همه چیز همین‌جاست

  • خانه
  • « یاعلی
  • بی خیالی ! »

قسمت 20 خاطرات تبلیغ

ارسال شده در 22ام فروردین, 1402 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع

قسمت 20 خاطرات تبلیغ

پشت چشمی نازک کرد و تا خواست جوابم را بدهد سیدرضا یالله‌کنان وارد اتاق شد. طاهره خانم دستپاچه شد و زود خداخافظی کرد. آن شب اصلا به حرف‌های طاهره‌خانم توجه نکردم.

توی اتاق تلویزیون نداشتیم. وقتی که به روستا آمده بودیم هروقت فرصت می‌کردم خاطرات مادرم را می‌خواندم. مادرم همه‌ی جزئیات را واو به واو توی دفترش نوشته بود. اصلا فکر نمی‌کردم مادرم انقدر دقیق و جزئی‌نگر باشد.

روزهای اول که با خانم‌ها توی مسجد جمع می‌شدیم بدون تجربه بودم. استرس می‌گرفتم و توپوق می‌زدم. برای همین دست‌به‌دامان دفتر مادرم شدم. گفته بود به کارم‌می‌آید، اما من جوان بودم و غرورم نمی‌گذاشت از کسی کمک بگیرم. اما همه‌چیز از دور زیباست. وقتی واردش می‌شوی تازه می‌فهمی که چقدر دست و پا زدن سخت است. هروقت کارم گیر می‌کرد از سید کمک می‌گرفتم.

یکبار توی مسجد داشتم احکام وضو را شرح می‌دادم که یک پیرزن وارد مسجد شد. عصایش را کنار در به دیوار تکیه داد و لنگان‌لنگان وارد شد. یک مانتوی گشاد پوشیده بود و روسری‌اش را از پشت سرش بسته بود. من به‌جای او از آن گره‌ سفتی که به روسری‌اش زده بود خفه شدم.

همه به احترامش بلند شدند. از حال و احوال خانم‌ها فهمیدم اسمش میرزاده عمه‌ است.
اسمش هم‌مثل خودش عجیب و غریب بود. صورت سفید و بوری داشت. یک عینک ته‌استکانی هم زده بود و لرزش حدقه‌ی چشمانش از دور هم‌ مشخص بود.

طاهره خانم برایش یک صندلی آورد و کنارش نشست. نقلی‌باجی نزدیکم شد و زیر گوشم به آرامی گفت:《 تو چشماش یه‌وقت خیره نشیا》

برگشتم و زل زدم به چشم‌های پر از ترس نقلی‌باجی. تا خواستم لب‌بزنم و چرایش را بپرسم دستش را گذاشت روی دهانم و گفت:《 بعدا برات می‌گم》

خانم‌ها تک‌تک بلند شدند و خداحافظی کردند. نقلی‌باجی هم مدام دستم را می‌کشید و می‌گفت:《 سید خانم قرار بود بیای امروز بهت قالی بافی یاد بدما》 به اصرارش از مسجد بیرون آمدیم.

هنوز میرزاده عمه با چند نفر دیگر توی مسجد بودند.
تا پای راستم را از مسجد بیرون گذاشتم با تَشر به نقلی‌باجی گفتم:《باجی چرا اینطوری می‌کنی؟ دستم کنده شد، کلی کار داشتم با خانم‌ها چرا یک‌دفعه همتون بلند شدید اومدید بیرون》

نقلی باجی دستش را روی بینی‌اش گذاشت و اطرافش را سَرک کشید و گفت 《 هیس دختر 》
با کلافگی گفتم:《 خب بگو ببینم چه خبره 》مچ دستم را گرفت و به سمت اتاق راه افتاد. مثل بچه‌هایی که مادرشان به‌زور راهشان می‌برد دنبال نقلی‌باجی می‌کردم.
به اتاق که رسیدیم نقلی باجی همان‌طور که سرپا ایستاده بود با رنگ و روی زرد گفت…

ادامه دارد…

#به_قلم_خودم
#خاطرات_تبلیغ
#روایت_زن_مسلمان


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

همه چیز همین‌جاست،

همه چین همین جاست روایت هایی از زندگی و روزمره‌های زنان طلبه

موضوعات

  • همه
  • اولين روزه من٫
  • ايرانگردي
  • بدون موضوع
  • تجربه زیسته
  • تجربه نگاری اربعین
  • تنها دلخوشی
  • تور گردشگری
  • جادوی قلم
  • خاطرات تبلیغی
  • خانم معلم
  • داستانک
  • دختران جمعه
  • دل نوشتـــه
  • روایت‌های دخترانه
  • روایت‌های مادرانه
  • روایت‌های همسرانه
  • روزنگار
  • عکس‌نوشته
  • فراخوان بازآفرینی محتوای دینی
  • ماه رمضان
  • مناسبت‌ها
  • نقد فیلم
  • نهی از منکر غیر مستقیم
  • کتابخوانی

آخرین مطالب

  • من شلختم؟
  • تربیت در عصر دیجیتال
  • جادوی قلم
  • یک خاطره برای تمام عمرم
  • خانه رویایی 
  • خدایا مرا پاک بپذیر
  • یادش بخیر 
  • بهترین کتابی که در 1402 خواندم
  • دروغ‌های دم افطار
  • من و آشپزی‌های خانم‌کاپوچینو
  • دنیای سجاده سبز‌ها قشنگه...
  • خط خطی های ذهن یک مادر
  • ایا من مادر خوبی هستم؟
  • حاضری ثواب بچه‌داریت رو بهم بدی؟
  • چرا بانوان محجبه حضور کمرنگی در مجموعه‌های ورزشی دارند؟
  • قانون آزادگی با داشتن حجاب 
  • دیوار کوتاه تر از آخوند
  • خدا
  • بفرمایید بهشت 
  • معرفی کتاب « سقای آب و ادب »

پیوند ها

  • کافه دنج
  • عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
  • بانک سوالات و جزوات حوزه علمیه خواهران
  • پاییز
  • بهار سمنان
  • دیروزانه
  • صهباء
  • گهر عمر
  • چهل تکه
  • وبلاگ من
  • سیب ترش
  • نوک مدادی
  • حرف نخست

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس