تک فرزند
یک لیوان شربت خنک برای مادر بردم. آنکه دیگر رمقی نداشت با دست دیگرش نوازشم کرد و گفت:«فدای دختر کوچولوم بشم.» چشمان مادر غرق در خستگی بود ولی تصمیم گرفتم دوباره سر صحبت با مادر را باز کنم. سرم را پایین انداختم و به مادر گفتم :«مامان شما که سر کار بودی خاله زنگ زد. احوال شما رو پرسید، خیلی هم بهتون سلام رسوند.»لحظهای مکث کردم و گفتم:«مامان ، چی میشد منم…»
مادر حرفم را قطع کرد و گفت :« دخترم ، عزیزم لطفا این بحثو شروع نکن. » گفتم :«مامان آخه من خیلی تنهام ، شما خودتون چندتا خواهر و برادر دارید که هر روز زنگ میزنن و احوال شما رو میپرسن، خودتون بارها از خاطرات بچگی و بازیهای شادتون برام تعریف کردید، پس چرا دوست ندارید که من خواهر یا برادر داشته باشم.»
مادر دستانش را زیر چانهام برد و سرم را بالا آورد ، بعد به چشمانم زل زد و گفت :«مامان جون سعی کن شرایط منو درک کنی ، بچهی کوچیک مراقبت زیاد میخواد، منم که هر روز سر کار هستم ، اصلا وقتی بزرگتر شدی خودت میفهمی.»
بعد هم من را بوسید وبه طرف اتاقش رفت تا کمی استراحت کند.با حسرت به قاب عکس روی میز که عکس دسته جمعی مادر و خانوادهاش بود نگاه کردم. با خودم میگویم :«درست است که من نه ساله هستم ولی میتوانم در بزرگ کردن بچه به مادر کمک کنم ، شاید، اصلا بچه دوست نداشته باشد ،… دیگر مطمین نیستم که مادر من را هم به اندازه کارش دوست داشته باشد . شاید وقتی من هم به سن مادر رسیدم دوست نداشته باشم بچهدار شوم.»
نظر از: اندیشه ی پرواز [عضو]
نظر از: ترنم گل [بازدید کننده]
عالی بودبا مضمون داستنی
فرم در حال بارگذاری ...