بلای خانمان سوز
#به_قلم_خودم
بلای خانمان سوز
گوشی تلفنش را از توی کیفش برداشت و با اضطراف جواب داد: بله بفرمایید!
توی چشمانش موجی از غم را دیدم که هر لحظه امکان داشت سیلی راه بیفتد، همین طور نگاهش میکردم و از ناراحتی اش غصه میخوردم.
زندگی خودش روی هوا بود و زندگی پدر و مادرش هم، این وسط داغی بر روی داغ های دلش گذاشته بود، گوشی را قطع کرد و نشست و زانوی غم بغل گرفت، میگفت: خودم را از این باتلاق نجات بدهم یا با پدر و مادرم همگی توی باتلاق زندگی فرو برویم؟
دختر ترس داشت، بین دوراهی زندگی و آینده اش قرار گرفته بود، از یک طرف نیش و کنایه خانواده شوهرش عذابش میداد و از طرفی بی کسی اش بعد از جدایی پدر و مادرش هرلحظه جلوی چشمانش رژه میرفت، گفتم:<< حالا نمیشه کاری کنی بعد از سرو سامان گرفتن زندگی تو به سراغ جدایی خودشان بروند؟>> بدون معکث و با ناراحتی گفت: نهههههه
نطقم کور شد و دیگر چیزی برای گفتن نداشتم، اما هزار تا سوال توی سرم ورجه وورجه میکردند، سوال هارا با خودم مرور می کردم، یعنی انقدر زندگی برایشان سخت بوده که مدت هاست دخترشان پیش خواهرش زندگی میکند و یا اینکه چرا انقدر خودخواه هستن و زندگی خودشان مهم تر از زندگی بچه هایشان است؟ چرا باید توی پیری از هم جدا بشوند؟ این همه سال تلاش و زحمت را یک شبه می خواهند به باد بدهند؟
مصیبت طلاق جوانان کم نبود این هم جدیدا به مصیبت هایمان اضافه شد، ماهواره چه کار ها که با زندگی خانواده ها نکرده است…
فرم در حال بارگذاری ...