همه چیز همین‌جاست

  • خانه
  • « من و آشپزی‌های خانم‌کاپوچینو
  • خط خطی های ذهن یک مادر »

دنیای سجاده سبز‌ها قشنگه...

ارسال شده در 16ام اسفند, 1402 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع

دنیای سجاده سبز‌ها قشنگه…

امروز توی بازار مشغول خرید بودم که صدای اذان از بلندگی مسجد پخش شد. دست از خرید برداشتم و خودم را به مسجد رساندم. تا وارد کوچه‌ی مسجد شدم، به یاد اولین باری که پایم به مسجد باز شد، افتادم.

خورشید وسط آسمان خودنمایی می‌کرد. دختربچه‌ای با یک روسری گل‌گلی بودم که قرآن مادرش را بغل کرده و با دمپایی‌های نارنجی‌اش به سمت مسجد می‌دوید.

تازه هفت‌ساله شده بودم و می‌‌توانستم قرآن بخوانم. توی مسجد محل، یک خانم جوانی کلاس قرآن برگزار می‌کرد. بچه‌های محل، ریز و درشت دور هم جمع می‌شدیم. قرآن‌هایمان را روی رحل می‌گذاشتیم و سوره‌های جز 30 را به نوبت می‌خواندیم. جایزه‌ی بعد قرائتمان هم این بود:” طیب طیب الله احسنت بارک الله"  یادش بخیر، یکبار با همه‌ی بچه‌ها خانوادگی به اردو‌ی زیارتی سپه سالار رفتیم.

خاطرات کودکی می‌ گذشت و یک هاله‌ی کمرنگی از مسجد ته ذهنم مانده بود تا ماه رمضان سال 84.  یک شب بعد از افطار مادرم گفت:"چادرنماز و سجادت رو بردار تا بریم مسجد.”

با شوق و ذوق، چادر گلدارم را توی  کیسه گذاشتم. مفاتیح کوچکی را که مادرم برای تولدم از جمکران خریده بود، برداشتم. حالا نوبت به سجاده‌ی سبزی رسید که مادرم تازگی از مکه برایم سوغات آورده بود.
هنوز هم هروقت سجاده‌ی سبزم را باز می‌کنم، یاد شبی می‌افتم که مادرم چمدان سوغاتی‌‌هارا باز کرد و سجاده را مقابل صورتم گرفت. اصلا همین سجاده‌ی سبز، دوباره پایم را به مسجد باز کرد.

امشب که توی بازار، سر از مسجد در آوردم، همه‌‌ی آن خاطرات زیبا دوباره به سراغم آمد.
شب‌های رمضانی که با سجاده‌‌ی سبز، مفاتیح و دعای ماه رمضان شروع و با چای آخر مجلس تمام می‌شد.

حالا سال‌ها از آن روز‌ها می‌گذرد، اما همه چیز متفاوت‌ است. 6روز به ماه رمضان مانده و هنوز کسی برای فرزندانم از مکه، سجاده‌ی سبز نیاورده است. چشمانم از اشک پر شده و همین‌حالا است که پقی بزنم زیر گریه.

بلند شدم به سراغ کِشو رفتم. سجاده‌ی سبزم را  برداشتم و روی زمین پهن کردم. به یاد دوران کودکی‌، تسبیح زیبایی را که مادرم دوسال پیش به شش گوشه متبرک کرده بود، دور مُهر حلقه کردم.

چشمم به سربند یاحسینی که گوشه‌ی جانماز دوختم افتاد. مدت‌هاست غم دوری‌اش سینه‌ام را فشرده است. حریفش نمی‌شوم و به‌ یکباره سیل اشک امانم را می‌برد.
به سجده پناه بردم. همان‌جایی که خدا دست نوازشش را به سرم‌ می‌کشد.
باید یک کاری برای این دل خسته‌ام کنم.

سر از سجده برمی‌دارم، انگار سقفی بالای سرم‌ نیست. به دامن آسمان زل می‌زنم و از ته دل می‌گویم:”
اللّٰهُمَّ إِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فِیما مَضَیٰ مِنْ شَعْبانَ فَاغْفِرْ لَنا فِیما بَقِیَ مِنْهُ.

خدایا، اگر در آنچه از ماه شعبان گذشت ما را نیامرزیدی، پس در آن مقدار که از آن باقی مانده است ما را بیامرز.

✍️*سیده مهتا میراحمدی*

#به_قلم_خودم
#تولیدی
#روایت

1709754339img_20240306_231518_598.jpg


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

همه چیز همین‌جاست،

همه چین همین جاست روایت هایی از زندگی و روزمره‌های زنان طلبه

موضوعات

  • همه
  • اولين روزه من٫
  • ايرانگردي
  • بدون موضوع
  • تجربه زیسته
  • تجربه نگاری اربعین
  • تنها دلخوشی
  • تور گردشگری
  • جادوی قلم
  • خاطرات تبلیغی
  • خانم معلم
  • داستانک
  • دختران جمعه
  • دل نوشتـــه
  • روایت‌های دخترانه
  • روایت‌های مادرانه
  • روایت‌های همسرانه
  • روزنگار
  • عکس‌نوشته
  • فراخوان بازآفرینی محتوای دینی
  • ماه رمضان
  • مناسبت‌ها
  • نقد فیلم
  • نهی از منکر غیر مستقیم
  • کتابخوانی

آخرین مطالب

  • من شلختم؟
  • تربیت در عصر دیجیتال
  • جادوی قلم
  • یک خاطره برای تمام عمرم
  • خانه رویایی 
  • خدایا مرا پاک بپذیر
  • یادش بخیر 
  • بهترین کتابی که در 1402 خواندم
  • دروغ‌های دم افطار
  • من و آشپزی‌های خانم‌کاپوچینو
  • دنیای سجاده سبز‌ها قشنگه...
  • خط خطی های ذهن یک مادر
  • ایا من مادر خوبی هستم؟
  • حاضری ثواب بچه‌داریت رو بهم بدی؟
  • چرا بانوان محجبه حضور کمرنگی در مجموعه‌های ورزشی دارند؟
  • قانون آزادگی با داشتن حجاب 
  • دیوار کوتاه تر از آخوند
  • خدا
  • بفرمایید بهشت 
  • معرفی کتاب « سقای آب و ادب »

پیوند ها

  • کافه دنج
  • عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
  • بانک سوالات و جزوات حوزه علمیه خواهران
  • پاییز
  • بهار سمنان
  • دیروزانه
  • صهباء
  • گهر عمر
  • چهل تکه
  • وبلاگ من
  • سیب ترش
  • نوک مدادی
  • حرف نخست

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس