همه چیز همین‌جاست

  • خانه
  • « خاطرات تبلیغ قسمت ۱۰
  • قسمت ۸ خاطرات تبلیغ »

قسمت ۹ خاطرلت تبلیغ

ارسال شده در 12ام فروردین, 1402 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, خاطرات تبلیغی

9️⃣ قسمت نهم 

#خاطرات_تبلیغ 

 

سید بلند شد و خداحافظی کرد. اما هنوز از چهارچوب در خارج نشده بود که برگشت و به اقا مجتبی گفت:《 امشب جواد خودش رو ثابت کرد. پول میاد و میره اما جوون خوب دیگه کم پیدا میشه، امیدوارم پشیمون نشید》سید این را گفت و از خانه خارج شدیم.

 

جواد جلوتر از ما از خانه آقا مجتبی بیرون زد. احساس کردم این حجم ناراحتی‌ هم اندازه‌ی قد و قواره‌‌ی جواد نیست. از در که بیرون آمدیم چشم چرخاندم تا جواد را ببینم اما خیلی دور شده بود.

 

توی تاریکی شب به سمت ماشین حرکت کردیم و مدام به سرنوشت جواد فکر می‌کردم. باد ملایمی که به صورتم می‌خورد حرارت وجودم را خاموش می‌کرد.

 

توی دلم خداخدا می‌کردم قبل از اینکه از روستا خارج شویم، یک معجزه‌ای رخ بدهد. سوار ماشین شدیم و از جاده‌ی خاکی روستا وارد جاده‌ی اصلی شدیم. همه جا بیابان بود. گاهی خرگوش سفیدی توی تاریکی از این‌طرف جاده به آن‌طرف جاده می‌جهید. 

 

من و سید توی سکوت غمباری فرو رفته بودیم. اما من حال سید را می‌فهمیدم. هروقت سکوت می‌کرد به این معنا بود که فکرش مشغول است. او هم مثل من دوست داشت که جواد را با حال خوب ببیند.

 

هنوز ده‌دقیقه نشده بود که از روستا خارج شده بودیم که صدای بوق ممتد موتوری که پشت سرمان چراغ می‌زد توجه‌مان را جلب کرد. موتورسوار نزدیک شد و با دیدن چشمان غمگین جواد به سید گفتم:《 وایسا وایسا آقا جواده》

 

سید ماشین را کنار زد و شیشه‌ی ماشین را پایین داد. جواد از روی موتور پیاده شد. همان‌طور که کف دستانش را روی شیشه‌ی سمت سید گذاشته بود از سید رضا تشکر کرد. سید از ماشین پیاده شد و جواد را در آغوش گرفت.

 

صدای هق‌هق گریه‌ی مردانه جواد توی بیابان پیچیده بود. از گریه‌ی جواد گریم گرفت. سید اما اشک‌هایش را پنهان می‌کرد. بعد از چند دقیقه جواد سرش را از آغوش سید بیرون کشید و گفت:《 آقا سید دیشب از خدا خواسته بودم هرچی به صلاحمه پیش بیاد، امروز با اومدن شما و حرفای اقا مجتبی فهمیدم که ساناز به دردم نمیخوره، سخته خیلی سخته که فراموشش کنم. اما همون‌طور که عمه منو تو بچگی تنها نذاشت، خدا هم حواسش به من و دل شکستم هست.》

 

سید برگشت سمت ماشین و دستمال کاغذی را از توی داشبورد برداشت و به سمت جواد برگشت. جواد یک پر دستمال برداشت و دوباره گفت:《 آقا سید امشب فهمیدم که تنها نیستم. وقتی شما و خانمتون امشب بدون اینکه منو بشناسید اومدید و کمکم کردید و تکلیفم رو معلوم کردید برام با ارزش‌ترین کاری بود که کردید.》 سید دست جواد را گرفت و اورا تحسین کرد. 

 

جواد به سمت نایلونی که به دسته‌ی موتورش گیر داده بود برگشت. نایلون را برداشت و به سمت شیشه سمت شاگرد آمد. اشک‌هایم را سریع با گوشه‌ی روسری‌ام پاک کردم تا متوجه نشود. نزدیک شد و نایلون را به طرفم گرفت. 

 

-حاج‌خانم شما امشب در حق من خواهری کردید. وقتی رفتم خونه دیدم عمه از زیر پتو اومده بیرون و رفته سر بقچه‌‌ی وسایلش. این رو داد به من که برای شما بیارم.

 

دیگر نتوانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. جواد حرف می‌زد و اشک‌هایم از گوشه‌ی چشم‌هایم می‌لغزید و روی روسری‌ام می‌چکید.

نایلون را از دستش گرفتم و گفتم:《 آقا جواد از عمه خیلی تشکر کنید. ان شاءالله هرچی به صلاحتون هست پیش بیاد. خدا شمارو خیلی دوست داره که عمه‌ای به این خوبی دارید》 

 

جواد به آسفالت جاده خیره شده بود. برای یک لحظه سرش را بالا آورد و گفت:《 حتما دوباره به عمه سر بزنید. عمه وقتی به کسی هدیه بده یعنی اینکه خیلی ازش خوشش اومده》

لبخندی زدم و تشکر کردم و قول دادم که اگر مسیرمان دوباره به آن روستا خورد به خانه‌یشان برویم.

 

سید نشست توی ماشین و راه افتادیم. اما جواد همان‌جا کنار موتورش ایستاده بود و به دور شدن ماشین نگاه می‌کرد. هنوز بعد سال‌ها چهره‌ی آن شب جواد را از یاد نبرده‌ام. 

جواد آن شب، زیر آن آسمان پرستاره مثل یک الماس می‌درخشید…

آن شب فهمیدم که گاهی باید از همه‌ چیز بگذری تا به خدا برسی…

 

نایلون توی دستم را باز کردم. از دیدن گل‌های قرمز روی روسری چشمانم از خوشحالی برق می‌زد. تای روسری را که باز کردم چند تا غنچه خشک‌شده گل محمدی از داخلش سُر خورد و روی چادرم افتاد. چهره‌ی مهربان عمه از جلوی صورتم کنار نمی‌رفت. بغضم را قورت دادم و به سیدرضا گفتم:《 امشب شب دلگیری بود اما این هدیه عمه همه‌ی اون ناراحتی‌هارو شست و برد. 》 

سید لبخند زد و سکوتش شکست:《 یادت باشه دفعه‌ی بعد برای عمه جواد یه هدیه بگیریم.》 

 

چشم دوخته بودم به جاده و بیابان‌های اطراف.

انگار جاده کِش آمده بود.

بالاخره بعد از گذر از پیچ‌و خم‌های انتهای جاده رسیدیم به روستایی که قرار بود بیش از یکماه آنجا زندگی کنیم.

تا رسیدیم یکی از دور فریاد زد…

 

ادامه دارد… 😉.

✍️سیده مهتا میراحمدی


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

همه چیز همین‌جاست،

همه چین همین جاست روایت هایی از زندگی و روزمره‌های زنان طلبه

موضوعات

  • همه
  • اولين روزه من٫
  • ايرانگردي
  • بدون موضوع
  • تجربه زیسته
  • تجربه نگاری اربعین
  • تنها دلخوشی
  • تور گردشگری
  • جادوی قلم
  • خاطرات تبلیغی
  • خانم معلم
  • داستانک
  • دختران جمعه
  • دل نوشتـــه
  • روایت‌های دخترانه
  • روایت‌های مادرانه
  • روایت‌های همسرانه
  • روزنگار
  • عکس‌نوشته
  • فراخوان بازآفرینی محتوای دینی
  • ماه رمضان
  • مناسبت‌ها
  • نقد فیلم
  • نهی از منکر غیر مستقیم
  • کتابخوانی

آخرین مطالب

  • خرید کتاب ازمعراج شهدا تااورازان
  • کتاب از معراج شهدا تا اورازان
  • در محضر زیارت عاشورا قسمت سوم
  • در محضر زیارت عاشورا قسمت دوم
  • در محضر زیارت عاشورا
  • کوچه‌ها نفس شهدا را نفس می‌کشند.
  • نذری عشق
  • دلنوشته برای شهید رمضانعلی چوبداری
  • این عکس قصه یک مادر است
  • سیده مهتا میراحمدی
  • من شلختم؟
  • تربیت در عصر دیجیتال
  • جادوی قلم
  • یک خاطره برای تمام عمرم
  • خانه رویایی 
  • خدایا مرا پاک بپذیر
  • یادش بخیر 
  • بهترین کتابی که در 1402 خواندم
  • دروغ‌های دم افطار
  • من و آشپزی‌های خانم‌کاپوچینو

پیوند ها

  • کافه دنج
  • عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
  • بانک سوالات و جزوات حوزه علمیه خواهران
  • پاییز
  • بهار سمنان
  • دیروزانه
  • صهباء
  • گهر عمر
  • چهل تکه
  • وبلاگ من
  • سیب ترش
  • نوک مدادی
  • حرف نخست

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس