چرا بانوان محجبه حضور کمرنگی در مجموعههای ورزشی دارند؟
این یک سوال بزرگیست که چند هفته ای میشود ذهن مرا درگیر کرده است.
از زمانی که مربی فیتنس یک روز در هفته را برای مدیتیشن انتخاب کرد خواب و خوراک نداشتم.
اصلا چرا مدیتیشن؟ فیتنس و بدنسازی چه ارتباطی به یوگا و مدیتیشن دارند؟
وقتی پیگیر ماجرا شدم متوجه روی دیگرش شدم.
با کسانی که در اینکلاس شرکت کرده بودند صحبت کردم. مربی باشگاه به بهانهی مدیتیشن افکار و عرفانهای نوظهور را به خورد دختران میداد و از آنها سو استفاده میکرد و به قول معروف آنها هم گول صدای قشنگ، آهنگهای ملایم و عودهای جورواجورش را میخوردند.
روزی که قرار بود کلهی صبح برای جلسه سوم مدیتیشن به باشگاه بروند، تصمیمم را گرفتم. شهریهام را دوبرابر پرداخت کردم. روزی نبود که باشگاه نباشم.
با دختران کم سن و سال ارتباط گرفتم و کمکم با رفاقت توانستم خودم را نزدیک آنها کنم و شمارههایشان را برای ارتباط بیشتر بگیرم. حتی پیج اینستاگرام همه را داشتم.
گاهی وعدههای پروتئینی بعد تمرین را هم آماده میکردم و همگی کنار هم بعد تمرین توی کافه باشگاه مینشستیم و حرف میزدیم.
از شوخیهای وسط تمرین غافل نشده بودم و همین چهرهی خندانم بهترین ابزار کارم شده بود. یادش بخیر زمانی که با دختران حوزوی نمایش کار میکردم همین خندههایم بعد کلی سختگیری کارم را راه می انداخت.
کرج معروف است به شهر 72ملتی و کم از این مدل آدمها ندارد. به خصوص که چند محله بزرگ در کرج معروف است به بعضی از مذاهب مختلف. باشگاهها هم که محیط کاملا خوبی برای ترویج این مسائل است. خانمهایی با اعتماد به نفس کم و دخترهای کم سن و سالی که برای اوقات فراغت به باشگاه میآیند تا چند تا استوری برای صفحهی مجازیشان داشته باشند.
حالا 9ماه از آن روزها میگذرد. خدا نکند که روزی به باشگاه نروم و صدای بچهها توی گروه در نیاید. اما همین که دیگر چیزی به اسم مدیتیشن در باشگاه وجود ندارد و همه سر من هوار میشوند و مخاطبین شبکههای مجازیام از تعداد موهای سرم بیشتر است برایم از همه چیز لذتبخش تر است.
✍️سیده مهتا میراحمدی
#به_قلم_خودم
#تولیدی
موضوع: "بدون موضوع"
دیوار کوتاه تر از آخوند
چند روز پیش هیئت امنای یکی از مساجد داخل شهر به همسرم زنگ زد واز او خواست تا به عنوان امام جماعت مسجد شهر به آنجا برود.از فضای شهر ومسجد چه بگویم.تمام خانه ها از بیرون سنگ نما حتی مسجد هم نمای آن سنگ رومی وخیلی زیبا بود .داخلش هم سالن مطالعه وهمچنین امکانات هم برای بازی وسرگرمی بچه ها فراهم بود .در طبقه ی بالای مسجد هم خانهی عالم قرار داشت .پیرمرد وپیرزنی که بچه هایش آنها را از خانه بیرون کرده بودند درآنجا زندگی می کردند.هیئت امنا برای اینکه آنهارا از آنجا بیرون نکنند باهم توافق کرده بودند که برای روحانی مسجد جایی خارج ازمسجد خانه اجاره کنند.ما همراه هیئت امنا ازچند خانه اجاره ای دیدن کردیم.خانه که چه بگویم !
خانه که نبود بیشتر شبیه به انباری وسایل بود.
خانه باید در حد و شان مسجد شهر می بود ولی….
طبقه ی دوم مسجد هم خانهی خادم مسجد بود که مشکلش نداشتن حمام بود .
هیئت امنا هم با سر خانهی عالم مشکل داشتند.آنها باهم در جلسه ای که در مسجد برگزار کرده بودند،به این نتیجه رسیده بودندکه اگر روحانی مسجد در خانه ی عالم ساکن شود سر یک سال نمی توانند اورا از آنجا بیرون کنند.🧐
یکی از علائم آخر زمان مساجدی آباد وزیبا با سنگ های فاخر است .اما عبادت کننده در آن مسجد کم است.
این مسجد هم مثل همین مساجد آخر زمان بود.
مساجد به جای اینکه کانون ومحل جذب جوانان وحل مشکلات دیگران باشد تبدیل به جایی برای کاسبی هیئت امنا که چه عرض کنم .به قول آقای قرائتی در جلسه ای که درقم با ستاد ائمه جماعات وطلاب داشت مسجد تبدیل به بازار هیئت فساق شده است .
هئیت امنای مساجد به جای اینکه حامی روحانی وطلبه باشد به فکر چشم وهم چشمی و نظر یکدیگر هستند.
کاش ستاد اقامه نماز وائمه جماعات مساجد به این موضوع بیشتر اهمیت می دادندواین بازار کاسبی را که حتی به اسم روحانی مساجد از بین مردم پول جمع آوری می کنند بساطشان را برچینند.
#به_قلم_خودم
#_دیوار_کوتاه_آخوند
#_هیئت _امنا
✍سمیرا نژادلر
#_نویسندگان_حوزوی
کاش می شد با پرچم گل سرمه کشید
کاش می شدبا رگ گل با خون نوشت
کاش می شد دردل شب باز به مهتاب رسید
کاش می شد درچرخش باد با گلبرگ پرید
کاش می شد تادر ریشه ی گل به خدا باز رسید
کاش می شدبا کاسه گل ژاله ی مهتاب نوشید
کاش می شد تاسرا پرده ی گل ناله کشید
کاش می شد دست در دامن پروانه به الله رسید
مفاتیح
سجاده کوچکم
نخ و سوزن
چسب زخم
لیمو ترش
خاکشیر برای جلوگیزی از گرما زدگی
قرص برای امراض احتمالی اعم از سر درد ، سرماخوردگی…
.
.
لیستی که ناتمام ماند، و ذوقی که تبدیل شد به یأس، آدمی است دیگر، وقتی اندک نور امیدی وارد زندگی اش میشود حال و روزه اش چنان دگرگون میشود که حیرت دست می اندازد و تا جای ممکن چشمانش را باز میکند که آیا درست می بیند ؟
وقتی با اصرار های مکرر من و مادرم، پدرم راضی به این سفر شد چنان ذوقی با دوز بالا به وجودم تزریق شد که تمامی گلبول های عشق وجودم به احترامش قیام کردند، دائم در ذهنم در حال برنامه ریزی بودم و صغری ، کبری می چیدم ، مسیر را چک میکردم ، قیمت های وسایل حمل و نقل را در ایران و عراق بررسی میکردم، روز شماری میکردم تا دفترچه سفرم برسد ؛ در ذهنم در حال حکاکی بود ،این سفرم به نیابت از حضرت حجت است ؛ مبادا خطا کنم ، چشم معرفت حسینی را ببیند و زبان آن را در گوش زمزمه کند، فقط همین !
خودم را مدهوش در بین الحرمین میدیدم، آمده بودم تا مرا هم در زیر خیمه اش راه دهد، از همه جا رانده شده بودم ، چنان طفلی بودم که در همهمه ی روزگار دست پدرم را رها کرده و زیبایی های فانی دنیا مرا به خود مشغول کرده است، سر میچرخانم ، همه جا سیاه میشود، بغض در گلویم می ماسد و ذره ذره اشک میشود و چشمانم به ماتم می نشیند؛ دست دراز میکنم سوی شش گوشه اش، بهر امید، بهر کمک …
سر از روی دفتر بلند میکنم، سیلاب اشک هایم اورا نیز بی نصیب نگزاشته، خیس شده بود و جوهر روی کاغد ریشه دوانده بود، از اول تا آخر مقدمات این سفر نورانی را به خودشان واگزار کردم ، حال این دیگر چه گره ایست ؟ خدایا من دیگر کم آورده ام !
✍️پرستوی مهاجر
#به_قلم_خودم
#اربعین
#مسیر_عاشقی
معرفت
امروز بچه ها با حاج آقا کلاس مکبّری داشتند
از قضا من و یکی دیگر از دوستانم که مربی طرح امین مدرسه دخترانه هستند در مسجد امیرالمومنین(ع) محله یمان نشست عفاف و حجاب برای دخترانمان برگزار کرده بودیم.
رفتم که احوال پسرها را بگیرم خانم ع نیز آمد. یکی دوستان هم از ما عکس میگرفت
در همین حین خانم ع به بچه ها گفت:” پسرهای گلم سال دیگه من بیام توی مدرستون یا خانم م ؟”
برای لحظه ای از ذهنم گذشت که ممکن است پسرها خانم مربی جدید را ترجیح بدهند.
که پسرها با جیغ و داد انگشت اشاره شان را به سمت من گرفته بودند و میگفتند:"خانم م". با صدای آنها رشته خیالات من پاره شد و این صحنه در ذهنم ماندگار شد.
وقتی به خانه آمدم و عکس ها را چک میکردم دیدم که این صحنه در حافظه ی گوشی نیز ثبت شده است.
✍دریا
#تجربه_امین
روزهای داغ تابستانی
امروز فکرم درگیر فصل تابستان گذشته شد ، نمیدانم آفتاب سوزان تر از همیشه بود یا خیر؟
وقتی مادر تصمیم گرفت در تابستان قالی ببافیم جدای از سختی هایش فکر مکانش بودیم.
تا به خود بجنبیم دار قالی وسط حیاط خودنمایی میکرد خواسته یا ناخواسته باید رج به رج هنر می آفریدیم.
مادرم برای جلوگیری از شدت تابش آفتاب با روفرشی و چادر سایه بان درست کرد اما خورشید پر رو تر زل زده بود به ما که ببیند چه نقشی را بسته ایم و نمیدانست که سماجتش چه به حال و روز ما می آورد.
به پایان نزدیک شدیم و قبل از اینکه خوشحالیمان را جشن بگیریم سیلی از آسمان روانه شد که منجر به مرگ چندتن از هم محلی های عزیزمان گشت.
به این باران بی موقع باران خمینه میگفتند و قالی که هر روز در آفتاب داغ روزگار سپری میکرد به زیر کوله باری از پلاستیک پناه گرفت.
گرمای این روزها تداعی خاطرات کرد آن روزها را ، و یادآور این بود که هر نقش و نگار قالی روایتی به وسعت تاریخ در دل خود جایی داده است.
✍الهه مرادی
آقا معلم دیر کرده بود . بچهها کلاس را روی سرشان گذاشته بودند.
مرتضی دیر رسید، مثل هر روز که وقتی بعد از ظهری میشد.
اماخوشحال و شاد با لبخند وارد کلاس شد. دیرکردن معلم به نفعش بود . با خوشحالی رفت سر صندلیش. به دوستش سلام باحال و دلچسبی کرد. نشست،
با خوشحالی:
- امروز آقا دیر کرده، آره ؟
-از شانس خوب تو، باز هم اول نماز خواندی آمدی! زنگ دوم بخوان که دیر نکنی.همیشه که از این شانسها پیش نمیاد !
با لبخند شیرینی، لب زد، نماز را باید اول وقت خواند. زنگ دوم اسمش روش
هست، زنگ دوم؛ یعنی دیگر اول نیست . آنوقت نمازم میشود نماز دوم وقت.
-دوستش پرسید راستی
ناراحت نمیشوی یک سوال بپرسم؟
-نه، بپرس. این روزها اوضاع کشور خیلی خراب هست. خیلی حرفها میزنند. میگویند قرار هست که نظام را عوض کنند. اگر عوض شد مدرسه میایی؟
-چه خیال خامی!نظام را عوض کنند. خب دوباره انقلاب میکنیم .
توی شلوغی و همهمهی کلاس سینا رفته بود پای تخته و با ماژیک روی تابلو نوشته مرگ بر … داشت با پر رویی پررنگش میکرد.
همه نگاه میکردند . هیچ کس حرفی نزد.
نگاه مرتضی روی تابلو قفل شد، لبخند روی لبش خشکید . از جایش بلند شد و رفت سمتش، یک پس گردنی آرام حوالهی گردنش کرد. سینا یک سَر و گردن از خودش بلندتر بود؛
- آخ و دست روی گردنش برگشت به مرتضی زل زد!
مرتضی آهسته لب زد، چی فکر کردی این کار را کردی؟
مرتضی تابلو را پاک کرد . سینا هنوز دستش روی گردنش بود، رفت و بیسر و صدا نشست .
دبیر آمد و آن روز سرد آذر ماه سپری شد . روزها آنقدر کوتاه بودند تا زنگ خورد دیگر هوا داشت تاریک میشد . سینا که هنوز ناراحت پس گردنی بود، به سرعت کتابهایش را جمع کرد و از کلاس خارج شد . از مدرسه بیرون رفت، پشت درختی پنهان شد .
مرتضی داشت معادله ریاضی را برای دوستش توضیح میداد، کمی دیر کرده بود .
سینا در سرمای کوچه از انتظار کشیدن خسته شده بود که ناگهان دست سنگینی از پشتمحکم روی شانهاش نشست و او را برگرداند . وقتی برگشت با دیدن دستان خالکوبی شدهی جوانک لات، کم مانده بود قلبش از کار بیافتد .
جوان با پوزخند تمسخرآمیزی گفت : پول و موبایل که همراه داری ؟
- با نگرانی خوا…خواهش میکنم من…من باید بروم . دیر کردهام . ولی جوانک لات با آن دستهای زمخت
خالکوبی شده و سیاهش - که عمداً برای دیده شدن در هوای سرد؛ آستینهای لباسش را بالا زده بود، دست بردار نبود و باج میخواست تا رهایش کند.
ناگهان در میان تاریک روشن کوچه، کسی محکم جوان خفت گیر را هُل داد، تعادلش را از دست داد، پایش به سنگی گیر کرد و نقش بر زمین شد و شروع به ناله کرد . یک در میان فحش هم میداد .
سینا از پشت پردهی اشک، دست تنها پسر نمازخوان کلاس، مرتضی را دید که به سویش دراز شده، در حالیکه لبخندی برلب دارد، دست او را گرفت و با هم از کوچه خارج شدند .
فردا که مرتضی رفت مدرسه، قبل از آمدن معلم سینا رفت روی تابلو نوشت مرگ بر انگلیس!
توی چشم های سینا پر عشق بود.
پدرم برای امرار معاش به روستای دیگری رفته بود و آن زمان تلفنی هم در کار نبود که از حال یکدیگر با خبر شویم در همین گیر و دارها متوجه شدم عمویم به مادرم میگوید :《ما راهی سفر به مشهد هستیم شما هم می آیید؟》
دل توی دلم نبود چشمهایم به لبهای مادرم دوخته شده بود و گوشهایم تیز ؛ مادرم گفت: 《پدر بچه ها نیست من نمیتوانم سه تا بچه را به سفر طولانی ببرم》.
جملات مادرم غمی سنگین در دلم نهاد آن زمان فقط شنیده بودم امام رضا(ع) در مشهد است و مردم به زیارتش میروند با وجود اینکه میدانستم این تصمیمی است که بزرگترها باید بگیرند دلم را به دریا زدم و به مادرم گفتم:《ما هم باید برویم》
اما او توجهی نمیکرد و من از عمق وجودم به گریه افتادم (از آن نمونه گریه هایی که در کودکی همیشه مرا پیروز میدان میکرد). تصمیم سختی بود چون مادر من تا به آن روز و حتی سالهای بعدش ما را از روستا هم خارج نمیکرد و پدر خانواده بود که همیشه این مسئولیت بر عهده اش بود. بعد از طی کردن مراحل سخت تصمیم گیری و چیزهایی که من در آن زمان درک نمی کردم ما راهی مشهد مقدس شدیم.
احساسی داشتم که تا به آن روز تجربه نکرده بودم دلم میخواست اتوبوسمان بال داشت و به پرواز در می آمد و زودتر به مقصد میرسیدیم ؛ مسیر رفتن با خیال پردازیهایم گذشت و ما به مسافرخانه رفتیم.
بعد از آن گفتند میخواهیم راهی حرم شویم در راه مادرم مکانها را نشانم میداد و میگفت:《راهی را که می آییم به خاطر بسپار》 احساس زیبایی ته دلم را قلقلک میداد و خوشحال بودم از اینکه منم امام رضایی (ع) شده ام.
با حسی شیرین وارد حرم شدیم نزدیک ضریح که شدیم با افرادی رو به روشدم که چادرهای خود را محکم به دور خود میپیچیدند و به دل جمعیت میزدند و میرفتند که ضریح آقا را زیارت کنند و ببوسند ، مادر و زن عمویم به من گفتند این کنار بایست تا ما زیارت کنیم و برگردیم ، نگاهی به ضریح کردم و از ته دلم شروع به صحبت با آقا کردم و برای شفای پسرعمویم که فلج بود دعا میکردم اشکهایم روی گونه هایم جاری بود از ازدحام جمعیت که موج میزد و مرا جابجا میکرد هم وحشت کردم و اشکهای روانم تبدیل به گریه های وحشتناک شده بود در همین حین یک خادم خیلی مهربان به سراغم آمد و دستم را در دستان گرمش فشرد و مرا با خودش راهی کرد من همچنان گریه میکردم و او علت را جویا شد و وقتی جواب را دریافت نکرد حکم گم شدن مرا صادر کرد و مرا به قسمت گم شدگان برد.
در آنجا چند بچه هم سن و سال خودم بودند که آرام نشسته بودند اما من با فریادهای خود که میگفتم:《من گم نشده ام و میدانم مادرم کجاست》 آرامششان را به هم زده بودم مسئول آن قسمت برای اینکه مرا آرام کند با اشاره به پسرکی کوچک گفت :《 این آقا پسر دو روز است که اینجاست ببین چقدر آرام نشسته 》، گریه هایم شدت بیشتری گرفت از ترس اینکه برای همیشه آنجا بمانم قالب تهی کرده بودم . مسئولین که دیدند چاره ی من را نمیکنند به یکی از خادمین سپردند مرا همراهی کنند تا بروم پیش مادرم.
آن هم دست مرا محکم در دستش گرفت و از آنجا زدیم بیرون به وسط صحن نرسیده دختر عمویم را دیدم او چندسالی از من بزرگتر بود صدایش زدم به سمتمان دوید و ما همدیگر را در آغوش گرفتیم انگار که سالها از هم دور بودیم .خادم رو به دختر عمویم گفت: 《خواهرت است؟》 و او که هول شده بود گفت:《 آره》
رو به من گفت :《خواهرت است؟ 》از ترس اینکه اگر راستش را بگویم نگذارد همراه دختر عمویم بروم گفتم:《 بله》 و آنقدر خوشحال بودم که در پوست خود نمیگنجیدم که با حرف خادم که گفت :《برو مادرتان را بیاور》 پنچر شدم و باز غمگین و نالان.
ساعت کند میگذشت و خیالات اینکه شاید مادرم دیگر مرا نخواهد و به دنبالم نیاید مغزم را از کار انداخته بود و باعث شد باز استارت گریه را بزنم در بین کلافکی خادمین مادرم را دیدم ، چنان شوقی وجودم را گرفت که سالها میگذرد و همچنان با یاد آوری آن شاد میشوم.
و این روزها که به حرم میروم دلم میخواهد باز گم شوم و هرگز پیدا نشوم .
#عطر_رضوی
#به_قلم_خودم
#دریا
اشکش را پاک کرد به نقطه ای خیره شد، دستش را گرفتم آهی کشید و نگاهش به سمت دستهایمان کشیده شد ؛ گفت کسی خانه یمان نبود قرار بود با دوستم درس بخوانیم اما او از کارآیی و_ا_ت س_ا_پ و ت_ل_گ_ر_ا_م و ا_ی_ن_س_ت_ا_گ_ر_ا_م میگفت.
تعاریف شیرینی از دنیای رنگی فضای مجازی شنیده بودم اما جرات نصبشان را نداشتم .
آن روز وسوسه شدم و برنامه ها را یک به یک نصب کردم.
شماره ی کسی را نداشتم و دوست به ظاهر مهربانم زحمت ذخیره ی چند شماره (پسر)را کشید و در هر کدام از پیام رسانها برایشان پیغامی گذاشت.
بدنم گُر گرفته و بود و هیجان خاصی دلم را قلقلک میداد، در سن چهارده سالگی بودم و تا به آن روز با جنس مخالف هیچ ارتباطی نداشتم اما از آن روز من بودم و حرفهای شیرین ودنیای دیگری و حس و حال وصف نشدنی.
پس از مدتی از پسری خیلی خوشم آمد و آن را شاهزاده ی قلبم میپنداشتم بدون تعارف در فضای مجازی برایش نوشتم دوستت دارم آیا تو نیز این احساس را داری؟
جوابی دریافت نکردم ، چند روز لحظات برایم به کندی گذشت و در نهایت نوشت: “نه”
و این” نه ” دنیای من را ویران کرد به هیچ چیز جز خود_کشی فکر نمیکردم ، همه چیز را نابود شده میپنداشتم.
تیغ را برداشتم و بدون فکرکردن بر روی دستم کشیدم یکی از اعضای خانواده سر رسید و داستان زندگی ام نیمه تمام ماند.
حال من سالم و زنده هستم اما دیگر مثل قبل شاداب نیستم چرا که ارزشم را نزد خانواده و دوستان از دست داده ام.
ای کاش همانطور که عفت و حیا را در فضای حقیقی جدی میگیریم در فضای مجازی نیز رعایت کنیم ، چرا که خیلی از باید ها و نباید هایی را که در دنیای حقیقی انجام نمیدهیم به راحتی در دنیای مجازی انجام میدهیم و ککمان هم نمیگزد.
#روایت_زن_مسلمان
بهترین مکانی که برای تبلیغ حجاب استفاده میکنم، کوپه قطار هست. چون زمان زیادی برای ارتباطگیری وجود دارد.از زمانی که کوپه ویژه خواهران دارد، فعالیت تبلیغی حجاب دارم. البته غیرمستقیم.هفته گذشته سوار قطار شدم، رفت و برگشت.قرار بود بروم نمایشگاه کتاب برای مصاحبه اهل قلم.دونفر خانم جوان هم توی کوپه سوار شدند.یکیشان دانشجو بود که شالش را روی دوشش انداخته بود و پاچه شلوارش هم تا زیر زانو بود . یک ریسمانی هم به مچ پایش گره زده بود. یک خانم متاهل هم که به شدت آرایش کرده بود انگار که قرار است برود جشن عروسی!
من اول سوار شده بودم. وقتی این دونفر سوارشدن با اینکه با هم غریبه بودند، خیلی زود باهم ارتباط پیدا کردند. ولی اصلا به طرف من نگاه نمیکردند. با اینکه روبروی هم بودیم.خودشان متوجه بودند که کدمان به هم نمیخورد.
در فکر بودم که چگونه با آنها ارتباط بگیرم.البته یکی از آنها ترک بود و آن دیگری دانشجو فارس و اهل کرمان.من هم که دو زبانه هستم. یک خانم مسن هم توی کوپه بود. وقت خوردن شام شد .از خوراکیهایم به آنها تعارف کردم. متوجه شدند که زبان من فارسی است . پرسیدند شما ترکی بلد نیستی. با زبان ترکی پاسخ دادم و از علاقهام به هر زبانی گفتم، بعد از خاطرات عربی حرف زدنم که ترکی شده بود، تعریف کردم .خیلی خندیدند. دیگر رشته کلام را گرفتم به هرجایی که میخواستم میبردم. از وضع بد قطار زمان شاه گرفته تا ظلم آنها و دختر دزدی ساواک برای هر شب شاه که به هر استانی سفر میکرد و بعد آن دختر مفقود میشد . از وضع پوشش دخترانی که دزدیده میشدند گفتم. علت دزدی شدنشان بیحجابی بود. بعد از روایتی از امیرالمومنین علیهالسلام که سه خصلت را برای زنان عالی میداند: ترس و غرور و بخل است .بعد یکی یکی هر صفت را توضیح دادم. یعنی غیرمستقیم به حجاب و عفاف پرداختم تا گارد نگیرند. در نهایت از آشنایی با من تشکر کردند و از همسفری با من خوشحال بودند.