطر زینب بود، و تمام وجودم میخواست این روز، روزی شیرین و پرنور در خاطراتش شود.
ناگهان خودم را در خاطرات کودکیام دیدم. زمانی که دست مادرم را میگرفتم و باهم به مسجد محله میرفتیم. صدای دلنشین پیرمرد مسجد که دعای «اللهم اهل الکبریا» را میخواند، هنوز در گوشم زنده است. دلم میخواست زینب هم این حس شیرین را در قلب خود ثبت کند.
اما ماه رمضان امسال برای زینب تجربههای متفاوتی داشت. چند هفته قبل، با شور و هیجان از من خواست که اجازه دهم با دوستان مدرسهاش به کافه برود. کمی فکر کردم و در نهایت، با این شرط که این آخرین دیدارش تا چند ماه آینده باشد، موافقت کردم؛ چرا که به زودی از مدرسه فعلیاش خداحافظی میکند.
نزدیک افطار، همراه دوستانش به کافه رفتیم. اذان که گفتند، لقمهای که برایش آماده کرده بودم را به دستش دادم و روزهاش را باز کرد. دوستانش روزه نبودند و تفاوت سبک زندگیشان با ما آشکار بود.
برای بچهها آبمیوه سفارش دادیم و خودم در کنار سایر مادران به صحبت مشغول شدم. بحث به موضوع روزهداری دختران رسید؛ یکی از مادران گفت که تصمیمگیری درباره روزه گرفتن را به آینده واگذار کرده و به دخترش گفته است وقتی بزرگ شد خودش تصمیم بگیرد.
نظر من اما متفاوت بود. گفتم: «ما والدین مسئول تربیت فرزندانمان هستیم. درسته که هرکس مسئول اعمال خودش است، ولی ما وظیفه داریم راه درست را نشانشان دهیم. اگر نور هدایت به قلبشان بتابد، انتخابهای بهتری خواهند داشت. و اگر تاریکی بر روحشان چیره شود، هدایتشان سختتر خواهد شد.»
چند روز بعد، مادرم عکسهای زینب و دوستانش را در کافه دید و با نگرانی پرسید: «چرا حواست به دوستان زینب نیست؟» خندیدم و گفتم: «اتفاقاً حواسم کاملاً هست! اما بیشتر رفتارهایی که انجام میدهند از ناآگاهی است. نمیتوانم حصارهای بلند دور زینب بکشم؛ باید به او یاد بدهم چگونه خودش را در جامعه پیدا کند. بهتر است از حالا پایههای تربیتش را محکم کنم تا در آینده دچار لغزش نشود. باقیاش دیگر دست خداست.»
راستش، دوران ما با امروز زمین تا آسمان فرق دارد. مادران دهه ۷۰ به بعد چالشهای پیچیدهتری دارند. دنیا مجازی شده و مراقبت از فرزندان، کاری پرزحمتتر است. اما من همیشه به سه اصل پایبند بودهام: قرآن، ایمان و توکل به خدا و نزدیکی به اهل بیت. تا زمانی که نور قرآن در خانه جریان داشته باشد، روشنایی هم در زندگی جاری خواهد بود.
تا زمانی که دستمان در دست اهل بیت باشد چیزی نمیتواند مارا از پا در بیاورد.
به امید اینکه نگاه خدا، اهل بیت و شهدا همیشه به ما بتابد و مارا دچار غفلت نکند.
پ ن: سلامعیدتون مبارک باشه ویرگولیها… تا اینجای عید بهتون خوش گذشت؟ من اون روزی که قم رفتم واقعا یکی از بهترین روزهای ۴۰۴ برام بود.
یه نکته معنوی هم بگم. از اوننکتهها که اثرش خیلی زیاده. موقع اذان وقتی صدای الله اکبر رو شنیدید هرکجا که بودید دعای سلامتی امام زمان رو بخونید.
راستی توی عید مهمان روانشو بودم اگر دوست داشتید این پست روان نویس رو بخونید شاید به دردتون خورد.
همین دیگه😇
اللهم عجل لولیک الفرج
✍️میراحمدی