همین حوالی نزدیک
امروز هوا خیلی گرم بود، کار کپی داشتم نمی دانم چرا اما ترجیح دادم با وجود این هوای گرم ساعت 12 از خانه بیرون بزنم، خیلی خسته شدم کفش هایم به شدت داغ شده بود زیر چادر مشکی هم که باشی، گرمای هوا چندین برابر می شود، وارد مغازه که شدم یک نفر جلوتر از من بود روی صندلی نشستم تا نوبت من شود، چشم هایم را به متونی که روی دیوار مغازه زده بودند دوختم و همین طور مطالب و عکس ها را نگاه می کردم مشغول کار خودم بودم که آقای تقریبا مسنی وارد شد، «توپش خیلی پر بود تا چشمش به من و خانم دیگر که او هم پوشش مناسبی داشت افتاد زبان به گله و شکایت باز کرد که چند روز پیش دزدها من را گرفته اند و کتک زده اند و همه ی مدارکم را می خواستند ببرند که خوشبختانه پولی همراهم نبود، این دوره زمانه هم که نمی شود از دست کسی شاکی بود، تا بخواهی شکایت کنی باید کل دارایی تو بدی و آخرش هم هیچی به هیچی مقصر شناخته می شوی، اصلاً خانمها شما زمان شاه همچنین برخوردهایی دیده بودید»، لجم گرفته بود خواستم بگویم بله ندیدم اما از بزرگترها شنیدم که چقدر به زن ها بی حرمتی می شد چقدر دزدی و غارت بود، اما مرغش یک پا داشت، سوال می پرسید و خودش جوابش را می داد البته جوابی که تنها دل خودش را قانع می کرد، ترجیح می دادم جلوی آفتاب بنشینم و ذوب شوم و دیگر صحبت هایش را نشنوم، باز هم ادامه داد «در زمان شاه اصلا مشروب فروشی اگر داشتیم یک مغازه بود حالا کامیون کامیون می آورند مملکت را آب برده» و باز هم خودش جواب سوالش را داد آخر سر هم که می خواست مغازه را ترک کند به خانم صاحب مغازه گفت :«خانم کارت عابرم را شما به من دادید یا نه؟؟؟» احساس می کردم اگر جوابش را بدهیم با خمپاره شصت ناکارمان کند. از مغازه که بیرون آمدم دختری جلویم را گرفت که خانم کمک کنید «از تعجب داشتم شاخ درمی آوردم »اصلا قیافه اش به گداها نمی خورد گفتم: متولد چه سالی هست در جواب گفت74 تعجم چند برابر شد و ادامه داد «برای شیر بچه ام گدایی می کنم از همسرم جدا شده ام » نمی دانم شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد، ای کاش گرمای هوا 100 درجه بود و ذوب می شدم اما این اتفاق ها و صحبت ها را هرگز نمی شنیدم و اگر می شنیدم ای کاش کاری از دستم برمی آمد.
فرم در حال بارگذاری ...