مسیر یک آرزو
«امروز، روزی است که رؤیای من به حقیقت پیوسته است! سالها با عشق و اشتیاق برای نوشتن این کتاب تلاش کردم، و حالا، اینجا ایستادهام، در لحظهای که همیشه آرزویش را داشتم. هیچچیز زیباتر از این نیست که بتوانم روایتگر رشادتها و فداکاریهای شهدا باشم؛ انسانهایی که چراغ راه بودند، و مسیر تاریخ را با خون خود روشن کردند.
این کتاب حاصل شبهای طولانیِ فکر و قلم زدن، لحظههای نابِ تحقیق و روایت است. هر صفحهی آن پر از خاطراتی است که نباید فراموش شوند. امروز، با افتخار این اثر را تقدیم میکنم به روح بلند شهدای روستای اورازان، و به همهی کسانی که دلشان برای حقیقت میتپد.
از همهی شما که در این مسیر همراه من بودید، سپاسگزارم. این کتاب فقط یک نوشته نیست، بلکه پلی است میان نسلها، یادآور حقیقتی که هیچوقت نباید از ذهنها محو شود.»
✍️ سیده مهتا میراحمدی
با افتخار اعلام میکنم که امشب، در شبکه البرز برنامهای ویژه به مناسبت رونمایی از کتابم با عنوان «از معراج شهدا تا اورازان» برگزار خواهد شد.
⏰ زمان: دوشنبه 26 خردادماه ساعت 21:00
(9 شب)
📺 شبکه البرز، برنامهی ارسی
این کتاب حاصل سالها تحقیق و تلاش در حوزهی فرهنگی و شهدایی است، و در این برنامه دربارهی مسیر پژوهش، گردآوری وصیتنامهها و داستانهای ماندگار شهدا صحبت خواهیم کرد.
نویسنده: سیده مهتا میراحمدی
📡 دعوت میکنیم همراه ما باشید و در این لحظهی ارزشمند سهیم شوید!
#رونمایی_کتاب #از_معراج_شهدا_تا_اورازان #شبکه_البرز #یاد_شهدا #به_قلم_خودم
موضوع: "بدون موضوع"
میخواهم از تمامی زنان این کرهی خاکی بپرسم: چرا همیشه دستمال به دست، محکوم به چرخهی باطل تمیزکاری هستیم؟ مگر میشود از ۲۴ ساعت شبانهروز، ۸ ساعت بخوابیم و ۱۶ ساعت باقیمانده را بیوقفه به جان خانه بیفتیم؟ حتی یک ربات هم نیاز به شارژ دارد، پس این چه انتظاری است از یک زن؟
هرگز نفهمیدم این وسواسِ خانههای برقزده از کجا ریشه دوانده. چرا زن را فقط با تمیزی و نظم و زیباییاش میسنجند؟ گیرم تمام عمر دستمال به دست، خانه را مثل آینه برق انداختم، چه چیزی عایدم میشود؟ مدال افتخار میدهند؟ و اگر روزی خانه کمی نامرتب بود، یعنی من زنی بیکفایت و شلختهام؟
چند سال پیش، مادرشوهرم خانهاش را به ما سپرد. شوهرم همهجا را پارکِت کرد، کابینتها را عوض کرد، شیرآلات را تعویض کرد، یک خانهی مدرن و چشمنواز ساخت. پسرم آن روزها تازه زبان باز کرده بود و با موتور پلاستیکیاش در خانه جولان میداد. یک روز نفهمیدیم چطور، خراشی روی پارکت افتاد. شوهرم قیامت به پا کرد. چنان تلخ و گزنده رفتار کرد که آرزو کردم کاش هرگز آن بازسازی لعنتی را نمیکردیم. آن روزها پسرم بهجای اینکه موقع بازی قهقه بخند همش به خواهرش میگفت:” پارکت رو خش انداختی”
از آن روز به بعد، زندگیام خلاصه شد در هشدار دادن به بچهها: “حواستان باشد پارکت را خط نیندازید! با دستهای کثیف به کابینتها دست نزنید!”
حتی پسرم به جای اینکه حین بازی کردن خوشحال باشد، طفلی وسط بازی به خواهرش میگفت:” پارکت را خش انداختی”
هیچ لذتی از آن وسایل نو نبردم، به جای استفاده از وسایل مثل نگهبانها باید مراقبشان میبودم و اگر مراقب نبودم زنی میشدمکه قدر پول شوهرش را ندانسته است. فقط حرص خوردم و عذاب کشیدم. آنقدر فشار روحی و جسمی روی من بود که معدهام از کار افتاد. تهوع و رفلاکس، مهمان ناخواندهی هر روزم شده بود. متنفرم از کاور مبل. متنفرماز روفرشی… از همه چیزهایی که مرا محدود کند متنفرم.
اگر برگردم به آن روزها بلند سر شوهرم داد می زدم و میگفتم:” به درک که پارکت خش افتاد. به درک که مبل کثیف شد. تا ابد که قرار نیست سالم بماند. باید از هرچیزی که داریم استفاده کنیم نه اینکه قابش کنیم تا خراب نشود”
هروقت روی محافظت از چیزی پافشاری کند بدون درنگ میگویم:” کاش از قلب من هم همینطور محافظت میکردی”
یادم میآید یک رواننویس قهوهای خریده بودم و یواشکی، در نبود شوهرم، روی خراشهای پارکت را رنگ میکردم تا نبیند. اگر لکهها را میدید، محکوم میشدم به بیسلیقگی و بیتوجهی. اگر توی کابینتها بینظم بود، من مقصر بودم.
خداراشکر بعد از ۲سال مستاجر شدیم و از آن خانهی لعنتی اثاث کشی کردیم.
چندی پیش شوهرم داشت با دخترمان حرف میزد، یکدفعه رسید به خاطرات اوایل ازدواج و گفت: “صبح که از خانه بیرون میرفتم، خانه همان شکلی بود که شب برمیگشتم.” قلبم مچاله شد. اوایل بارداری اولم ویار وحشتناکی داشتم. سنم هم کم بود و تا چهار ماه، نمیتوانستم از جایم بلند شوم، چه برسد به آشپزی و ظرف شستن. تمام روز روی زمین ولو بودم و زهرِ تهوع را مزهمزه میکردم. یک روز شوهرم آمد و با کوهی از ظرفهای کثیف توی سینک و شکمی گرسنه مواجه شد. به جای اینکه درکم کند، زهری ریخت که تا ابد در جانم ماند. همان رفتارها باعث شد تلخترین خاطرات زندگیام از بارداری و زایمان باشد.
من وظیفه دارم خانه را مدیریت کنم، تمیز کنم، جارو بکشم. اما وقتی مریضم، چرا باید با بداخلاقی و سرزنش مواجه شوم؟ مگر من خواستم مریض شوم و کار نکنم؟ خب اگر نمیتوانی تحمل کنی، خودت دست به کار شو! چرا وقتی باید استراحت مطلق میکردم، به خاطر بداخلاقیهایش و تمیزی خانه مجبور شدم از جایم بلند شوم و حالم را بدتر کنم؟ به خاطر این فشارها بود که چند ماه پیش بدترین روزهارا گذراندم. شاید اگر آن سختگیریهای الکی نبود الان نوزاد چندروزهام را بغل گرفته بودم.
چرا مدام من باید سرزنش شوم؟ من هیچ روز تعطیلی نباید داشته باشم؟
این جملهی “شلخته” را آنقدر شنیدهام که واقعا خودم را شلخته میدانم. پس چرا همه فامیل من را به عنوان یک خانم خوب خانهدار میشناسند؟ آیا سرعت و سازماندهی من، به معنای شلختگی است؟ آیا حتما باید فِس فس کنم تا خانهدار خوبی باشم؟ توی ۲۱ سالگیام که دخترم ۲سالش بود و پسرم ۲ماهه بود. ۳۰ نفر از اقوام شوهرم را در ایام نوروز دعوت کردیم. برایشان سفره شام پهن کردم از کجا تا کجا. همیشه زنداداش های مادرشوهرم از دست پختم پیشش تعریف میکردند و او احساس رضایت میکرد.
چرا همه از من تعریف میکنند و آن کسی که باید تعریف کند، فقط از من بد میگوید؟
هر وقت هر کس یک مشکلی برایش پیش میآید، اولین نفر به من زنگ میزند تا مشکلش را حل کنم و راهنماییاش کنم.
یعنی من واقعا شلختهام؟
اما دیگر بس است! من میخواهم زنجیرهای این باورهای غلط را بشکنم. میخواهم به خودم و تمام زنهای دنیا یادآوری کنم که ما فراتر از تمیزی خانهها و ظاهر بینقصمان هستیم. ما انسانیم، با تمام ضعفها و قوتهایمان. ما شایستهی عشق، احترام و قدردانی هستیم. خانهی ما باید محلی برای آرامش و آسایش باشد، نه میدان جنگ و رقابت. از امروز، من تصمیم گرفتهام که خودم را در اولویت قرار دهم و اجازه ندهم که هیچکس ارزش من را به اندازهی تمیزی خانهام بسنجد. من یک زنم، یک مادرم، یک همسرم، و قبل از هر چیز، یک انسانم و لایق بهترینها.
از همان شب قبل تصمیم داشتم که امسال، با زینب برای نماز عید فطر به مصلی برویم. صبح هنوز چشمهایم سنگین خواب بود که صدای پرشور دخترم در گوشم پیچید: «مامان، امسال دیگه مثل پارسال تنبلی نکن، پاشو بریم!» لبخند زدم و با انگیزهای که از نگاه بیدار و مشتاقش گرفتم، از جا بلند شدم.
نماز صبح را که خواندم، لحظهشماری میکردم. وقتش رسیده بود تا زینب، اولین تجربه معنوی عید فطرش را داشته باشد. ساعت ۶ بود که سجادهها را جمع کردم، دستش را گرفتم و به سمت مصلی حرکت کردیم. خیابانها عجیب آرام بودند؛ سکوتی که در آن بوی عید به مشام میرسید و انگار زمین هم منتظر این جشن معنوی بود.
به مصلی که رسیدیم، موکتهایی ساده خیابان را به مکانی پر از معنویت تبدیل کرده بودند. سجادهمان را پهن کردیم. لحظاتی بعد مادرم هم به ما ملحق شد. این نخستین نماز عید فطر زینب بود، و تمام وجودم میخواست این روز، روزی شیرین و پرنور در خاطراتش شود.
ناگهان خودم را در خاطرات کودکیام دیدم. زمانی که دست مادرم را میگرفتم و باهم به مسجد محله میرفتیم. صدای دلنشین پیرمرد مسجد که دعای «اللهم اهل الکبریا» را میخواند، هنوز در گوشم زنده است. دلم میخواست زینب هم این حس شیرین را در قلب خود ثبت کند.
اما ماه رمضان امسال برای زینب تجربههای متفاوتی داشت. چند هفته قبل، با شور و هیجان از من خواست که اجازه دهم با دوستان مدرسهاش به کافه برود. کمی فکر کردم و در نهایت، با این شرط که این آخرین دیدارش تا چند ماه آینده باشد، موافقت کردم؛ چرا که به زودی از مدرسه فعلیاش خداحافظی میکند.
نزدیک افطار، همراه دوستانش به کافه رفتیم. اذان که گفتند، لقمهای که برایش آماده کرده بودم را به دستش دادم و روزهاش را باز کرد. دوستانش روزه نبودند و تفاوت سبک زندگیشان با ما آشکار بود.
برای بچهها آبمیوه سفارش دادیم و خودم در کنار سایر مادران به صحبت مشغول شدم. بحث به موضوع روزهداری دختران رسید؛ یکی از مادران گفت که تصمیمگیری درباره روزه گرفتن را به آینده واگذار کرده و به دخترش گفته است وقتی بزرگ شد خودش تصمیم بگیرد.
نظر من اما متفاوت بود. گفتم: «ما والدین مسئول تربیت فرزندانمان هستیم. درسته که هرکس مسئول اعمال خودش است، ولی ما وظیفه داریم راه درست را نشانشان دهیم. اگر نور هدایت به قلبشان بتابد، انتخابهای بهتری خواهند داشت. و اگر تاریکی بر روحشان چیره شود، هدایتشان سختتر خواهد شد.»
چند روز بعد، مادرم عکسهای زینب و دوستانش را در کافه دید و با نگرانی پرسید: «چرا حواست به دوستان زینب نیست؟» خندیدم و گفتم: «اتفاقاً حواسم کاملاً هست! اما بیشتر رفتارهایی که انجام میدهند از ناآگاهی است. نمیتوانم حصارهای بلند دور زینب بکشم؛ باید به او یاد بدهم چگونه خودش را در جامعه پیدا کند. بهتر است از حالا پایههای تربیتش را محکم کنم تا در آینده دچار لغزش نشود. باقیاش دیگر دست خداست.»
راستش، دوران ما با امروز زمین تا آسمان فرق دارد. مادران دهه ۷۰ به بعد چالشهای پیچیدهتری دارند. دنیا مجازی شده و مراقبت از فرزندان، کاری پرزحمتتر است. اما من همیشه به سه اصل پایبند بودهام: قرآن، ایمان و توکل به خدا و نزدیکی به اهل بیت. تا زمانی که نور قرآن در خانه جریان داشته باشد، روشنایی هم در زندگی جاری خواهد بود.
تا زمانی که دستمان در دست اهل بیت باشد چیزی نمیتواند مارا از پا در بیاورد.
به امید اینکه نگاه خدا، اهل بیت و شهدا همیشه به ما بتابد و مارا دچار غفلت نکند.
پ ن: سلامعیدتون مبارک باشه ویرگولیها… تا اینجای عید بهتون خوش گذشت؟ من اون روزی که قم رفتم واقعا یکی از بهترین روزهای ۴۰۴ برام بود.
یه نکته معنوی هم بگم. از اوننکتهها که اثرش خیلی زیاده. موقع اذان وقتی صدای الله اکبر رو شنیدید هرکجا که بودید دعای سلامتی امام زمان رو بخونید.
راستی توی عید مهمان روانشو بودم اگر دوست داشتید این پست روان نویس رو بخونید شاید به دردتون خورد.
همین دیگه😇
اللهم عجل لولیک الفرج
✍️میراحمدی
✨️ یک خاطره برای تمام عمرم
در 18 فرودین، 25 روز قبل از تولدم معجزهای زیبا رخ داد، همسرم در کمال ناباوری، بعد از 6سال اجازه داد تا سفری به کربلا داشته باشم.
بلیطی به سوی زیارت، کادویی برای قلبم.
این هدیه، نه تنها سفری به سرزمین مقدس،
بلکه پیمودن راهی بود که امام حسین(ع) نشانم داد، سفری که با هر قدم، عشق و ایمان را میپروراند و روحم را به سوی آسمانها به پرواز درآورد.
چشمانم بعد سالها برق زد، قلبم لبریز از شادی شد. در آن لحظه، همه چیز معنایی نو یافت، سفری که نه تنها در فاصلهها، بلکه در قلب من، پیوندی عمیق با ریشههای اعتقادم برقرار کرد.
همسرم، با این کار خود، معجزهای از امام حسین(ع) را به من نشان داد که درهای بهشت، با عشق و ایثار باز میشوند و هر زیارت، قدمی به سوی نور است.
این سفر، نه تنها کادویی برای تولدم بود، بلکه نشانهای از عمق عشق همسرم، و یادآوری از اینکه معجزات، همچنان در میان ما زندهاند و خدا هر غیرممکنی را ممکن میکند.
این یک خاطره برای تمام عمرم، یک برکت در روز تولدم است که همیشه با من خواهد ماند.
بعد از 10 سال دیگر میتوانم به همه بگویم بهترین کادوی تولدی که در طول عمرم گرفتم، کربلا بود…
برای یادگاری تولدم را در کنار ضریح مبارک امام حسین جشن گرفتم تا بدانم در 28 سالگی امام حسین دوباره مرا پذیرفت.
به قول شاعر که میفرماید:” شب تولدم اون شبی بود که عاشقت شدم… عمر منی حسین..
✍️میراحمدی
1403/2/26
#به_قلم_خودم #تولیدی
خدایا مارا پاک بپذیر
چشم روی هم گذاشتیم و به روز 29ماه رمضان رسیدیم. انگار همین دیروز بود که برای پخت سحری اولینروز ماه مبارک، ذوق داشتم. انگار همین دیروز بود که مفاتیح را باز کردم و اعمال شب اول را انجام دادم.چشم روی هم گذاشتیم و به روز 29ماه رمضان رسیدیم. انگار همین دیروز بود که برای پخت سحری اولینروز ماه مبارک، ذوق داشتم. انگار همین دیروز بود که مفاتیح را باز کردم و اعمال شب اول را انجام دادم.
دلم برای هولهولکی سحری خوردن، صف کشیدنمان کنار شیر آب و قلپقلپ آب خوردنمان قبل از اذان صبح هم تنگ میشود.
امروز صدبار، آه حسرت کشیدم. به هرکسی که رسیدم گفتم:” حیف ماه رمضان داره تموم میشه”
ماه رمضان امسال با همهی سالها فرق داشت، چون امسال خدا یک دعوتنامه ویژه به روز اولیهای خانهی ما داده بود. امسال خدا به ما لیاقت داده بود که از دو مهمان ویژهاش به نحواحسن پذیرایی کنیم.
افطار و سحری هایی را که پختم به عشق مهمانهای کوچکش پختم.
امروز که داشتم با بچهها بعد از نماز، قرآن تمرین میکردم، دخترم با تعجب پرسید:” چرا بعضیها روزه نمیگیرند؟”
کمی فکر کردم و گفتم:” خدا
دلم برای هولهولکی سحری خوردن، صف کشیدنمان کنار شیر آب و قلپقلپ آب خوردنمان قبل از اذان صبح هم تنگ میشود.
امروز 100بار، آه حسرت کشیدم. به هرکسی که رسیدم گفتم:” حیف ماه رمضان داره تموم میشه”
ماه رمضان امسال با همهی سالها فرق داشت، چون امسال خدا یک دعوتنامه ویژه به روز اولیهای خانهی ما داده بود. امسال خدا به ما لیاقت داده بود که از دو مهمان ویژهاش به نحواحسن پذیرایی کنیم.
افطار و سحری هایی را که پختم به عشق مهمانهای کوچکش پختم.
امروز که داشتم با بچهها بعد از نماز، قرآن تمرین میکردم، دخترم با تعجب پرسید:” چرا بعضیها روزه نمیگیرند؟”
کمی فکر کردم و گفتم:” خدا هرسال ماه رمضون برای همهی آدمهای دنیا یه دعوتنامه میفرسته، هرکی که شرایطتش رو داشته باشه اون دعوتنامه رو قبول میکنه و وارد مهمونی خدا میشه و روزه میگیره، هرکسی هم که شرایطش رو نداشته باشه مهمونی خدارو قبول نمیکنه.”
بعد با خوشحالی گفت:” یعنی الان ما دعوتنامه خدارو قبول کردیم؟”
گفتم:” آره ما الان مهمون خداییم”
خدا کند که ما مهمان خوبی برای خدا بوده باشیم. حداقل بهخاطر مهمانهای خوبش از خطاهای ما هم بگذرد و دست مهربانش را روی سرمان بکشد. معلوم نیست سال بعد زنده باشیم یا نه!
خدایا تا ماه رمضانت تمام نشده مارا پاک کن و پاک بپذیر…
✍️سیده مهتا میراحمدی
1403/1/20
#به_قلم_خودم #تولیدی #درددل #روزنوشت
حدود چند ماهی می شود که چیزی در این وبلاگ ننوشته ام ! یاد زمانی می افتم که در برنامه نارنجی یکی از دوستان یادم داد که چطور وبلاگ درست کنم . او متن های ما را می خواند و در گروه که متن خود را می فرستادیم ، نوشته هایمان را تصحیح می کرد !
اما از آنجایی که بقیه دوستان فعال نبودند گروه حذف شد ! وقتی توی آن گروه بودم حس خوبی داشتم ! بعضی وقت ها آدم دلتنگ چیزی که پر از خاطره است می افتد ! حتی یادم هست متنی که نوشته بودم زیاد از آن بازدید کردند !
آن گروه واقعا برای من پرخاطره بود . یادش بخیررررر !
خیلی فکر کردم تا به یک نتیجهی خوبی درباره بهترین کتابی که در سال 1402 خواندم برسم. کتابهای زندگینامه و شهدایی را خیلی دوست دارم، اما نتوانستم بهترینش را گلچین کنم.
بیشتر که فکر کردم فهمیدم من با کتاب احتمالا گمشدهام طور دیگری از کتابخواندن لذت بردم. با سطرسطرش چیز جدیدی یاد گرفتم. با هر ورقش چیزی در ذهنم تداعی شد. با قطرهقطره اشکهای گندم، من هم گریستم. با خوشحالیاش لبخند زدم.
هروقت که به این کتاب فکر کردم به خود واقعیام دست پیدا کردم و واقعا خواندن این کتاب در سال 1402 بهترین چیزی بود که میتوانستم تجربه کنم. با توجه به اینکه خیلیها دوستش نداشتند، اما من عاشقش بودم.
#کتاب_هایی_که_باید_خواند
#به_قلم_خودم
دروغهای دم افطار
یک دوست مسجدی داشتم که هم کلاسیام بود. همیشه بعد از افطار همدیگر را توی مسجد میدیدیم. دور از چشم پیرزنهای غرغرو، سجادههایمان را کنار هم پهن میکردیم.
بعد از نماز جماعت، روحانی مسجد که یک پیرمرد اهل زنجان بود و کمی لهجهی ترکی داشت، سخنرانی میکرد.
ما بچهها هم به عشق چای آخر سخنرانی، میرفتیم انتهای مسجد و صحبت میکردیم. دوستم همیشه تا روحانی روی ممبر میرفت، او هم برای ما بچهها روی ممبر میرفت و میگفت:” بچهها من افطار یک نان بربری کامل خوردم” ما هم دهانمان باز میماند و بهبه و چهچه میکردیم. گاهی به داشتن همچین دوست شکمویی افتخار میکردیم.
تا آخر ماه رمضان او به خوردن 5 تا نان بربری کامل رسید و ما هنوز به همان یک کف دست نان قانع بودیم.
حالا بعد سالها یاد خوابی که پیامبر دیده بود افتادم.
پیامبر خواب نگران کنندهای دیدند که برایشان سخت و گران بود.خواب دیدند کسانی مانند میمون از منبر او بالا می روند و پایین می آیند و مردم را به عقب (یعنی دوران جاهلیت) برمی گردانند.
#اولین_روزه
#به_قلم_خودم #به_قلم_خودم
صدای نقی معمولی فضای خانه را پر کرده است. توی آشپزخانه ایستادهام و یک چشمم به چوچانگ و یک چشمم به رَنده است. مدرسه دخترم فردا جشنواره غذا دارند و باید کوکو ببرند. از همان ظهر که از مدرسه آمد لیست خواستههایش را ردیف کرد و دستور داد. من هم میخندیدم و سر به سرش میگذاشتم.
بهنظرم سیبزمینی رنده کردن از پیاز رنده کردن سختتر است، اولی را که رنده میکنی برای دومی نفس کم میاری و دستت خسته میشود. تا میآیم لب باز کنم و غر بزنم، یاد تبلیغ شبکه آیفیلم میافتم. خرد کن همه کاره. یک لحظه خندهام میگیرد، حاضرم 100تا سیب زمینی رنده کنم، اما وسایل خرد کن را جدا نکنم و نشویم.
یکی از بلاگرهای تازه عروس، از جارو دستی جهازش تا فیها خالدونش را جلوی دوربین باز میکند، غذاهای جورواجور میپزد و زندگیاش را بهنمایش میگذارد. گاهی تعجب میکنم که چرا باید یکنفر تا 4 صبح بیدار بماند و مرغ بریان شکمپر درست کند.
باسَلیقگی، به تزئین سالاد، کیکپختن و دسر پختن نیست. زنی با سلیقه است که با اقلام ساده بهترین غذا را سر سفره جلوی خانوادهاش بگذارد. و اِلا یک آدم معمولی هم می تواند با فلفل دلمهی رنگوارنگ و هزارتا ادویه و چاشنی بهترین غذاهارا بپزد.
2روز تا ماه رمضان مانده و کانالها پرشده از لیست غذاهای پیشنهادی به خانمها، مخصوص افطار و سحری.
دلم میخواهد آن کسی که این لیست را تهیه کرده و آنهایی که آن را پخش کردند، پیدا کنم و با غیظ نگاهشان کنم و بگویم:” ای کارد بخوره تو شکمتون”
من آشپزی را در 13 سالگی از مادرم یاد گرفتم. عازم کربلا بودند و من باید در نبودشان غذا درست میکردم. یک هفته قبل از سفر، کنار دستش میایستادم و برنج پختن را یاد میگرفتم. مادرم بهترین غذاهارا میپزد. راز خوشمزه بودن غذاهایش این است که هیچوقت سخت نمیگیرد.
مادربزرگ همسرم همیشه عقیده دارد که باید هرغذایی را که میپزیم، اول قشنگ سرخش کنیم بعد بپزیم، اما من اصلا به این مورد اعتقاد ندارم. من کتلت، قرمهسبزی و آبگوشتهای مادرم را به هیچکجا ترجیح نمیدهم، حتی رستوران ارکیده.
غذاهایش مزهی زندگی میدهد. از مادرم یاد گرفتم که غذا را با اعتماد به نفس بپزم و به مواد اولیه دل نبندم.
یک قاشق سیب زمینی برمیدارم و کف دستم میگذارم و شکلش میدهم. کوکوهارا توی ماهیتابه ردیف میکنم و صدای جیلیز و ویلیزش بهجای صدای نقی معمولی توی خانه پر میشود. تا کوکو سرخ شود خیارشور و گوجه را خرد میکنم. تعریف از خود نباشد، من بهترین ساندویچهای دنیارا درست میکنم و بهترین لقمههارا میپیچم. یکی از آرزوهایم این است که یک وانت بگیرم و پشتش را یخچال بگذارم و جیگر پیچ درست کنم.
کوکوهارا برمیگردانم و نان لواش را به تکههای نامساوی تقسیم میکنم. از بچگی از اینکه همه چیز مساوی و برابر باشد بدم میآمد. همیشه دوست داشتم تافتهی جدا بافته باشم. هروقت همه سمت یک موضوعی رفتند، من برخلاف آنها رفتم. آدم باید تجربههای جدید کسب کند و خودش روی پای خودش بایستد، حتی اگر شکست بخورد.
وقت آن رسیده که کوکوهارا بردارم و روی دستمال بگذارم تا روغن اضافیاش جدا شود.
روی نان یک ردیف خیارشور و گوجه میچینم. دوتا کوکو را تکهتکه میکنم و وسط نان میگذارم. به قول خانم مدیر که همیشه میگوید:” برای بچههاتون لقمهی بزرگ نگیرید، اینا مثل مادربزرگها دندون ندارن نمیتونن لقمه به اون بزرگی رو گاز بزنن”
دوتا لقمه را که تحویل دخترم دادم، تازه یاد چایم افتادم که نیم ساعت پیش برای خودم ریخته بودم تا خستگیام در برود. عیب ندارد. چای سرد شود هم مهم نیست، دوباره یکی دیگر دم میکنی و لذتش را میبری، اما اگر زندگیات سرد شود، روح و روانت سرد شود، هزارتا لوازم خانه هم برای خودت داشته باشی نمیتوانی گرمش کنی. به قول شاعر که میگوید:
” حال دلت که خوب باشه
همهی دنیا قشنگ میشه”
✍️ سیده مهتا میراحمدی
#به_قلم_خودم
#تولیدی
دنیای سجاده سبزها قشنگه…
امروز توی بازار مشغول خرید بودم که صدای اذان از بلندگی مسجد پخش شد. دست از خرید برداشتم و خودم را به مسجد رساندم. تا وارد کوچهی مسجد شدم، به یاد اولین باری که پایم به مسجد باز شد، افتادم.
خورشید وسط آسمان خودنمایی میکرد. دختربچهای با یک روسری گلگلی بودم که قرآن مادرش را بغل کرده و با دمپاییهای نارنجیاش به سمت مسجد میدوید.
تازه هفتساله شده بودم و میتوانستم قرآن بخوانم. توی مسجد محل، یک خانم جوانی کلاس قرآن برگزار میکرد. بچههای محل، ریز و درشت دور هم جمع میشدیم. قرآنهایمان را روی رحل میگذاشتیم و سورههای جز 30 را به نوبت میخواندیم. جایزهی بعد قرائتمان هم این بود:” طیب طیب الله احسنت بارک الله" یادش بخیر، یکبار با همهی بچهها خانوادگی به اردوی زیارتی سپه سالار رفتیم.
خاطرات کودکی می گذشت و یک هالهی کمرنگی از مسجد ته ذهنم مانده بود تا ماه رمضان سال 84. یک شب بعد از افطار مادرم گفت:"چادرنماز و سجادت رو بردار تا بریم مسجد.”
با شوق و ذوق، چادر گلدارم را توی کیسه گذاشتم. مفاتیح کوچکی را که مادرم برای تولدم از جمکران خریده بود، برداشتم. حالا نوبت به سجادهی سبزی رسید که مادرم تازگی از مکه برایم سوغات آورده بود.
هنوز هم هروقت سجادهی سبزم را باز میکنم، یاد شبی میافتم که مادرم چمدان سوغاتیهارا باز کرد و سجاده را مقابل صورتم گرفت. اصلا همین سجادهی سبز، دوباره پایم را به مسجد باز کرد.
امشب که توی بازار، سر از مسجد در آوردم، همهی آن خاطرات زیبا دوباره به سراغم آمد.
شبهای رمضانی که با سجادهی سبز، مفاتیح و دعای ماه رمضان شروع و با چای آخر مجلس تمام میشد.
حالا سالها از آن روزها میگذرد، اما همه چیز متفاوت است. 6روز به ماه رمضان مانده و هنوز کسی برای فرزندانم از مکه، سجادهی سبز نیاورده است. چشمانم از اشک پر شده و همینحالا است که پقی بزنم زیر گریه.
بلند شدم به سراغ کِشو رفتم. سجادهی سبزم را برداشتم و روی زمین پهن کردم. به یاد دوران کودکی، تسبیح زیبایی را که مادرم دوسال پیش به شش گوشه متبرک کرده بود، دور مُهر حلقه کردم.
چشمم به سربند یاحسینی که گوشهی جانماز دوختم افتاد. مدتهاست غم دوریاش سینهام را فشرده است. حریفش نمیشوم و به یکباره سیل اشک امانم را میبرد.
به سجده پناه بردم. همانجایی که خدا دست نوازشش را به سرم میکشد.
باید یک کاری برای این دل خستهام کنم.
سر از سجده برمیدارم، انگار سقفی بالای سرم نیست. به دامن آسمان زل میزنم و از ته دل میگویم:”
اللّٰهُمَّ إِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فِیما مَضَیٰ مِنْ شَعْبانَ فَاغْفِرْ لَنا فِیما بَقِیَ مِنْهُ.
خدایا، اگر در آنچه از ماه شعبان گذشت ما را نیامرزیدی، پس در آن مقدار که از آن باقی مانده است ما را بیامرز.
✍️*سیده مهتا میراحمدی*
#به_قلم_خودم
#تولیدی
#روایت