مسیر یک آرزو
«امروز، روزی است که رؤیای من به حقیقت پیوسته است! سالها با عشق و اشتیاق برای نوشتن این کتاب تلاش کردم، و حالا، اینجا ایستادهام، در لحظهای که همیشه آرزویش را داشتم. هیچچیز زیباتر از این نیست که بتوانم روایتگر رشادتها و فداکاریهای شهدا باشم؛ انسانهایی که چراغ راه بودند، و مسیر تاریخ را با خون خود روشن کردند.
این کتاب حاصل شبهای طولانیِ فکر و قلم زدن، لحظههای نابِ تحقیق و روایت است. هر صفحهی آن پر از خاطراتی است که نباید فراموش شوند. امروز، با افتخار این اثر را تقدیم میکنم به روح بلند شهدای روستای اورازان، و به همهی کسانی که دلشان برای حقیقت میتپد.
از همهی شما که در این مسیر همراه من بودید، سپاسگزارم. این کتاب فقط یک نوشته نیست، بلکه پلی است میان نسلها، یادآور حقیقتی که هیچوقت نباید از ذهنها محو شود.»
✍️ سیده مهتا میراحمدی
با افتخار اعلام میکنم که امشب، در شبکه البرز برنامهای ویژه به مناسبت رونمایی از کتابم با عنوان «از معراج شهدا تا اورازان» برگزار خواهد شد.
⏰ زمان: دوشنبه 26 خردادماه ساعت 21:00
(9 شب)
📺 شبکه البرز، برنامهی ارسی
این کتاب حاصل سالها تحقیق و تلاش در حوزهی فرهنگی و شهدایی است، و در این برنامه دربارهی مسیر پژوهش، گردآوری وصیتنامهها و داستانهای ماندگار شهدا صحبت خواهیم کرد.
نویسنده: سیده مهتا میراحمدی
📡 دعوت میکنیم همراه ما باشید و در این لحظهی ارزشمند سهیم شوید!
#رونمایی_کتاب #از_معراج_شهدا_تا_اورازان #شبکه_البرز #یاد_شهدا #به_قلم_خودم
میخواهم از تمامی زنان این کرهی خاکی بپرسم: چرا همیشه دستمال به دست، محکوم به چرخهی باطل تمیزکاری هستیم؟ مگر میشود از ۲۴ ساعت شبانهروز، ۸ ساعت بخوابیم و ۱۶ ساعت باقیمانده را بیوقفه به جان خانه بیفتیم؟ حتی یک ربات هم نیاز به شارژ دارد، پس این چه انتظاری است از یک زن؟
هرگز نفهمیدم این وسواسِ خانههای برقزده از کجا ریشه دوانده. چرا زن را فقط با تمیزی و نظم و زیباییاش میسنجند؟ گیرم تمام عمر دستمال به دست، خانه را مثل آینه برق انداختم، چه چیزی عایدم میشود؟ مدال افتخار میدهند؟ و اگر روزی خانه کمی نامرتب بود، یعنی من زنی بیکفایت و شلختهام؟
چند سال پیش، مادرشوهرم خانهاش را به ما سپرد. شوهرم همهجا را پارکِت کرد، کابینتها را عوض کرد، شیرآلات را تعویض کرد، یک خانهی مدرن و چشمنواز ساخت. پسرم آن روزها تازه زبان باز کرده بود و با موتور پلاستیکیاش در خانه جولان میداد. یک روز نفهمیدیم چطور، خراشی روی پارکت افتاد. شوهرم قیامت به پا کرد. چنان تلخ و گزنده رفتار کرد که آرزو کردم کاش هرگز آن بازسازی لعنتی را نمیکردیم. آن روزها پسرم بهجای اینکه موقع بازی قهقه بخند همش به خواهرش میگفت:” پارکت رو خش انداختی”
از آن روز به بعد، زندگیام خلاصه شد در هشدار دادن به بچهها: “حواستان باشد پارکت را خط نیندازید! با دستهای کثیف به کابینتها دست نزنید!”
حتی پسرم به جای اینکه حین بازی کردن خوشحال باشد، طفلی وسط بازی به خواهرش میگفت:” پارکت را خش انداختی”
هیچ لذتی از آن وسایل نو نبردم، به جای استفاده از وسایل مثل نگهبانها باید مراقبشان میبودم و اگر مراقب نبودم زنی میشدمکه قدر پول شوهرش را ندانسته است. فقط حرص خوردم و عذاب کشیدم. آنقدر فشار روحی و جسمی روی من بود که معدهام از کار افتاد. تهوع و رفلاکس، مهمان ناخواندهی هر روزم شده بود. متنفرم از کاور مبل. متنفرماز روفرشی… از همه چیزهایی که مرا محدود کند متنفرم.
اگر برگردم به آن روزها بلند سر شوهرم داد می زدم و میگفتم:” به درک که پارکت خش افتاد. به درک که مبل کثیف شد. تا ابد که قرار نیست سالم بماند. باید از هرچیزی که داریم استفاده کنیم نه اینکه قابش کنیم تا خراب نشود”
هروقت روی محافظت از چیزی پافشاری کند بدون درنگ میگویم:” کاش از قلب من هم همینطور محافظت میکردی”
یادم میآید یک رواننویس قهوهای خریده بودم و یواشکی، در نبود شوهرم، روی خراشهای پارکت را رنگ میکردم تا نبیند. اگر لکهها را میدید، محکوم میشدم به بیسلیقگی و بیتوجهی. اگر توی کابینتها بینظم بود، من مقصر بودم.
خداراشکر بعد از ۲سال مستاجر شدیم و از آن خانهی لعنتی اثاث کشی کردیم.
چندی پیش شوهرم داشت با دخترمان حرف میزد، یکدفعه رسید به خاطرات اوایل ازدواج و گفت: “صبح که از خانه بیرون میرفتم، خانه همان شکلی بود که شب برمیگشتم.” قلبم مچاله شد. اوایل بارداری اولم ویار وحشتناکی داشتم. سنم هم کم بود و تا چهار ماه، نمیتوانستم از جایم بلند شوم، چه برسد به آشپزی و ظرف شستن. تمام روز روی زمین ولو بودم و زهرِ تهوع را مزهمزه میکردم. یک روز شوهرم آمد و با کوهی از ظرفهای کثیف توی سینک و شکمی گرسنه مواجه شد. به جای اینکه درکم کند، زهری ریخت که تا ابد در جانم ماند. همان رفتارها باعث شد تلخترین خاطرات زندگیام از بارداری و زایمان باشد.
من وظیفه دارم خانه را مدیریت کنم، تمیز کنم، جارو بکشم. اما وقتی مریضم، چرا باید با بداخلاقی و سرزنش مواجه شوم؟ مگر من خواستم مریض شوم و کار نکنم؟ خب اگر نمیتوانی تحمل کنی، خودت دست به کار شو! چرا وقتی باید استراحت مطلق میکردم، به خاطر بداخلاقیهایش و تمیزی خانه مجبور شدم از جایم بلند شوم و حالم را بدتر کنم؟ به خاطر این فشارها بود که چند ماه پیش بدترین روزهارا گذراندم. شاید اگر آن سختگیریهای الکی نبود الان نوزاد چندروزهام را بغل گرفته بودم.
چرا مدام من باید سرزنش شوم؟ من هیچ روز تعطیلی نباید داشته باشم؟
این جملهی “شلخته” را آنقدر شنیدهام که واقعا خودم را شلخته میدانم. پس چرا همه فامیل من را به عنوان یک خانم خوب خانهدار میشناسند؟ آیا سرعت و سازماندهی من، به معنای شلختگی است؟ آیا حتما باید فِس فس کنم تا خانهدار خوبی باشم؟ توی ۲۱ سالگیام که دخترم ۲سالش بود و پسرم ۲ماهه بود. ۳۰ نفر از اقوام شوهرم را در ایام نوروز دعوت کردیم. برایشان سفره شام پهن کردم از کجا تا کجا. همیشه زنداداش های مادرشوهرم از دست پختم پیشش تعریف میکردند و او احساس رضایت میکرد.
چرا همه از من تعریف میکنند و آن کسی که باید تعریف کند، فقط از من بد میگوید؟
هر وقت هر کس یک مشکلی برایش پیش میآید، اولین نفر به من زنگ میزند تا مشکلش را حل کنم و راهنماییاش کنم.
یعنی من واقعا شلختهام؟
اما دیگر بس است! من میخواهم زنجیرهای این باورهای غلط را بشکنم. میخواهم به خودم و تمام زنهای دنیا یادآوری کنم که ما فراتر از تمیزی خانهها و ظاهر بینقصمان هستیم. ما انسانیم، با تمام ضعفها و قوتهایمان. ما شایستهی عشق، احترام و قدردانی هستیم. خانهی ما باید محلی برای آرامش و آسایش باشد، نه میدان جنگ و رقابت. از امروز، من تصمیم گرفتهام که خودم را در اولویت قرار دهم و اجازه ندهم که هیچکس ارزش من را به اندازهی تمیزی خانهام بسنجد. من یک زنم، یک مادرم، یک همسرم، و قبل از هر چیز، یک انسانم و لایق بهترینها.
از همان شب قبل تصمیم داشتم که امسال، با زینب برای نماز عید فطر به مصلی برویم. صبح هنوز چشمهایم سنگین خواب بود که صدای پرشور دخترم در گوشم پیچید: «مامان، امسال دیگه مثل پارسال تنبلی نکن، پاشو بریم!» لبخند زدم و با انگیزهای که از نگاه بیدار و مشتاقش گرفتم، از جا بلند شدم.
نماز صبح را که خواندم، لحظهشماری میکردم. وقتش رسیده بود تا زینب، اولین تجربه معنوی عید فطرش را داشته باشد. ساعت ۶ بود که سجادهها را جمع کردم، دستش را گرفتم و به سمت مصلی حرکت کردیم. خیابانها عجیب آرام بودند؛ سکوتی که در آن بوی عید به مشام میرسید و انگار زمین هم منتظر این جشن معنوی بود.
به مصلی که رسیدیم، موکتهایی ساده خیابان را به مکانی پر از معنویت تبدیل کرده بودند. سجادهمان را پهن کردیم. لحظاتی بعد مادرم هم به ما ملحق شد. این نخستین نماز عید فطر زینب بود، و تمام وجودم میخواست این روز، روزی شیرین و پرنور در خاطراتش شود.
ناگهان خودم را در خاطرات کودکیام دیدم. زمانی که دست مادرم را میگرفتم و باهم به مسجد محله میرفتیم. صدای دلنشین پیرمرد مسجد که دعای «اللهم اهل الکبریا» را میخواند، هنوز در گوشم زنده است. دلم میخواست زینب هم این حس شیرین را در قلب خود ثبت کند.
اما ماه رمضان امسال برای زینب تجربههای متفاوتی داشت. چند هفته قبل، با شور و هیجان از من خواست که اجازه دهم با دوستان مدرسهاش به کافه برود. کمی فکر کردم و در نهایت، با این شرط که این آخرین دیدارش تا چند ماه آینده باشد، موافقت کردم؛ چرا که به زودی از مدرسه فعلیاش خداحافظی میکند.
نزدیک افطار، همراه دوستانش به کافه رفتیم. اذان که گفتند، لقمهای که برایش آماده کرده بودم را به دستش دادم و روزهاش را باز کرد. دوستانش روزه نبودند و تفاوت سبک زندگیشان با ما آشکار بود.
برای بچهها آبمیوه سفارش دادیم و خودم در کنار سایر مادران به صحبت مشغول شدم. بحث به موضوع روزهداری دختران رسید؛ یکی از مادران گفت که تصمیمگیری درباره روزه گرفتن را به آینده واگذار کرده و به دخترش گفته است وقتی بزرگ شد خودش تصمیم بگیرد.
نظر من اما متفاوت بود. گفتم: «ما والدین مسئول تربیت فرزندانمان هستیم. درسته که هرکس مسئول اعمال خودش است، ولی ما وظیفه داریم راه درست را نشانشان دهیم. اگر نور هدایت به قلبشان بتابد، انتخابهای بهتری خواهند داشت. و اگر تاریکی بر روحشان چیره شود، هدایتشان سختتر خواهد شد.»
چند روز بعد، مادرم عکسهای زینب و دوستانش را در کافه دید و با نگرانی پرسید: «چرا حواست به دوستان زینب نیست؟» خندیدم و گفتم: «اتفاقاً حواسم کاملاً هست! اما بیشتر رفتارهایی که انجام میدهند از ناآگاهی است. نمیتوانم حصارهای بلند دور زینب بکشم؛ باید به او یاد بدهم چگونه خودش را در جامعه پیدا کند. بهتر است از حالا پایههای تربیتش را محکم کنم تا در آینده دچار لغزش نشود. باقیاش دیگر دست خداست.»
راستش، دوران ما با امروز زمین تا آسمان فرق دارد. مادران دهه ۷۰ به بعد چالشهای پیچیدهتری دارند. دنیا مجازی شده و مراقبت از فرزندان، کاری پرزحمتتر است. اما من همیشه به سه اصل پایبند بودهام: قرآن، ایمان و توکل به خدا و نزدیکی به اهل بیت. تا زمانی که نور قرآن در خانه جریان داشته باشد، روشنایی هم در زندگی جاری خواهد بود.
تا زمانی که دستمان در دست اهل بیت باشد چیزی نمیتواند مارا از پا در بیاورد.
به امید اینکه نگاه خدا، اهل بیت و شهدا همیشه به ما بتابد و مارا دچار غفلت نکند.
پ ن: سلامعیدتون مبارک باشه ویرگولیها… تا اینجای عید بهتون خوش گذشت؟ من اون روزی که قم رفتم واقعا یکی از بهترین روزهای ۴۰۴ برام بود.
یه نکته معنوی هم بگم. از اوننکتهها که اثرش خیلی زیاده. موقع اذان وقتی صدای الله اکبر رو شنیدید هرکجا که بودید دعای سلامتی امام زمان رو بخونید.
راستی توی عید مهمان روانشو بودم اگر دوست داشتید این پست روان نویس رو بخونید شاید به دردتون خورد.
همین دیگه😇
اللهم عجل لولیک الفرج
✍️میراحمدی
هنگامی که ذهن جولان پیدا می کند،نمی دانی با قلم ✍ به کدام مسیر ذهن پرواز کنی.
گاهی اوقات قلم خودش از نوشتن درصفحه ای که مانند صخره هایی تندو تیز سراشیبی دارد حالتی غلتان به خود می گیرد.
همین قلم است که خیلی از نظریه هایی را بر روی کلک خیال به حرکت در می آید را نقدو بررسی می کند.
وقتی سوار بر قایق خیال انگیز می شوی
واژه هایی نامفهوم درسراشیبی دیدگان راه می روند.
همین ذهن سیال باید در فضایی آرام وبدون تنش واژه هارا در کنار یکدیگر چینش خاصی دهد تا معنا پیدا کند.
قلم تاج بندگی اش را بر روی شن زاری از مروارید های سیاه وسفید ذهن قرار می دهد ودر جلوی دیدگان همه به رقص در می آید،قلمی که خداوندمتعال در قرآن به آن قسم یاد کرده است.
اکنون این قلم من وشماست که می تواند فردی اصلح را انتخاب کند که سرگذشت یک قوم وملت را تغییر دهد.
#روز_قلم_گرامی_باد
#به_قلم_خودم
#جولان_ذهن
#انتخابات_اصلح_قلم
✨️ یک خاطره برای تمام عمرم
در 18 فرودین، 25 روز قبل از تولدم معجزهای زیبا رخ داد، همسرم در کمال ناباوری، بعد از 6سال اجازه داد تا سفری به کربلا داشته باشم.
بلیطی به سوی زیارت، کادویی برای قلبم.
این هدیه، نه تنها سفری به سرزمین مقدس،
بلکه پیمودن راهی بود که امام حسین(ع) نشانم داد، سفری که با هر قدم، عشق و ایمان را میپروراند و روحم را به سوی آسمانها به پرواز درآورد.
چشمانم بعد سالها برق زد، قلبم لبریز از شادی شد. در آن لحظه، همه چیز معنایی نو یافت، سفری که نه تنها در فاصلهها، بلکه در قلب من، پیوندی عمیق با ریشههای اعتقادم برقرار کرد.
همسرم، با این کار خود، معجزهای از امام حسین(ع) را به من نشان داد که درهای بهشت، با عشق و ایثار باز میشوند و هر زیارت، قدمی به سوی نور است.
این سفر، نه تنها کادویی برای تولدم بود، بلکه نشانهای از عمق عشق همسرم، و یادآوری از اینکه معجزات، همچنان در میان ما زندهاند و خدا هر غیرممکنی را ممکن میکند.
این یک خاطره برای تمام عمرم، یک برکت در روز تولدم است که همیشه با من خواهد ماند.
بعد از 10 سال دیگر میتوانم به همه بگویم بهترین کادوی تولدی که در طول عمرم گرفتم، کربلا بود…
برای یادگاری تولدم را در کنار ضریح مبارک امام حسین جشن گرفتم تا بدانم در 28 سالگی امام حسین دوباره مرا پذیرفت.
به قول شاعر که میفرماید:” شب تولدم اون شبی بود که عاشقت شدم… عمر منی حسین..
✍️میراحمدی
1403/2/26
#به_قلم_خودم #تولیدی
آدم خوبه یه خونه داشته باشه بیرون از شلوغیهای شهر…
خونهای که دیوارهاش کاهگلی و در و پنجرهاش چوبیه،
وکف حیاطش موزاییکهای سفید و کوچولو کارشده.
یه گوشهای از حیاط، باغچه شده برای درختچههای سیب و نارنج ،
یه حوض آبی هم وسط حیاطش داره
و دور اون پر از گلای شمعدونی و شببو و اقاقیا تزیینش کرده باشه.
صدای فوارههای باز حوض، تنها موسیقی دلانگیز و آرامش پخش این خونه است.
حالا فکر کنید؛
بوی نم خاک با عطر یاس بپیچیده تو این فضا و روی ایوانش هم یه قالیچه کوچیک لاکی رنگ پهن شده باشه که میچسبه عصرهای بهار و تابستون بشینی روی قالیچه و نوشیدنی خنک بخوری و لذت ببری!
و…
تصورشم قشنگه :)
✍🏻 فاطمه غفاری وفایی
خدایا مارا پاک بپذیر
چشم روی هم گذاشتیم و به روز 29ماه رمضان رسیدیم. انگار همین دیروز بود که برای پخت سحری اولینروز ماه مبارک، ذوق داشتم. انگار همین دیروز بود که مفاتیح را باز کردم و اعمال شب اول را انجام دادم.چشم روی هم گذاشتیم و به روز 29ماه رمضان رسیدیم. انگار همین دیروز بود که برای پخت سحری اولینروز ماه مبارک، ذوق داشتم. انگار همین دیروز بود که مفاتیح را باز کردم و اعمال شب اول را انجام دادم.
دلم برای هولهولکی سحری خوردن، صف کشیدنمان کنار شیر آب و قلپقلپ آب خوردنمان قبل از اذان صبح هم تنگ میشود.
امروز صدبار، آه حسرت کشیدم. به هرکسی که رسیدم گفتم:” حیف ماه رمضان داره تموم میشه”
ماه رمضان امسال با همهی سالها فرق داشت، چون امسال خدا یک دعوتنامه ویژه به روز اولیهای خانهی ما داده بود. امسال خدا به ما لیاقت داده بود که از دو مهمان ویژهاش به نحواحسن پذیرایی کنیم.
افطار و سحری هایی را که پختم به عشق مهمانهای کوچکش پختم.
امروز که داشتم با بچهها بعد از نماز، قرآن تمرین میکردم، دخترم با تعجب پرسید:” چرا بعضیها روزه نمیگیرند؟”
کمی فکر کردم و گفتم:” خدا
دلم برای هولهولکی سحری خوردن، صف کشیدنمان کنار شیر آب و قلپقلپ آب خوردنمان قبل از اذان صبح هم تنگ میشود.
امروز 100بار، آه حسرت کشیدم. به هرکسی که رسیدم گفتم:” حیف ماه رمضان داره تموم میشه”
ماه رمضان امسال با همهی سالها فرق داشت، چون امسال خدا یک دعوتنامه ویژه به روز اولیهای خانهی ما داده بود. امسال خدا به ما لیاقت داده بود که از دو مهمان ویژهاش به نحواحسن پذیرایی کنیم.
افطار و سحری هایی را که پختم به عشق مهمانهای کوچکش پختم.
امروز که داشتم با بچهها بعد از نماز، قرآن تمرین میکردم، دخترم با تعجب پرسید:” چرا بعضیها روزه نمیگیرند؟”
کمی فکر کردم و گفتم:” خدا هرسال ماه رمضون برای همهی آدمهای دنیا یه دعوتنامه میفرسته، هرکی که شرایطتش رو داشته باشه اون دعوتنامه رو قبول میکنه و وارد مهمونی خدا میشه و روزه میگیره، هرکسی هم که شرایطش رو نداشته باشه مهمونی خدارو قبول نمیکنه.”
بعد با خوشحالی گفت:” یعنی الان ما دعوتنامه خدارو قبول کردیم؟”
گفتم:” آره ما الان مهمون خداییم”
خدا کند که ما مهمان خوبی برای خدا بوده باشیم. حداقل بهخاطر مهمانهای خوبش از خطاهای ما هم بگذرد و دست مهربانش را روی سرمان بکشد. معلوم نیست سال بعد زنده باشیم یا نه!
خدایا تا ماه رمضانت تمام نشده مارا پاک کن و پاک بپذیر…
✍️سیده مهتا میراحمدی
1403/1/20
#به_قلم_خودم #تولیدی #درددل #روزنوشت
حدود چند ماهی می شود که چیزی در این وبلاگ ننوشته ام ! یاد زمانی می افتم که در برنامه نارنجی یکی از دوستان یادم داد که چطور وبلاگ درست کنم . او متن های ما را می خواند و در گروه که متن خود را می فرستادیم ، نوشته هایمان را تصحیح می کرد !
اما از آنجایی که بقیه دوستان فعال نبودند گروه حذف شد ! وقتی توی آن گروه بودم حس خوبی داشتم ! بعضی وقت ها آدم دلتنگ چیزی که پر از خاطره است می افتد ! حتی یادم هست متنی که نوشته بودم زیاد از آن بازدید کردند !
آن گروه واقعا برای من پرخاطره بود . یادش بخیررررر !
خیلی فکر کردم تا به یک نتیجهی خوبی درباره بهترین کتابی که در سال 1402 خواندم برسم. کتابهای زندگینامه و شهدایی را خیلی دوست دارم، اما نتوانستم بهترینش را گلچین کنم.
بیشتر که فکر کردم فهمیدم من با کتاب احتمالا گمشدهام طور دیگری از کتابخواندن لذت بردم. با سطرسطرش چیز جدیدی یاد گرفتم. با هر ورقش چیزی در ذهنم تداعی شد. با قطرهقطره اشکهای گندم، من هم گریستم. با خوشحالیاش لبخند زدم.
هروقت که به این کتاب فکر کردم به خود واقعیام دست پیدا کردم و واقعا خواندن این کتاب در سال 1402 بهترین چیزی بود که میتوانستم تجربه کنم. با توجه به اینکه خیلیها دوستش نداشتند، اما من عاشقش بودم.
#کتاب_هایی_که_باید_خواند
#به_قلم_خودم
دروغهای دم افطار
یک دوست مسجدی داشتم که هم کلاسیام بود. همیشه بعد از افطار همدیگر را توی مسجد میدیدیم. دور از چشم پیرزنهای غرغرو، سجادههایمان را کنار هم پهن میکردیم.
بعد از نماز جماعت، روحانی مسجد که یک پیرمرد اهل زنجان بود و کمی لهجهی ترکی داشت، سخنرانی میکرد.
ما بچهها هم به عشق چای آخر سخنرانی، میرفتیم انتهای مسجد و صحبت میکردیم. دوستم همیشه تا روحانی روی ممبر میرفت، او هم برای ما بچهها روی ممبر میرفت و میگفت:” بچهها من افطار یک نان بربری کامل خوردم” ما هم دهانمان باز میماند و بهبه و چهچه میکردیم. گاهی به داشتن همچین دوست شکمویی افتخار میکردیم.
تا آخر ماه رمضان او به خوردن 5 تا نان بربری کامل رسید و ما هنوز به همان یک کف دست نان قانع بودیم.
حالا بعد سالها یاد خوابی که پیامبر دیده بود افتادم.
پیامبر خواب نگران کنندهای دیدند که برایشان سخت و گران بود.خواب دیدند کسانی مانند میمون از منبر او بالا می روند و پایین می آیند و مردم را به عقب (یعنی دوران جاهلیت) برمی گردانند.
#اولین_روزه
#به_قلم_خودم #به_قلم_خودم