شب است و فارغ از هیاهوی روز هستیم.به چه ها که نمی اندیشیم خدا میداند و بس.
ذهن خسته و فکرهای دَرهم و قاطی پاتی برابری میکند با کارگری که با تنی رنجور و دستهای پینه بسته به آغوش خواب پناه برده است.
و من اینجا بساط بازی با کلمات را راه انداخته ام تا بتوانم با نوشتن افکار به هم ریخته ام تسلا بخش دل بی قرارم باشم.
موضوع: "بدون موضوع"
وقتی دلی به وسعت آسمان ها گرفته میشود سکوت محض بر قلبش حاکم میشود.
سکوتی مرگبار که جوشش آن از ریزترین نقطه ی بدن هویدا میشود.
اشک ها که جاری شوند انگار که دل بار خود را بر زمین نهاده است .
اما امان از زمانی که این احوالات سراغت بیاید و نتوانی اشکهایت را روانه ی صحرای گونه هایت کنی.
دلت در اوج ترکیدن و دم نزدن.
و این خود نیز حکایت دیگری است…..
آیا نماز هم بر امت های پیشین واجب بوده ؟
در پاسخ باید بگم که بله ، نماز در تمام امت های پیش از اسلام هم بوده و پیامبری نبوده که به مردم زمان خودش، نماز سفارش نکرده باشه.
پاسخ کامل از قرآن میتونیم جواب بدیم:
📌آیه ۴۰ سوره ابراهیم :
رَبِّ اجْعَلْنِي مُقِيمَ الصَّلَاةِ وَمِنْ ذُرِّيَّتِي ۚ
« پروردگارا، مرا برپادارنده نماز قرار ده، و از فرزندان من نيز. »
📌آیه ۵۵ سوره مریم:
وَكَانَ يَأْمُرُ أَهْلَهُ بِالصَّلَاةِ وَالزَّكَاةِ وَكَانَ عِنْدَ رَبِّهِ مَرْضِيًّا
و همیشه اهل بیت خود را به ادای نماز و زکات امر میکرد و او نزد خدایش بندهای پسندیده بود.¹
¹: درباره اسماعیل صادق الوعد است که خودش پیامبر بوده.
آیه ۸۷ سوره یونس :
📌… وَاجْعَلُوا بُيُوتَكُمْ قِبْلَةً وَأَقِيمُوا الصَّلَاةَ ۗ
{… به موسی و برادرش وحی کردیم که …} و خانه هایتان را روبروی هم قرار دهید، و نماز را برپا دارید،
آیه ۳۱ سوره مریم:
📌وَجَعَلَنِي مُبَارَكًا أَيْنَ مَا كُنْتُ وَأَوْصَانِي بِالصَّلَاةِ وَالزَّكَاةِ مَا دُمْتُ حَيًّا
و مرا (حضرت عیسی ع ) هر کجا که باشم مایه برکت (و رحمت) گردانید، و تا زندهام به عبادت نماز و زکات سفارش کرد.
آیه ۱۷ سوره لقمان:
📌 يَا بُنَيَّ أَقِمِ الصَّلَاةَ وَأْمُرْ بِالْمَعْرُوفِ وَانْهَ عَنِ الْمُنْكَرِ …
ای فرزند عزیزم، نماز را به پا دار و امر به معروف و نهی از منکر کن…
آیه ۸۷ سوره هود:
📌قَالُوا يَا شُعَيْبُ أَصَلَاتُكَ تَأْمُرُكَ أَنْ نَتْرُكَ مَا يَعْبُدُ آبَاؤُنَا أَوْ أَنْ نَفْعَلَ فِي أَمْوَالِنَا مَا نَشَاءُ
قوم گفتند: ای شعیب، آیا این نماز تو، تو را مأمور میکند که ما دست از پرستش خدایان پدرانمان و از تصرف در اموال به دلخواه خودمان برداریم؟
و در آخر در آیه ۷۳ سوره انبیاء خداوند میفرماید:
📌وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ وَإِقَامَ الصَّلَاةِ وَإِيتَاءَ الزَّكَاةِ ۖ وَكَانُوا لَنَا عَابِدِينَ
و آنان (پیامبران) را پیشوای مردم ساختیم تا (خلق را) به امر ما هدایت کنند و هر کار نیکو را (از انواع عبادات و خیرات) و خصوص اقامه نماز و اداء زکات را به آنها وحی کردیم و آنها هم به عبادت ما پرداختند.
اما نکته قابل توجه اینه که کیفیت و کمیت خوندن این نماز در زمان های مختلف باهم فرق میکرده .
🔸 بحث با یک حدیث از امام صادق علیه السلام به پایان میرسونم. در کتاب من لایحضر الفقیه ، ترجمه ، جلد اول صفحه ۳۲۱ آمده که:
{ هنگامی که حضرت آدم علیه السلام در بهشت ترک اولایی مرتکب شد، هبوط کرد و به کره خاکی آمد .
وقتی آدم ترک اولیٰ کرد، یک لکه سیاه در صورت آن حضرت پدیدار شد و وقتی به زمین آمدند تمام بدنش را آن خال سیاه فرا گرفت.
اندوهگین شد شروع به گریه کرد.
جبرئیل نازل شد« یا آدم چه چیز تو را چنین گریان کرده؟»
آدم علیه السلام پاسخ دادند «که تمام وجودم مثل این خال سیاه شده »
جبرئیل پاسخ داد که « آدم برخیز و نماز کن !»
پس آدم برخاست و نماز گذارد .
طریقه نماز خواندن را خود جبرئیل به آدم علیه السلام یاد داد.
اولین نماز که خوانده شد سیاهی از صورت به گردنش رسید و جمع شد.
بار دیگر جبرئیل گفت« نماز دیگری بخوان» این بار سیاهی جمع شد و کوچک تر شد.
بار سوم نماز خواند و سیاهی از ناف به زانوها رسید.
بار چهارم نماز خواند و سیاهی به کلی از بین رفت (بعضی تا ۵ نماز نوشتهاند که حضرت خواندن)
سپس آدم علیه السلام به تشکر از خدا پرداخت.
جبرئیل پیغامی به آدم علیه السلام رساند: « ای آدم حال و وضع فرزندان تو در مورد این نمازها همانند حال و وضع نماز توست. حالی که این سیاهی را بر تن داشتی، فرزندان تو هم مثل تو هستن و به واسطه گناهان سیاه می شوند ولی سیاهی را نمیبینند .
هر کس از فرزندان تو در هر شبانه روز پنج نوبت نماز مقرر را بخواند، از گناهانش خارج می شود آن چنان که تو از این سیاهی خارج شدی.» }
پ.ن: وقتی درک کنیم این قضیه رو و نماز ُ بشناسیم می فهمیم که چرا حضرت امام حسین علیه السلام در روز عاشورا و در بحبوحه جنگ به نماز ایستادند.
این مطلب برداشت شده از این صوت بود ⬇️
https://almiqat.com/Speech/Session/263
✍🏻 فاطمه غفاری وفایی
قسمت 20 خاطرات تبلیغ
پشت چشمی نازک کرد و تا خواست جوابم را بدهد سیدرضا یاللهکنان وارد اتاق شد. طاهره خانم دستپاچه شد و زود خداخافظی کرد. آن شب اصلا به حرفهای طاهرهخانم توجه نکردم.
توی اتاق تلویزیون نداشتیم. وقتی که به روستا آمده بودیم هروقت فرصت میکردم خاطرات مادرم را میخواندم. مادرم همهی جزئیات را واو به واو توی دفترش نوشته بود. اصلا فکر نمیکردم مادرم انقدر دقیق و جزئینگر باشد.
روزهای اول که با خانمها توی مسجد جمع میشدیم بدون تجربه بودم. استرس میگرفتم و توپوق میزدم. برای همین دستبهدامان دفتر مادرم شدم. گفته بود به کارممیآید، اما من جوان بودم و غرورم نمیگذاشت از کسی کمک بگیرم. اما همهچیز از دور زیباست. وقتی واردش میشوی تازه میفهمی که چقدر دست و پا زدن سخت است. هروقت کارم گیر میکرد از سید کمک میگرفتم.
یکبار توی مسجد داشتم احکام وضو را شرح میدادم که یک پیرزن وارد مسجد شد. عصایش را کنار در به دیوار تکیه داد و لنگانلنگان وارد شد. یک مانتوی گشاد پوشیده بود و روسریاش را از پشت سرش بسته بود. من بهجای او از آن گره سفتی که به روسریاش زده بود خفه شدم.
همه به احترامش بلند شدند. از حال و احوال خانمها فهمیدم اسمش میرزاده عمه است.
اسمش هممثل خودش عجیب و غریب بود. صورت سفید و بوری داشت. یک عینک تهاستکانی هم زده بود و لرزش حدقهی چشمانش از دور هم مشخص بود.
طاهره خانم برایش یک صندلی آورد و کنارش نشست. نقلیباجی نزدیکم شد و زیر گوشم به آرامی گفت:《 تو چشماش یهوقت خیره نشیا》
برگشتم و زل زدم به چشمهای پر از ترس نقلیباجی. تا خواستم لببزنم و چرایش را بپرسم دستش را گذاشت روی دهانم و گفت:《 بعدا برات میگم》
خانمها تکتک بلند شدند و خداحافظی کردند. نقلیباجی هم مدام دستم را میکشید و میگفت:《 سید خانم قرار بود بیای امروز بهت قالی بافی یاد بدما》 به اصرارش از مسجد بیرون آمدیم.
هنوز میرزاده عمه با چند نفر دیگر توی مسجد بودند.
تا پای راستم را از مسجد بیرون گذاشتم با تَشر به نقلیباجی گفتم:《باجی چرا اینطوری میکنی؟ دستم کنده شد، کلی کار داشتم با خانمها چرا یکدفعه همتون بلند شدید اومدید بیرون》
نقلی باجی دستش را روی بینیاش گذاشت و اطرافش را سَرک کشید و گفت 《 هیس دختر 》
با کلافگی گفتم:《 خب بگو ببینم چه خبره 》مچ دستم را گرفت و به سمت اتاق راه افتاد. مثل بچههایی که مادرشان بهزور راهشان میبرد دنبال نقلیباجی میکردم.
به اتاق که رسیدیم نقلی باجی همانطور که سرپا ایستاده بود با رنگ و روی زرد گفت…
ادامه دارد…
#به_قلم_خودم
#خاطرات_تبلیغ
#روایت_زن_مسلمان
همه ما در زندگی درگیر مشکلات و سختی های زندگی هستیم . اما چه بسا با آن مشکلات دست و پنجه نرم می کنیم تا بتوانیم آن مشکلات یا سختی ها را بگذرانیم . گاهی ما نیاز داریم که بی خیال تمامی اینها شویم . بی خیالی به نظرم حسی که باعث می شود در زندگی خود احساس آرامش کنیم . بعضی اوقات باید بی خیال بود تا در زندگی احساس بهتری داشته باشیم . منظور من از بی خیالی این نیست که کلا بی خیال زندگی باشیم و وقت ارزشمند خود را هدر دهیم . یا دست روی دست بگذاریم . بلکه گاهی بی خیال باشیم . و این بی خیالی مثلا با انجام کارهایی مثل :تفریح و گردش ، دعا خواندن یا هر کار دیگری که حالتون خوب بکنه ! میتوان برای لحظه ای بی خیال بود . و آن حس بد را از خودتان دور کنید .
به قول شاعر :
گاهی نیاز داریم بی خیال شویم !
بی خیال گذشته !
بی خیال آینده !
بی خیال اگرها و شایدها !
گاهی لازم است بگوییم :
هر چه بادا باد …..
9️⃣1️⃣ قسمت 19
آش را خورده و نخورده راهی مسجد شدیم، اما نمیدانم چرا آن شب طاهره خانم بدجور نگاهم میکرد. انقدر زیر فشار نگاه گاه و بیگاهش قرار گرفتم که برای چای آخر سخنرانی هم نایستادم و به اتاق برگشتم.
باید برای سحری چیزی میپختم. نگاهی به یخچال قدیمی کوچهی اتاق انداختم. درش را که باز کردم چیزی به جز یک بیابان خشک و بیآب و علف ندیدم. چندتا گوجه از ته یخچال داد زدند:《 مارو از اینجا نجات بده》
گوجههارا برداشتم و زیر شیر آب گرفتم. تا خواستم بنشینم و خُردشان کنم. کسی از بیرون صدایم زد:《 سیدخانم اینجایی؟》
صدای طاهره خانم بود. از دستش فرار کرده بودم اما او با پای خودش دوباره به سراغم آمده بود. چادرم را سر کردم و در را باز کردم. پرید توی اتاق و گفت:《 یهو بلند شدی رفتی نگران شدم》
خندهی زورکیای تحویلش دادم و گفتم:《 سحری باید میپختم زودتر اومدم. امروزم خیلی خسته بودم گفتم زودتر کارم رو بکنم که فردا سرحال باشم》
دوباره با تعجب نگاهم کرد و گفت:《 مگه میخوای با این حالت روزه بگیری؟》
سریع برگشتم و خودمرا توی آینهی چسبیده به دیوار برانداز کردم. همهچیز مثل سابق بود. فقط کمی روسریام را شلخته سر کرده بودم.
دستی به روسریام کشیدم و گفتم:《 مگه حالم چشه؟ فقط از خستگی کمی رنگوروم پریده》 پشت چشمی نازک کرد و گفت:…
ادامه دارد..
آخر ماه شعبان بود که اتاق تکمیل شد. وسایلهای داخل اتاق را از توی انباری مسجد بیرون آوردیم و شروع کردیم به چیدن.
2تا پشتی زرشکی قدیمی و یک تخته فرش دستباف لاکی که معلوم بود قبل ما سالیان سال میزبان مبلغهای زیادی بوده است.
دوتا بالشت که از فریبا خانم گرفته بودم و دوتا بشقاب مِلامین، قاشق و یک قابلمه روحی.
همهوسایل برای 30روز زندگی تبلیغی مهیا شده بود.
از توی بقچهای که از توی انبار پیدا کرده بودم، یک دستمال گلدوزی شده نباتی برداشتم و با وسواس روی روی طاقچهی کوچک انداختم. قرآن را با ذوق بوسیدم و به طاقچه تکیه دادم.
دیگر پنجره شده بود مثل پنجرههایی که در کودکی آرزویش را داشتم با پردههای سفید که گلهای ریز قرمزش با آدم حرف میزد، اما بدون لهجه
احساس کسی را داشتم که بعد عمری مستاجری خانهدار شده است. آنهم کنار خانهی خدا که وقتی پنجرهاش را باز میکند فضای مسجد را میبیند.
از ننه مروارید گلاب گرفته بودم. 4گوشهی اتاق را کمی گلاب پاچیدم و اتاقگچی بوی خوش زندگی گرفت.
از صبح زود مشغول کار بودیم. سیدرضا پیشواز رفته بود و با زبان روزه دستورات من را عملی میکرد.
فقط وقت کرد نماز ظهر جماعت را بخواند و دوباره برگردد تا کارهایمان را تمام کنیم.
دوست داشتم همهچیز برق بزند.
گوشهی اتاق یک شیرآب قدیمی و روشویی بود و با یکپرده که نقش آشپزخانه را داشت. با یک اجاق گاز دوشعلهی سفید که معلوم بود صاحب قبلیاش زیاد به نظافت اعتقاد نداشته است.
تا دمدمای غروب کار کردیم. از خستگی به دیوار تکیه داده بودم که یکی به پنجره زد. از ذوق پریدم و از گوشهی پرده بیرون را دید زدم. فریبا خانم بود با یک کاسهی سفالی توی دستش.
در را باز کردم. فریبا خانم کاسهی آش را بالا آورد و گفت:《 مهمون نمیخوای سید خانم؟》
بغلش کردم و رویش را بوسیدم و گفتم:《 آخیش امروز از چی بپزم خلاص شدم فریبا خانم. خوش اومدی》 فریبا خانم خندید و گفت:《 میدونستم روز اولی نمیرسی آشپزیکنی》
هروقت از آنروز ها یاد میکنم چیزی که اول از همه به ذهنم میآید همان آشبلغوری بود که اولین شب توی اتاق مسجد خوردیم. پر از کشک و کلم و سبزی تازه و معطری که فریبا خانم زحمتکش را کشیده بود…
آش را خورده و نخورده راهی مسجد شدیم اما نمیدانم چرا آن شب…
ادامه دارد…
این خبر را برسانید به عشاق نجف
بوی سجاده خونین علی می آید