پنجم ابتدایی را که تمام کردم؛ با ترس و لرز ولی مصمم ، رفتم پیش مامان و گفتم:« من دیگه مدرسه نمیرم!» توقع داشتم مامان که یک زن بی سواد روستایی است با من همراهی کند و لی لی به لالایم بگذارد ولی مامان فهمیده تر از آن بود که فکرش را میکردم. با خونسردی… بیشتر »