یک خاطره مادرانه
چند وقتی بود که بخاطر بیکاری و بی حوصلگی ، احساس پوچی میکردم. تصمیم گرفتم که دوره کوتاه آموزش خیاطی را شرکت کنم تا هم از این حس و حال بیرن بیایم و هم یک هنری یاد بگیرم. دختر یکساله ام را نزد مادر به امانت می گذاشتم، به همین دلیل بابت او خیالم راحت بود. برای اینکه در خانه کار زیادی نداشته باشم کارهای اولیه را در کلاس انجام میدادم و فقط دوخت ودوز با چرخ خیاطی را به خانه می بردم.حالا خانه ی پر از سکوت من ، تبدیل به صحنه بحث و جدلها شده بود. از یک طرف همسرم که وقتی به خانه می آمددوست نداشت من مشغول کارهای خانه باشم ، یک طرف دخترم که وقتی چرخ خیاطی را می دید انگار اسباب بازی گمشده اش را پیدا کرده باشد.بالاخره در این دو ، سه هفته کلاس رفتن ، مجبور شدم دو بار چرخم را به دست تعمیر کار برسانم. یک روز صبح که همسرم سر کار بود تصمیم گرفتم لباس تازه ای را که بریده بودم ، بدوزم و برای عید بپوشم . با عجله چرخ خیاطی را پایین آوردم و مشغول کار شدم . دخترم دوباره بادیدن چرخ، گل از گلش شکفت و به سراغم آمد. بالاخره آنقدر بالا و پایین کردتا دوباره چرخم از حرکت ایستاد و کار من نیمه تمام ماند.از شدت عصبانیت رو ترش کردم و دخترم را به عقب هل دادم . او شروع کرد به گریه کردن واز شدت بغضی که در گلویش بود هق هق کنان به سمت عروسکهایش رفت . وقتی اشکهای پاک و زلالش را دیدم از خودم خجالت کشیدم و شروع کردم به گریه کردن. رفتم و دستان کوچکش را در دست گرفتم و با اینکه نمی توانستم به صورت پاک و معصومانه اش نگاه کنم او را در بغل گرفتم و محکم به قلبم چسباندم. بعد از آن ماجرا تمام وسایل خیاطی ام را جمع کردم و در کمد گذاشتم و با خودم عهد کردم که تا دخترم بزرگتر نشده سراغ کار دیگری جز مادری نروم.
فرم در حال بارگذاری ...