چرا بانوان محجبه حضور کمرنگی در مجموعههای ورزشی دارند؟
این یک سوال بزرگیست که چند هفته ای میشود ذهن مرا درگیر کرده است.
از زمانی که مربی فیتنس یک روز در هفته را برای مدیتیشن انتخاب کرد خواب و خوراک نداشتم.
اصلا چرا مدیتیشن؟ فیتنس و بدنسازی چه ارتباطی به یوگا و مدیتیشن دارند؟
وقتی پیگیر ماجرا شدم متوجه روی دیگرش شدم.
با کسانی که در اینکلاس شرکت کرده بودند صحبت کردم. مربی باشگاه به بهانهی مدیتیشن افکار و عرفانهای نوظهور را به خورد دختران میداد و از آنها سو استفاده میکرد و به قول معروف آنها هم گول صدای قشنگ، آهنگهای ملایم و عودهای جورواجورش را میخوردند.
روزی که قرار بود کلهی صبح برای جلسه سوم مدیتیشن به باشگاه بروند، تصمیمم را گرفتم. شهریهام را دوبرابر پرداخت کردم. روزی نبود که باشگاه نباشم.
با دختران کم سن و سال ارتباط گرفتم و کمکم با رفاقت توانستم خودم را نزدیک آنها کنم و شمارههایشان را برای ارتباط بیشتر بگیرم. حتی پیج اینستاگرام همه را داشتم.
گاهی وعدههای پروتئینی بعد تمرین را هم آماده میکردم و همگی کنار هم بعد تمرین توی کافه باشگاه مینشستیم و حرف میزدیم.
از شوخیهای وسط تمرین غافل نشده بودم و همین چهرهی خندانم بهترین ابزار کارم شده بود. یادش بخیر زمانی که با دختران حوزوی نمایش کار میکردم همین خندههایم بعد کلی سختگیری کارم را راه می انداخت.
کرج معروف است به شهر 72ملتی و کم از این مدل آدمها ندارد. به خصوص که چند محله بزرگ در کرج معروف است به بعضی از مذاهب مختلف. باشگاهها هم که محیط کاملا خوبی برای ترویج این مسائل است. خانمهایی با اعتماد به نفس کم و دخترهای کم سن و سالی که برای اوقات فراغت به باشگاه میآیند تا چند تا استوری برای صفحهی مجازیشان داشته باشند.
حالا 9ماه از آن روزها میگذرد. خدا نکند که روزی به باشگاه نروم و صدای بچهها توی گروه در نیاید. اما همین که دیگر چیزی به اسم مدیتیشن در باشگاه وجود ندارد و همه سر من هوار میشوند و مخاطبین شبکههای مجازیام از تعداد موهای سرم بیشتر است برایم از همه چیز لذتبخش تر است.
✍️سیده مهتا میراحمدی
#به_قلم_خودم
#تولیدی
🎥📝
- در سکانسی از مجموعهی عشق کوفی صحنهای را نشان میداد که بنظر من باید در سطح تمام بیلبوردهای شهر نشان داده میشد.
- در این قسمت اشاره میکند که نداشتن حجاب، متعلق به طبقه کنیزان است و هر زنی برای این که آزادهگیاش را نشان دهد، پوشش و حجاب دارد.
- از طرفی هلال وقتی از کنیز آزاد شده میپرسد: «مسلمان هستی؟» ، او جواب میدهد: «نه»، این یعنی اینکه قانون آزادگی با داشتن حجاب نه تنها برای اسلام نیست بلکه قبل از نزول آیه حجاب داشتن حیا، عفت و پوشش در هر جامعه و قومیتی وجود داشته و در شریعت محمدی خداوند پای این حکم حجاب را امضاء کرده است.
- نتیجه این که زنان ایرانی که به حجاب خرده میگیرند و به برهنگی رو آوردهاند باید بهشان گفت: که این کار آنها نه تنها ارزش آنها را بالا نبرده بلکه شأن و منزلتشان را تا حد طبقه بردگی پایین آورده و مرور تاریخ نیاکان و اجداد ایرانی ما خود گواه بر این موضوع است.
✍🏻 فاطمه غفاری وفایی
دیوار کوتاه تر از آخوند
چند روز پیش هیئت امنای یکی از مساجد داخل شهر به همسرم زنگ زد واز او خواست تا به عنوان امام جماعت مسجد شهر به آنجا برود.از فضای شهر ومسجد چه بگویم.تمام خانه ها از بیرون سنگ نما حتی مسجد هم نمای آن سنگ رومی وخیلی زیبا بود .داخلش هم سالن مطالعه وهمچنین امکانات هم برای بازی وسرگرمی بچه ها فراهم بود .در طبقه ی بالای مسجد هم خانهی عالم قرار داشت .پیرمرد وپیرزنی که بچه هایش آنها را از خانه بیرون کرده بودند درآنجا زندگی می کردند.هیئت امنا برای اینکه آنهارا از آنجا بیرون نکنند باهم توافق کرده بودند که برای روحانی مسجد جایی خارج ازمسجد خانه اجاره کنند.ما همراه هیئت امنا ازچند خانه اجاره ای دیدن کردیم.خانه که چه بگویم !
خانه که نبود بیشتر شبیه به انباری وسایل بود.
خانه باید در حد و شان مسجد شهر می بود ولی….
طبقه ی دوم مسجد هم خانهی خادم مسجد بود که مشکلش نداشتن حمام بود .
هیئت امنا هم با سر خانهی عالم مشکل داشتند.آنها باهم در جلسه ای که در مسجد برگزار کرده بودند،به این نتیجه رسیده بودندکه اگر روحانی مسجد در خانه ی عالم ساکن شود سر یک سال نمی توانند اورا از آنجا بیرون کنند.🧐
یکی از علائم آخر زمان مساجدی آباد وزیبا با سنگ های فاخر است .اما عبادت کننده در آن مسجد کم است.
این مسجد هم مثل همین مساجد آخر زمان بود.
مساجد به جای اینکه کانون ومحل جذب جوانان وحل مشکلات دیگران باشد تبدیل به جایی برای کاسبی هیئت امنا که چه عرض کنم .به قول آقای قرائتی در جلسه ای که درقم با ستاد ائمه جماعات وطلاب داشت مسجد تبدیل به بازار هیئت فساق شده است .
هئیت امنای مساجد به جای اینکه حامی روحانی وطلبه باشد به فکر چشم وهم چشمی و نظر یکدیگر هستند.
کاش ستاد اقامه نماز وائمه جماعات مساجد به این موضوع بیشتر اهمیت می دادندواین بازار کاسبی را که حتی به اسم روحانی مساجد از بین مردم پول جمع آوری می کنند بساطشان را برچینند.
#به_قلم_خودم
#_دیوار_کوتاه_آخوند
#_هیئت _امنا
✍سمیرا نژادلر
#_نویسندگان_حوزوی
کاش می شد با پرچم گل سرمه کشید
کاش می شدبا رگ گل با خون نوشت
کاش می شد دردل شب باز به مهتاب رسید
کاش می شد درچرخش باد با گلبرگ پرید
کاش می شد تادر ریشه ی گل به خدا باز رسید
کاش می شدبا کاسه گل ژاله ی مهتاب نوشید
کاش می شد تاسرا پرده ی گل ناله کشید
کاش می شد دست در دامن پروانه به الله رسید
« بفرمایید بهشت » عنوان کتابی است که اخیراً از کتابخانه به امانت گرفتهام.
این کتاب شامل روایتهایی از یک بانوی ایرانی است. بانویی که از یک زندگی به سبک اسلامی در کنار داشتن داشتن بچههای قد و نیم قد و دغدغههای خانوادگی روایت میکند. بچههایی که هرکدام دنیای متفاوتی دارند و رویاهای متفاوتی را میجویند. مادر با کمک قصه گویی طنز از وقایع زندگی و خاطراتش میکوشد از پیشامدها و مشکلات زندگی گذر کند و رشد کند.
محدثه طباطبایی، نویسنده کتاب، کوشیده تا در تمام داستانها که هم شاد است و هم غمگین، اصالت مادری را حفظ کند و سعی کند خانواده شش نفرهشان را کنار هم با وجود تمام تفاوتها شاد و گرم نگه دارد.
تجربیات این بانو دهه شصتی برای من که بسیار مفید و در عین حال خواندنی بود.روش هایی که مادر در تربیت فرزندانش بکار برده بود، مثل نقشه راهنمایی بود که راه پر پیچ و خم زندگی را به من که هنوز جوان هستم و اول راه، نشان میداد.
این کتاب را که از انتشارات عهدمانا منتشر شده است، میتوانید بصورت چاپی یا الکترونیکی دریافت کنید.
قسمتی از یک روایت :
این دورهٔ زندگی به برکت حضور این میهمانان کوچک میتواند یک دوره تهذیب نفس برای ما بزرگترها باشد؛ چون هم باید مراقب رفتار و گفتارمان باشیم، هم سعی کنیم آنچه انجام میدهیم واقعی باشد، نه بازی کردن نقشی که ممکن است ساعتی بعد خستهکننده شود و بعد بچه را دچار این دوگانگی کند که کدام رفتار درست است.
*نکتهٔ دوم* سرعت آموختن در این کودکان نوپاست. گاهی با خودم فکر میکنم آیا من از این بچهٔ دو سه ساله کمترم؟ او با این جثهٔ نحیف و توان کم، بدون اینکه مجبورش کنند، دمی از آموختن نمیآساید. زمانی که شروع به حرف زدن کرد اولین کلماتی که یاد گرفت «این چیه؟» بود. یک روز شمردم، بیش از دویست بار پرسید این چیه. با اینکه اسم خیلی از چیزهایی که پرسیده بود یاد نمیگرفت، ولی باز هم دستبردار نبود. ماهها طول کشید تا توانست کلماتی که صدها بار - اغراق نمیکنم؛ صدها بار - نامشان را پرسیده بود یاد بگیرد، ولی باز هم مصرانه به پرسیدن ادامه میداد. دنیای پیرامون او خیلی کوچک و تکراری است. دنیایی با چند اتاق و آشپزخانه و یک حیاط، ولی او از کشف و جستوجو لحظهای دست برنمیدارد؛ خسته نمیشود؛ افسرده نمیشود. هر روز که بیدار میشود انگار زندگیاش از نو آغاز شده. برای هزارمین بار به جاهای تکراری سرک میکشد؛ میپرسد؛ تجربه کسب میکند؛ شاید اینبار چیزی را کشف کند که هنوز نکرده.
✍🏻فاطمه غفاری وفایی
#معرفی_کتاب 📚
« بگردید! تمام صفحات تاریخ را زیر و رو کنید. از تمام زندگی سی و چند ساله عباس، محال است که سی صفحه زندگینامه یا شرح احوال و رفتار و گفتار پیدا کنید. پنج برگ هم پیدا نمیکنید.
به زحمت اگر بتوانید یک برگ را به دو برگ برسانید و این اصلاً جای شگفتی نیست! چرا که عباس در طول سالهای پیش از کربلا، زندگی نکرده است.و برای کسی که زندگی نکرده است چه زندگی نامهای میتواند نوشته شده باشد؟ »
قسمتی که خواندید، از کتاب *سقای آب و ادب* نوشتهی سید مهدی شجاعی است که از انتشارات نیستان به چاپ رسیده.
کتاب در ده فصل با زاوای مختلف از رشادتها و فداکاری های حضرت عباس تدوین شده و نویسنده با ذوق هنری طوری این فصلها را کنار هم چیده که در قالب یک رمان در آمده .
در بخش آخر کتاب، سید مهدی شجاعی” با اشاره به این نکته که هر فصل کتاب به دقت بر اساس مستندات تاریخی به نگارش درآمده، تاکید می کند که قسمت اعظم اثر موثق و مستند بوده اما قسمت هایی از آن هم از ارادت خاص او به شخصیت این چهره ی بزرگ جهان اسلام منشا گرفته و صرفا نظرات شخصی جهت تلطیف ادبی و ستایش حضرت عباس(ع) است.
🖇️ جمله برتر کتاب:
« برای درک مقام عباس، امام حسین را باید شناخت. »
بسم رب الحسین
یکی از پنجشنبههای تیرماه بود و پسرها از بعد از ظهرش، لباسهای بیرونشان را پوشیده بودند و هر پنج دقیقه دور خانه میچرخیدند و میآمدند کنارم میپرسیدند: « مامان ؛ بابا کی میرسه خونه؟»
آن قدر این سوال را پرسیدند که کلافهام کردند. مثل پدرشان وقتی هیجان داشتند نمیتوانستند پایبند یک جا باشند. مجبور شدم بر خلاف میلم دستگاه PS را به تلویزیون وصل کنم تا مشغول بازی شوند و کمتر سوال پیچم کنند. البته که شرط کردم فقط حق یک ساعت بازی را دارند.
از وقتی ایلیا پیش دبستانی رفته بود و عینک میزد ، بازی با کامپیوتر و تماشای تلویزیون را کم کرده بودم.
نگاهم به پذیرایی افتاد که ارشیای پنج ساله قدم به قدم اسباب بازیهایش را ریخته بود و بدون توجه به آنها و جمع کردنشان، سمت تلویزیون کشیده شده بود.
خواستم صدایش کنم اما وقتی دیدم محو بازی با برادرش شده، پشیمان شدم و خودم آرام آرام خانه را مرتب کردم. بلاخره در خانهای که پسر باشد باید انتظار هر جور شیطنت و خراب کاری را داشت.
زنگ خانه که به صدا در آمد، نگاهم به ساعت کشیده شد. سابقه نداشت ساعت ۸ به بعد به خانه بیاید. ایلیا زودتر از برادرش از اتاقشان بیرون جَست و آیفون را برداشت . و با هیجان گفت: «آخ جون! بابا اومد!»
صدای تلویزیون را کم کردم و به سختی از روی مبل بلند شدم. هفته های آخر بارداری را میگذراندم و حسابی دست و پایم ورم کرده و کمردرد مرا از پا انداخته بود.
دستی به رویم کشیدم و موهایم را بالای سرم بصورت گوجهای بستم. چند طره هم از کنارهها بیرون کشیدم تا روی صورتم بریزد. پیراهن سفید گلدارم را با بلوز شلوار بنفشی عوض کردم و وقتی خودم را در آینه آماده دیدم به استقبالش رفتم.
در واحد را که برایش باز کردم. خبری از شادابی در چهرهاش نبود . گره ابروانش در هم پیچیده و موهایش آشفته بنظر میرسید. کیف و کتش را در جالباسی آویزان کرد و به سلامی خشک و خالی زیر لب کفایت کرد . بدون توجه به بچهها و شور و شوقشان برای رفتن به پارک و اینکه اول تاب سوار شوند یا سرسره، از پذیرایی گذشت و به اتاق رفت . در را هم پشت سرش بست تا کسی دنبالش نرود.
بچهها که از چهره پدرشان فهمیده بودند پارک رفتن منتفی شده، حسابی دمغ شدند و با لب و لوچه آویزان گوشه اتاقشان کِز کردند. این طور مواقع میدانستم باید به حال خودش بگذارم تا مدتی بگذرد.
شام را که به درخواست ارشیا، لازانیا پخته بودم، از فر بیرون آوردم. میز را چیدم و پسرها را از اتاق شان بیرون آوردم. با دیدن لازانیای روی میز ناراحتی چند دقیقه قبلشان را فراموش کردند و به سمت میز یورش بردند. البته خودم بهشان قول دادم حتما فردا به زمین بازی پارک ببرمشان.
خیالم که از بابت پسرها راحت شد، سراغ سبحان رفتم و در زدم. جوابی دریافت نکردم. دستگیره را چرخاندم و در را باز کردم. اتاق تاریک بود و فقط چراغ خواب را روشن کرده بود. لبه تخت نشستم . متوجه حضور من شد و سر از سجده برداشت ولی هنوز ذکر میگفت.
صبر کردم تا سجادهاش را تا زد و آمد کنارم نشست. سکوت کرده بود و با تسبیح تربت دستش ذکر میگفت.
دستم را روی دستش گذاشتم و پرسیدم: «مشکلی پیش اومده؟»
بلاخره نگاهم کرد. در تاریک و روشن اتاق هم میشد جنس نگاهش را تشخیص داد. خسته و درمانده بود . لبخند تصنعی زد و گفت:
«نه طوری نیست.»
و دوباره به تسبیحش خیره شد. گفتم:
« آخه قیافهت چیزه دیگهای میگه.»
و به مزاح اضافه کردم: « نکنه کشتی هات غرق شدن ؟»
لبخند کجی تحویلم داد و گفت :
« یکم فکرم مشغوله… »
« ما آدما اگر یه روز فکرمون درگیر موضوعی نباشه، جای سوال داره. حالا مشکل چیه که باعث شده قولت به بچهها رو فراموش کنی و به اتاق تاریک پناه بیاری؟ »
دستش را لای موهای پرپشتش فرو برد و بعد
و نفس عمیقی کشید و گفت: « امروز عصر خسرو زنگ زد. میشناسیش که؟ همون دوستم که تو شمال زندگی میکنه و زمین برنج داره … »
« اره یادم اومد. خب حالشون چطور بود ؟»
« کلی حرف زدیم. بیشتر خسرو درد و دل میکرد. بین حرفاش فهمیدم زنش باید عمل بشه اما چون دستش تنگه و پول بیمارستان نداره که بده فعلا عملُ عقب انداختن. »
در هفت سال زندگی با او اخلاقش دستم آمده بود. غم دیگران را بخصوص غم نزدیکانش را مثل غم خود میدانست. رفیقش که جای خود داشت.
روی تخت کمی جابهجا شدم و گفتم:
« نمیتونی کمکشون کنی؟ مثلاً پولی قرض بدی یا …»
تسبیح را دور دستش پیچید. دستانش را پشتش حائل کرد به آن ها تکیه داد. به نقطهای نامعلوم خیره شد و گفت:
« نه! خسرو مرد زحمت کشیِ، همین طوری پول قبول نمیکنه… »
« پس چی ذهنتُ اینقدر درگیر خودش کرده ؟ »
با مکث جواب داد:
« یه پس اندازی کنار گذاشته بودم که نذرتُ ادا کنیم. دخترمون که دنیا اومد هوایی بریم کربلا تا بیمه امام حسین ع باشه و سفر برای تو بچهها سخت نباشه… مثل وقتی که ایلیا و ارشیا دنیا اومدن و همین کارو کردیم. حالا موندم چیکار کنم ؟ پولو بدم خسرو نذرمون ادا نمیشه از طرفی پولُ قبول نمیکنه… »
به فکر رفتم . خسرو و سبحان از دوستان دوره دانشگاهی بودند و میدانستم که چقدر هم برای سبحان کمک کردن مهم است.
در همین افکار بودم که جرقهای در ذهنم زده شد . موهایم را پشت گوشم زدم و با هیجان گفتم: « من بهت میگم چیکار کنی … برنج های زمین خسرو بخر! »
متعجب سمت من برگشت و با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد. ادامه دادم: « مگه نمیگی تو انبار برنج داره. تو هرچی داره ازش بخر. اینطوری کمکش میکنی تازه ناراحتم نمیشه »
صاف نشست و عینکش را بالاتر زد :
« أحیا میدونی چند کیسه برنجِ؟! اون همه برنج چیکار کنیم؟ اصلا کجا جا بدیم؟ »
« فکر اونم کردم. خرج غذای حسینیه مون امسال با مامان ایناست. برنجها رو میدیم حسینیه تا روز اربعین بپزن و پخش کنن. »
« پس نذر کربلا رفتنمون چی میشه؟ پولو بدم دستم خالی میشه. شاید حالا نتونم پول سفرمونو جور کنم »
« فکر بهتری داری؟ تا بیای از بقیه قرض کنی و بهش بدی هم زمان میبره. پولی که کنار گذاشتی بده دوستت. »
در فکر فرو رفته بود و مثل تمام وقتهای دیگه که در فکر بود، چانهی پهنش را میمالید. برای تاثیر حرفهایم دستم را روی پایش گذاشتم و با لبخند اطمینان بخشی گفتم : « خدا بزرگه. نگران نباش. پول کربلا جور میشه. هنوز تا دنیا اومدن دخترمون کلی مونده. »
خواستم بایستم که کمرم گرفت. سمتم آمد و دستم را گرفت و کمکم کرد بایستم . حالا که مسئله را حل شده میدید لبخند به لبانش آمده بود. شاید فکرش را نمیکرد که این پیشنهاد را بدهم.
نگاه قدردانش را سویم انداخت و گفت: « ممنونم ازت أحیا. ممنونم که همیشه هوای دغدغه های منم تو زندگی داری! »
موبایلش را از روی میز دِراور برداشتم و دستش دادم. « تشکر لازم نیست. بیا زودتر به دوستت یه پیام بده تا اونم غصه از دلش بره. انشاءالله که عافیت به زندگی شون برگرده. »
مشغول شماره گیری شد که از او فاصله گرفتم و گفتم: « حالا که حالت برگشت سرجاش، زود بیا شام بخوریم. »
و با خنده اضافه کردم : « البته اگر ایلیا و ارشیا از لازانیا چیزی برامون باقی گذاشته باشن!»
وجلوتر از او از اتاق بیرون رفتم.
در آن لحظه نمیدانستم که چه در انتظارم است. نمیدانستم که قرار است در وسط بازی پدر پسریشان درد به سراغم بیاید و دختر کوچکمان همان شب بدنیا بیاید و پدر سبحان هم برای تولدِ آرزو، دخترمان، هزینه سفر کربلا را به ما هدیه دهد. و این گونه گره از ادای نذر کربلای ما هم باز شود.
✍🏻 به قلم: فاطمه بانو
#به_قلم_خودم
#شیطان
#انسان
#هشدار
شخصی تصمیم گرفت که به سمت خدا برود، شب ها نمازِ شب میخواند، نمازهای یومیه را هم به همراه نوافل در اول وقت میخواند، روزی حداقل 50 آیه از قرآن را تلاوت میکرد…
گذشت و گذشت و او همچنان روز و شب مشغول عبادت بود. اما هرچقدر که بیشتر عبادت میکرد زندگی او بیشتر سخت میشد. گاهی روزها از شدت فقر و نداری دچار ضعف شدید میشد، اما حتی تکه ای نان خشک نمی یافت تا گرسنگی خود را برطرف کند. تا اینکه یک شب که بدخواب شده بود، برای نماز صبح خواب ماند. اما هنوز ظهر نشده بود که غذایی خوشمزه روزی خود و خانواده اش شد. در حدی خوشحال شد که غم نماز صبحی که نخوانده بود از یادش رفت. روزها و شب ها گذشتن.
این شخص هر وقت گناهی مرتکب میشد به عینه میدید که مردم بیشتر او را اکرام میکنند و زندگی او فراخ تر و قشنگ تر میشد، سفره خانواده اش پر از طعام رنگارنگ میشد که هر چقدر میخورد باز دوست داشت بخورد چون خوشمزه بود. به هر حال هر وقت که گناه میکرد، خوابش راحت بود، جیبش پر از پول میشد، در نزد مردم بیشتر دوست داشتنی و محبوب بود.
اما هر وقت گناهان را ترک میکرد، روزیش تنگ میشد، کمتر کسی احوالش را میپرسید، از شدت فقر و نداری رنگ رخسارش زرد میشد اما کسی جویای حالش نمیشد …
این شخص برایش خیلی عجیب بود! در دلش با خدای خود نجوایی کرد. گفت: خدایا مگر خودت نگفتی یک قدم به سمتم بیایی من ده قدم به سمتت میآیم! پس چرا من هر بار که گناهانم را ترک میکنم زندگی را بر من سخت میکنی به گونه ای که از فشار غم و غصهی زیاد مچاله میشوم! اما هر بار که شروع به گناه میکنم زندگی به من لبخند میزند، دوستانم مرا یاد میکنند روزیم فراخ میشود. خدایا چرا اینگونه است!؟
ندایی در دلش گفت: ای بندهی من! هر بار که عبادتم کردی، هر نیمه شب که به شوق گفتگو با من از خواب ناز خود گذشتی، من برای تو روزی فراوان و شادی ها کنار گذاشتم که عطایت کنم. اما شیطان که دشمنِ قسم خوردهی توست با مأمورینش جلوی روزی و شادی های تو را میگرفت که به دستت نرسد و در سختی قرار بگیری تا مرا رها کنی. هر بار که گناه میکردی شیطان خوشحال میشد به پاس خدمتی که به او کرده ای به مأمورینش میگفت : فلان روزیش را به او برگردانید تا خوش باشد. هرچقدر که بیشتر گناه میکردی، بیشتر آن رزق و روزی هایی که من به تو بخشیده بودم و او به خاطر دشمنی با تو آن ها را حبس کرده بود، به تو برمیگرداند. ای بندهی من! شیطان با این شادی ها و خوشی هایی که از تو حبس کرده بود و هر بار که تو گناه انجام میدادی به تو برمیگرداند میخواست که بندهی او بشوی و مرا رها کنی
آن شخص گفت: خدایا از شیطان به تو پناه میآورم پناهم بده! خدایا تو را قسم میدهم به حق محمد و آل محمد اجازه نده که رزق و روزی و شادی و خیر و برکتی که حاصل عبادت توست شیطان و مأمورینش از من حبس کنند و زندگی مرا سخت کنند تا به سمتشان بروم و گمراه شوم. 🤲 خدایا من بندهی ضعیف و ناتوان توام که دوست دارم عبادتت کنم اگر یاریم نکنی و جلوی شیطان و مأمورینش را نگیری از گمراهان خواهم شد 🥺 خدایا تو را به بزرگی و جلالت قسم یاریم کن🤲
ندا آمد: ای بندهی من! هرگاه مرا بخوانی من با همه توانم از تو محافظت میکنم که غم ها و سختی ها را از تو دور سازم. نگران نباش با یاد من آسوده خواهی بود، پس از این پس مراقب باش که شیطان و مأمورینش در تلاش خواهند بود که تو را با غم و غصه ها و سختی ها مچاله کنند تا مرا یاد نکنی. مراقب باش و از یاد من غافل نشو که از این پس با هر عبادتی که کنی زندگی تو فراخ تر و شادی هایت بیشتر خواهد شد.
خدایا مرا با یاد خودت به شادی و خوشبختی و نیک نامی برسان. الهی آمین 🤲
مفاتیح
سجاده کوچکم
نخ و سوزن
چسب زخم
لیمو ترش
خاکشیر برای جلوگیزی از گرما زدگی
قرص برای امراض احتمالی اعم از سر درد ، سرماخوردگی…
.
.
لیستی که ناتمام ماند، و ذوقی که تبدیل شد به یأس، آدمی است دیگر، وقتی اندک نور امیدی وارد زندگی اش میشود حال و روزه اش چنان دگرگون میشود که حیرت دست می اندازد و تا جای ممکن چشمانش را باز میکند که آیا درست می بیند ؟
وقتی با اصرار های مکرر من و مادرم، پدرم راضی به این سفر شد چنان ذوقی با دوز بالا به وجودم تزریق شد که تمامی گلبول های عشق وجودم به احترامش قیام کردند، دائم در ذهنم در حال برنامه ریزی بودم و صغری ، کبری می چیدم ، مسیر را چک میکردم ، قیمت های وسایل حمل و نقل را در ایران و عراق بررسی میکردم، روز شماری میکردم تا دفترچه سفرم برسد ؛ در ذهنم در حال حکاکی بود ،این سفرم به نیابت از حضرت حجت است ؛ مبادا خطا کنم ، چشم معرفت حسینی را ببیند و زبان آن را در گوش زمزمه کند، فقط همین !
خودم را مدهوش در بین الحرمین میدیدم، آمده بودم تا مرا هم در زیر خیمه اش راه دهد، از همه جا رانده شده بودم ، چنان طفلی بودم که در همهمه ی روزگار دست پدرم را رها کرده و زیبایی های فانی دنیا مرا به خود مشغول کرده است، سر میچرخانم ، همه جا سیاه میشود، بغض در گلویم می ماسد و ذره ذره اشک میشود و چشمانم به ماتم می نشیند؛ دست دراز میکنم سوی شش گوشه اش، بهر امید، بهر کمک …
سر از روی دفتر بلند میکنم، سیلاب اشک هایم اورا نیز بی نصیب نگزاشته، خیس شده بود و جوهر روی کاغد ریشه دوانده بود، از اول تا آخر مقدمات این سفر نورانی را به خودشان واگزار کردم ، حال این دیگر چه گره ایست ؟ خدایا من دیگر کم آورده ام !
✍️پرستوی مهاجر
#به_قلم_خودم
#اربعین
#مسیر_عاشقی
روی ماه خداوند را ببوس!
چند وقت پیش اسم این کتاب را در اینترنت جزو پرفروش ترینها کتاب های قرن 14 دیده بودم. کنجکاو بودم که بدانم داستان کتاب از چه قرار است. تا این که هفته گذشته در کتابخانه پیدایش کردم .
*کتاب روی ماه خداوند را ببوس!* نوشته *مصطفی مستور* ، به داستان مردی میپردازد که مشغول نوشتن تِز دکتری خود است اما ذهنش درگیر شکی است که به دلش افتاده و مدام از خود میپرسد : *«آیا خداوندی هست ؟»*
متن کتاب رمان گونه است و نویسنده سعی کرده از طریق فلسفه به سوال ذهنی شخصیت اصلی داستان پاسخ بدهد.
البته این اولین باری بود که از مصطفی مستور کتابی میخواندم و بخاطر لحن فلسفه گونه ی بعضی قسمت ها را مدام برمیگشتم عقب و دوباره میخواندم.
کتاب خوب و کم حجمی بود. اما من با دلیل هایی که آورده بود تا خداوند را اثبات کند، قانع نشدم. شاید دلیل هایش برای من قانع کننده نبود.
توصیه میکنم شما هم اگر خواندید نظرتان را راجع به آن بگویید.