عموی سرزنده و شاداب
به باغمان رفته بودیم ، عموی پدریم مشغول چرای گوسفندان بود.
پیرمردی خوش برخورد و خوش مشرب که به محض دیدنش قند در دلت آب می شود و دوست داری لحظه ای در کنارت بنشیند و برایت صحبت کند.
عصر آن روز هم برای صرف چای به نزدمان آمد، و بعد از خوش و بشی با من و خواهرم، صحبت را شروع کرد.
خاطراتی از بچگی اش برایمان تعریف کرد که لال بوده و توان صحبت کردن نداشته است.
مادرش به یکی از علمای روستا که صاحب نفس و دارای کرامات زیادی بوده، متوسل می شود.
عالم روحانی بعد از شنیدن ماجرا ، از مادر می خواهد فرزند دلبندش را در قبرستان رها کند و به سمت خانه برود.
رها کردن فرزند همان و زبان باز کردن کودک همان.
بعد از تعریف کردن خاطره اش
حرف از راز سلامتی اش به میان آمد.
عمو جان از خودش گفت و سلامتیش که تاکنون یک بار هم طعم قرص و شربت را نچشیده است.
راز سلامتی اش را در غذای سالم و زندگی در طبیعت می دانست.
فرم در حال بارگذاری ...