شیرینی های اینترنت
چند ماهي بود كه دنبال يكي از دوستانم مي گشتم، شماره اش را گم كرده بودم، هيچ نشانه ي ديگري هم از او نداشتم. چند روز پيش، همه ی صفحات مجازيام را چك كردم، به امید اینکه پیامی داده باشد، شروع کردم به گشتن، ازايميل هاي قديمي گرفته تا وبلاگ هاي فعال، غیرفعال و شبكه هاي مجازي مختلف ، تا شاید از او خبری گیر بیاورم، به سختی رمز ايميل هاي قديمی و از کارافتادهام را بازیابی کردم، اما هرچه گشتم خبري نبود، دریغ از یک پیام، دلم گرفته بود، دلتنگش بودم، انگار بدون او تمام نوجوانی ام داشت فراموش میشد، او تنها کسی بود که می توانست دوباره مرا به یاد آن روزها بیندازد، من و سارا با هم خیلی صمیمی بودیم و جانمان برای هم درمی رفت.
خودم را سرزنش می کردم که چرا شماره اش را جایی ننوشته بودم. چند سال پيش يك سررسيد داشتم که تمام شماره ها، خاطرات و دل نوشته هایم را در آن می نوشتم، اما هرچه گشتم از سررسید همخبری نبود.
چند روزي گذشت، روزها كارم شده بود چك كردن ايميل ها و شبكه ها، اما خبري از سارا نبود انگار آب شده بود و رفته بود توی زمین.
ديشب تبلت را برداشتم و عکس هایی که دوستانم در صفحه های مجازیشان به اشتراک گذاشته بودند را یک به یک دیدم، نتگهان به ذهنم رسید که اسم سارا را جستجو کنم، شايد در اينجا صفحه اي داشته باشد، اسمش را به انگلیسی سرچ کردم، صفحه ای آمد و عکس دختری روی پروفایل توجه ام را جلب کرد، بلـــــــــه، خودش بود. سارا!
بالاخره پیدایش کردم، شگفت زده شده بودم ،چقدر بزرگ و خانم شده بود، عکسش را بزرگ کردم تا چشمانش را واضح تر ببینم، خیلی زیباتر شده بود، شروع کردم به دیدن عکس های صفحه اش، انگار ازدواج هم كرده بود، نمی دانستم از پیدا کردنش خوشحال باشم یا ناراحت، تبلت را روي زمين گذاشتم و شروع كردم به گريه كردن….
همسرم که مات و مبهوت من را نگاه مي كرد، پرسيد چه شده؟ ساکت ماندم.
تا ساعت ها با خاطرات سارا حال و هوايي داشتم، سارا دختري بود كه در مشهد با او آشنا شده بودم و یکی دوباری هم دعوتم مرده بود خانهشان. پدرو مادر مهربانی داشت و یک خواهرکوچکتر که من را مهتاجون صدا می زد .
من و سارا به دلیل مسافت طولانی مجبور بودیم با هم ارتباط مجازی داشته باشیم، تا وقتي كه من ازدواج کردم و خبر مادر شدنم را به او دادم اما بعد از تبریک گفتنش دیگرهیچ پیامی ازسارا دریافت نکردم.
بعد از کلی خاطرهبازی در صفحه شخصی سارا، يك پيام شخصي فرستادم و اميدوارم كه سریعتر پاسخم را بدهد.
هميشه شنيده ايم كه اکثر مردم از مضرات اينترنت و فضاي مجازي صحبت می کنند و کلی مقاله درباره اش می خوانند، اما من
امروز با اینترنت توانستم کسی را که دنبالش می گشتم پیدا کنم، چقدر برایم شیرین بود.
به سارا پیام دادم وهمه ی اتفاقات چند ماه گذشته را برایش نوشتم انگار چشمانم جایش را با دستانم عوض کرده بود و این دستانم بود که بغض داشت و با شدت تایپ می کرد، آخرین سوال را ازاو پرسیدم: سارا جان هنوز سر قولت هستی؟؟
ودوباره پیام هایم را ازاول مرور کردم تا مطمئن بشوم که پیام ها به سارا ارسال شده است.
تبلت را روی زمین گذاشتم تا بخوابم اما انقدر فکر و ذهنم پر از سوال بود که خواب به چشمانم نمی آمد و ذهنم درگیر آخرین سوالی بود که از سارا پرسیده بودم، بالاخره بعد از دو ساعت خوابیدم.
آن شب تا صبح خواب سارا را می دیدم و آن روز هایی که با هم در حرم امام رضا در صحن آزادی قدم می زدیم.
تو حال و هوای حرم بودم که یک دفعه با صدای بلند مامان مامان گفتن زینب از خواب پریدم، بلند شدم و صبحانه اش را دادم
و با عجله به سراغ تبلت رفتم تاببینم سارا جوابم را داده یا نه.
بـــــله سارا جوابم را داده بود از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم ، پیامش را باز کردم، فقط و فقط به دنبال جواب آخرین سوالم
از سارا می گشتم ، اما او جواب سوالم را فقط با سه شکلک لبخند با چشمان بسته داده بود اما چون اورا می شناختم فهمیدم که جوابش بله است و سرقولش مانده است. با خیال راحت یک نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به خواندن پیام هایش از ازاول.
فرم در حال بارگذاری ...