درد و دلی مادرانه
پاره تنم هیچ وقت روزی که این برگه را پزشکت در دستانم گذاشت و گفت: «فرزند شما ناقص به دنیا خواهد آمد و باید او را سقط نمایید» از یاد نخواهم برد، اما من که با تمام وجودم با تو انس گرفته بودم و تو جزئی از وجودم شده بودی نتوانستم رهایت کنم و به پزشکت گفتم: «میوه دلبندم را تا زمانی که امکان حیات داشته باشد حتی اگر شده یک روز، یک ساعت، یک دقیقه؛ از بین نخواهم برد و این فرصت را از او نخواهم گرفت.»
دلبندم امروز خوشحالم که گفته پزشکت اشتباه از آب درآمد و تو را صحیح و سالم در کنار خود دارم.
این برگه را نگه داشتهام تا در زمان خستگی با نگاه به آن، هیچگاه خستگی از نور دیدهام برایم معنا نداشته باشد.
نظر از: صدف [عضو]
سلام
داستانک جالبی بود.
میشه به وبلاگ منم سربزنید و درباره داستانکام نظر بدید؟ برای پیشرفت به نظرات دوستانم نیازمندم تا بتونم اشکالامو رفع کنم و کارهای بهتری ارائه بدم.
http://mehrofehr.kowsarblog.ir/
فرم در حال بارگذاری ...