همه چیز همین‌جاست

  • خانه
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 49

جادوی قلم

ارسال شده در 14ام تیر, 1403 توسط طه در مناسبت‌ها, جادوی قلم


هنگامی که ذهن جولان پیدا می کند،نمی دانی با قلم ✍ به کدام مسیر ذهن پرواز کنی.
گاهی اوقات قلم خودش از نوشتن درصفحه ای که مانند صخره هایی تندو تیز سراشیبی دارد حالتی غلتان به خود می گیرد.
همین قلم است که خیلی از نظریه هایی را بر روی کلک خیال به حرکت در می آید را نقدو بررسی می کند.
وقتی سوار بر قایق خیال انگیز می شوی
واژه هایی نامفهوم درسراشیبی دیدگان راه می روند.
همین ذهن سیال باید در فضایی آرام وبدون تنش واژه هارا در کنار یکدیگر چینش خاصی دهد تا معنا پیدا کند.
قلم تاج بندگی اش را بر روی شن زاری از مروارید های سیاه وسفید ذهن قرار می دهد ودر جلوی دیدگان همه به رقص در می آید،قلمی که خداوندمتعال در قرآن به آن قسم یاد کرده است.
اکنون این قلم من وشماست که می تواند فردی اصلح را انتخاب کند که سرگذشت یک قوم وملت را تغییر دهد.

#روز_قلم_گرامی_باد

#به_قلم_خودم

#جولان_ذهن

#انتخابات_اصلح_قلم

نظر دهید »

یک خاطره برای تمام عمرم

ارسال شده در 27ام اردیبهشت, 1403 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع

✨️ یک خاطره برای تمام عمرم

در 18 فرودین، 25 روز قبل از تولدم معجزه‌ای زیبا رخ داد، همسرم در کمال ناباوری، بعد از 6سال اجازه داد تا سفری به کربلا داشته باشم.
بلیطی به سوی زیارت، کادویی برای قلبم.

این هدیه، نه تنها سفری به سرزمین مقدس،
بلکه پیمودن راهی بود که امام حسین(ع) نشانم داد، سفری که با هر قدم، عشق و ایمان را می‌پروراند و روحم را به سوی آسمان‌ها به پرواز درآورد.

چشمانم بعد سال‌ها برق زد، قلبم لبریز از شادی شد. در آن لحظه، همه چیز معنایی نو یافت، سفری که نه تنها در فاصله‌ها، بلکه در قلب من، پیوندی عمیق با ریشه‌های اعتقادم برقرار کرد.

همسرم، با این کار خود، معجزه‌ای از امام حسین(ع) را به من نشان داد که درهای بهشت، با عشق و ایثار باز می‌شوند و هر زیارت، قدمی به سوی نور است.

این سفر، نه تنها کادویی برای تولدم بود، بلکه نشانه‌ای از عمق عشق همسرم، و یادآوری از اینکه معجزات، همچنان در میان ما زنده‌اند و خدا هر غیرممکنی را ممکن می‌کند.

این یک خاطره برای تمام عمرم، یک برکت در روز تولدم است که همیشه با من خواهد ماند.

بعد از 10 سال دیگر می‌توانم به همه بگویم بهترین کادوی تولدی که در طول عمرم گرفتم، کربلا بود…

برای یادگاری تولدم را در کنار ضریح مبارک امام حسین جشن گرفتم تا بدانم در 28 سالگی امام حسین دوباره مرا پذیرفت.

به قول شاعر که می‌فرماید:” شب تولدم اون شبی بود که عاشقت شدم… عمر منی حسین..


✍️میراحمدی
1403/2/26

#به_قلم_خودم #تولیدی

1 نظر »

خانه رویایی 

ارسال شده در 28ام فروردین, 1403 توسط فاطمه بانو در دل نوشتـــه

آدم خوبه یه خونه داشته باشه بیرون از شلوغی‌های شهر…

خونه‌ای که دیوارهاش کاهگلی و در و پنجره‌اش چوبیه،

وکف حیاطش موزاییک‌های سفید و کوچولو کارشده.

یه گوشه‌ای از حیاط، باغچه شده برای درختچه‌های سیب و نارنج ،

یه حوض آبی هم وسط حیاطش داره

و دور اون پر از گلای شمعدونی و شب‌بو و اقاقیا تزیینش کرده باشه.

صدای فواره‌های باز حوض، تنها موسیقی دل‌انگیز و آرامش پخش این خونه است.

حالا فکر کنید؛

بوی نم خاک با عطر یاس بپیچیده تو این فضا و روی ایوانش هم یه قالیچه کوچیک لاکی رنگ پهن شده باشه که می‌چسبه عصرهای بهار و تابستون بشینی روی قالیچه و نوشیدنی خنک بخوری و لذت ببری!

و…
تصورشم قشنگه :)

‌

✍🏻 فاطمه غفاری وفایی 

بهار تابستان حوض آبی خانه قدیمی گل شمعدانی
نظر دهید »

خدایا مرا پاک بپذیر

ارسال شده در 21ام فروردین, 1403 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع

خدایا مارا پاک بپذیر

چشم روی هم گذاشتیم و به روز 29ماه رمضان رسیدیم. انگار همین دیروز بود که برای پخت سحری اولین‌روز ماه مبارک، ذوق داشتم. انگار همین دیروز بود که مفاتیح را باز کردم و اعمال شب اول را انجام دادم.چشم روی هم گذاشتیم و به روز 29ماه رمضان رسیدیم. انگار همین دیروز بود که برای پخت سحری اولین‌روز ماه مبارک، ذوق داشتم. انگار همین دیروز بود که مفاتیح را باز کردم و اعمال شب اول را انجام دادم.

دلم برای هول‌هولکی سحری خوردن، صف کشیدنمان کنار شیر آب و قلپ‌قلپ آب خوردنمان قبل از اذان صبح هم تنگ می‌شود.
امروز صدبار، آه حسرت کشیدم‌. به هرکسی که رسیدم گفتم:” حیف ماه رمضان داره تموم میشه”

ماه رمضان امسال با همه‌ی سال‌ها فرق داشت، چون امسال خدا یک دعوتنامه ویژه به روز اولی‌های خانه‌ی ما داده بود. امسال خدا به ما لیاقت داده بود که از دو مهمان ویژه‌اش به نحواحسن پذیرایی کنیم.
افطار و سحری هایی را که پختم به عشق مهمان‌های کوچکش پختم.

امروز که داشتم با بچه‌ها بعد از نماز، قرآن تمرین می‌کردم، دخترم با تعجب پرسید:” چرا بعضی‌ها روزه نمی‌گیرند؟”
کمی فکر کردم و گفتم:” خدا

دلم برای هول‌هولکی سحری خوردن، صف کشیدنمان کنار شیر آب و قلپ‌قلپ آب خوردنمان قبل از اذان صبح هم تنگ می‌شود.

امروز 100بار، آه حسرت کشیدم‌. به هرکسی که رسیدم گفتم:” حیف ماه رمضان داره تموم میشه”

ماه رمضان امسال با همه‌ی سال‌ها فرق داشت، چون امسال خدا یک دعوتنامه ویژه به روز اولی‌های خانه‌ی ما داده بود. امسال خدا به ما لیاقت داده بود که از دو مهمان ویژه‌اش به نحواحسن پذیرایی کنیم.
افطار و سحری هایی را که پختم به عشق مهمان‌های کوچکش پختم.

امروز که داشتم با بچه‌ها بعد از نماز، قرآن تمرین می‌کردم، دخترم با تعجب پرسید:” چرا بعضی‌ها روزه نمی‌گیرند؟”
کمی فکر کردم و گفتم:” خدا هرسال ماه رمضون برای همه‌‌ی آدم‌های دنیا یه دعوتنامه می‌فرسته، هرکی که شرایطتش رو داشته باشه اون دعوتنامه رو قبول می‌کنه و وارد مهمونی خدا میشه و روزه می‌گیره، هرکسی هم که شرایطش رو نداشته باشه مهمونی خدارو قبول نمی‌کنه.”
بعد با خوشحالی گفت:” یعنی الان ما دعوتنامه خدارو قبول کردیم؟”
گفتم:” آره ما الان مهمون خداییم”

خدا کند که ما مهمان خوبی برای خدا بوده باشیم. حداقل به‌خاطر مهمان‌های خوبش از خطاهای ما هم بگذرد و دست مهربانش را روی سرمان بکشد. معلوم نیست سال بعد زنده باشیم یا نه!

خدایا تا ماه رمضانت تمام نشده مارا پاک کن و پاک بپذیر…

✍️سیده مهتا میراحمدی

1403/1/20

#به_قلم_خودم #تولیدی #درددل #روزنوشت

1712605010img_20240408_230635_460.jpg

1 نظر »

یادش بخیر 

ارسال شده در 1ام فروردین, 1403 توسط مرضیه سادات در بدون موضوع

حدود چند ماهی می شود که چیزی در  این وبلاگ ننوشته ام ! یاد زمانی می افتم که در برنامه نارنجی یکی از دوستان یادم داد که چطور وبلاگ درست کنم . او متن های ما را می خواند و در گروه که متن خود را می فرستادیم ، نوشته هایمان را تصحیح می کرد !

اما از آنجایی که بقیه دوستان فعال نبودند گروه حذف شد ! وقتی توی آن گروه بودم حس خوبی داشتم ! بعضی وقت ها آدم دلتنگ چیزی که پر از خاطره است می افتد ! حتی یادم هست متنی که نوشته بودم زیاد از آن بازدید کردند !

آن گروه واقعا برای من پرخاطره بود . یادش بخیررررر !

نظر دهید »

بهترین کتابی که در 1402 خواندم

ارسال شده در 29ام اسفند, 1402 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع

خیلی فکر کردم تا به یک نتیجه‌ی خوبی درباره بهترین کتابی که در سال 1402 خواندم برسم. کتاب‌های زندگینامه و شهدایی را خیلی دوست دارم، اما نتوانستم بهترینش را گلچین کنم.

بیشتر که فکر کردم فهمیدم من با کتاب احتمالا گمشده‌ام طور دیگری از کتاب‌خواندن لذت بردم. با سطرسطرش چیز جدیدی یاد گرفتم. با هر ورقش چیزی در ذهنم‌ تداعی شد. با قطره‌قطره اشک‌های گندم، من هم گریستم. با خوشحالی‌اش لبخند زدم.

هروقت که به این کتاب فکر کردم به خود واقعی‌ام دست پیدا کردم و واقعا خواندن این کتاب در سال 1402 بهترین چیزی بود که می‌توانستم تجربه کنم. با توجه به اینکه خیلی‌ها دوستش نداشتند، اما من عاشقش بودم.

#کتاب_هایی_که_باید_خواند
#به_قلم_خودم

1710834887picsart_24-03-19_11-12-05-709.jpg

نظر دهید »

دروغ‌های دم افطار

ارسال شده در 21ام اسفند, 1402 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع

دروغ‌های دم افطار

یک دوست مسجدی داشتم که هم کلاسی‌ام بود. همیشه بعد از افطار همدیگر را توی مسجد می‌دیدیم. دور از چشم پیرزن‌های غرغرو، سجاده‌هایمان را کنار هم پهن می‌کردیم.
بعد از نماز جماعت، روحانی مسجد که یک پیرمرد اهل زنجان بود و کمی لهجه‌ی ترکی داشت، سخنرانی می‌کرد.

ما بچه‌ها هم به عشق چای آخر سخنرانی، می‌رفتیم انتهای مسجد و صحبت می‌کردیم. دوستم همیشه تا روحانی روی ممبر می‌رفت، او هم برای ما بچه‌ها روی ممبر می‌رفت و می‌گفت:” بچه‌ها من افطار یک نان بربری کامل خوردم” ما هم دهانمان باز می‌ماند و به‌به و چه‌چه می‌کردیم. گاهی به داشتن همچین دوست شکمویی افتخار می‌کردیم.

تا آخر ماه رمضان او به خوردن 5 تا نان بربری کامل رسید و ما هنوز به همان یک کف دست نان قانع بودیم.

حالا بعد سال‌ها یاد خوابی که پیامبر دیده بود افتادم.
پیامبر خواب نگران ‌کننده‌ای دیدند که برایشان سخت و گران بود.خواب دیدند کسانی مانند میمون‌ از منبر او بالا می ‌روند و پایین می ‌آیند و مردم را به عقب (یعنی دوران جاهلیت) برمی ‌گردانند.

#اولین_روزه
#به_قلم_خودم #به_قلم_خودم

171018327239723_330.jpg

نظر دهید »

من و آشپزی‌های خانم‌کاپوچینو

ارسال شده در 20ام اسفند, 1402 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع

صدای نقی معمولی فضای خانه را پر کرده است. توی آشپزخانه ایستاده‌ام و یک چشمم به چوچانگ و یک چشمم به رَنده است. مدرسه دخترم فردا جشنواره غذا دارند و باید کوکو ببرند. از همان ظهر که از مدرسه آمد لیست خواسته‌هایش را ردیف کرد و دستور داد. من هم می‌خندیدم و سر به سرش می‌گذاشتم.

به‌نظرم سیب‌زمینی رنده کردن از پیاز رنده کردن سخت‌تر است، اولی را که رنده می‌کنی برای دومی نفس کم میاری و دستت خسته می‌شود. تا می‌آیم لب باز کنم و غر بزنم، یاد تبلیغ شبکه آی‌فیلم می‌افتم. خرد کن همه کاره. یک لحظه خنده‌ام می‌گیرد، حاضرم 100تا سیب زمینی رنده کنم، اما وسایل خرد کن را جدا نکنم و نشویم.

یکی از بلاگر‌ها‌ی تازه عروس، از جارو دستی جهازش تا فیها خالدونش را جلوی دوربین باز می‌کند، غذاهای جورواجور می‌پزد و زندگی‌اش را به‌نمایش می‌گذارد. گاهی تعجب می‌کنم که چرا باید یک‌نفر تا 4 صبح بیدار بماند و مرغ بریان شکم‌پر درست کند.

باسَلیقگی، به تزئین سالاد، کیک‌پختن و دسر پختن نیست. زنی با سلیقه است که با اقلام ساده بهترین غذا را سر سفره جلوی خانواده‌اش بگذارد. و اِلا یک آدم معمولی هم می تواند با فلفل دلمه‌ی رنگ‌وارنگ و هزارتا ادویه و چاشنی بهترین غذا‌هارا بپزد.

2روز تا ماه رمضان مانده و کانال‌ها پرشده از لیست غذاهای پیشنهادی به خانم‌ها، مخصوص افطار و سحری.
دلم می‌خواهد آن کسی که این لیست را تهیه کرده و آن‌هایی که آن را پخش کردند، پیدا کنم و با غیظ نگاهشان کنم و بگویم:” ای کارد بخوره تو شکمتون”

من آشپزی را در 13 سالگی از مادرم یاد گرفتم. عازم کربلا بودند و من باید در نبودشان غذا درست می‌کردم. یک هفته قبل از سفر، کنار دستش می‌ایستادم و برنج پختن را یاد می‌گرفتم. مادرم بهترین غذا‌هارا می‌پزد. راز خوشمزه بودن غذاهایش این است که هیچ‌وقت سخت نمی‌‌گیرد.

مادربزرگ همسرم همیشه عقیده دارد که باید هرغذایی را که می‌پزیم، اول قشنگ سرخش کنیم بعد بپزیم، اما من اصلا به این مورد اعتقاد ندارم. من کتلت، قرمه‌سبزی و آبگوشت‌های مادرم را به هیچ‌کجا ترجیح نمی‌دهم، حتی رستوران ارکیده.

غذاهایش مزه‌ی زندگی می‌دهد. از مادرم یاد گرفتم که  غذا را با اعتماد به نفس بپزم و به مواد اولیه دل نبندم.

یک قاشق سیب زمینی برمی‌دارم و کف دستم می‌گذارم و شکلش می‌دهم. کوکو‌هارا توی ماهی‌تابه ردیف می‌کنم و صدای جیلیز و ویلیزش به‌جای صدای نقی معمولی توی خانه پر می‌شود. تا کوکو سرخ شود خیارشور و گوجه را خرد می‌کنم. تعریف از خود نباشد، من بهترین ساندویچ‌های دنیارا درست می‌کنم و بهترین لقمه‌هارا می‌پیچم. یکی از آرزوهایم این است که یک وانت بگیرم و پشتش را یخچال بگذارم و جیگر پیچ درست کنم.

کوکوهارا برمی‌گردانم و نان لواش را به تکه‌های نامساوی تقسیم می‌کنم. از بچگی از اینکه همه چیز مساوی و برابر باشد بدم می‌آمد. همیشه دوست داشتم تافته‌ی جدا بافته باشم. هروقت همه سمت یک موضوعی رفتند، من برخلاف آن‌ها رفتم. آدم باید تجربه‌های جدید کسب کند و خودش روی پای خودش بایستد، حتی اگر شکست بخورد.

وقت آن رسیده که کوکوهارا بردارم و روی دستمال بگذارم تا روغن اضافی‌اش جدا شود.
روی نان یک ردیف خیارشور‌ و گوجه می‌چینم. دوتا کوکو را تکه‌تکه می‌کنم و وسط نان می‌گذارم. به قول خانم مدیر که همیشه می‌گوید:” برای بچه‌هاتون لقمه‌ی بزرگ نگیرید، اینا مثل مادربزرگ‌ها دندون ندارن نمی‌تونن لقمه به اون بزرگی رو گاز بزنن”

دوتا لقمه را که تحویل دخترم دادم، تازه یاد چایم افتادم که نیم ساعت پیش برای خودم ریخته بودم تا خستگی‌ام در برود. عیب ندارد. چای سرد شود هم مهم نیست، دوباره یکی دیگر دم‌ می‌کنی و لذتش را می‌بری، اما اگر زندگی‌ات سرد شود، روح و روانت سرد شود، هزارتا لوازم خانه هم برای خودت داشته باشی نمی‌توانی گرمش کنی. به قول شاعر که می‌گوید:
” حال دلت که خوب باشه
همه‌ی دنیا قشنگ میشه”

✍️ سیده مهتا میراحمدی

#به_قلم_خودم
#تولیدی

1710016479picsart_24-03-09_23-52-13-698.jpg

1 نظر »

دنیای سجاده سبز‌ها قشنگه...

ارسال شده در 16ام اسفند, 1402 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع

دنیای سجاده سبز‌ها قشنگه…

امروز توی بازار مشغول خرید بودم که صدای اذان از بلندگی مسجد پخش شد. دست از خرید برداشتم و خودم را به مسجد رساندم. تا وارد کوچه‌ی مسجد شدم، به یاد اولین باری که پایم به مسجد باز شد، افتادم.

خورشید وسط آسمان خودنمایی می‌کرد. دختربچه‌ای با یک روسری گل‌گلی بودم که قرآن مادرش را بغل کرده و با دمپایی‌های نارنجی‌اش به سمت مسجد می‌دوید.

تازه هفت‌ساله شده بودم و می‌‌توانستم قرآن بخوانم. توی مسجد محل، یک خانم جوانی کلاس قرآن برگزار می‌کرد. بچه‌های محل، ریز و درشت دور هم جمع می‌شدیم. قرآن‌هایمان را روی رحل می‌گذاشتیم و سوره‌های جز 30 را به نوبت می‌خواندیم. جایزه‌ی بعد قرائتمان هم این بود:” طیب طیب الله احسنت بارک الله"  یادش بخیر، یکبار با همه‌ی بچه‌ها خانوادگی به اردو‌ی زیارتی سپه سالار رفتیم.

خاطرات کودکی می‌ گذشت و یک هاله‌ی کمرنگی از مسجد ته ذهنم مانده بود تا ماه رمضان سال 84.  یک شب بعد از افطار مادرم گفت:"چادرنماز و سجادت رو بردار تا بریم مسجد.”

با شوق و ذوق، چادر گلدارم را توی  کیسه گذاشتم. مفاتیح کوچکی را که مادرم برای تولدم از جمکران خریده بود، برداشتم. حالا نوبت به سجاده‌ی سبزی رسید که مادرم تازگی از مکه برایم سوغات آورده بود.
هنوز هم هروقت سجاده‌ی سبزم را باز می‌کنم، یاد شبی می‌افتم که مادرم چمدان سوغاتی‌‌هارا باز کرد و سجاده را مقابل صورتم گرفت. اصلا همین سجاده‌ی سبز، دوباره پایم را به مسجد باز کرد.

امشب که توی بازار، سر از مسجد در آوردم، همه‌‌ی آن خاطرات زیبا دوباره به سراغم آمد.
شب‌های رمضانی که با سجاده‌‌ی سبز، مفاتیح و دعای ماه رمضان شروع و با چای آخر مجلس تمام می‌شد.

حالا سال‌ها از آن روز‌ها می‌گذرد، اما همه چیز متفاوت‌ است. 6روز به ماه رمضان مانده و هنوز کسی برای فرزندانم از مکه، سجاده‌ی سبز نیاورده است. چشمانم از اشک پر شده و همین‌حالا است که پقی بزنم زیر گریه.

بلند شدم به سراغ کِشو رفتم. سجاده‌ی سبزم را  برداشتم و روی زمین پهن کردم. به یاد دوران کودکی‌، تسبیح زیبایی را که مادرم دوسال پیش به شش گوشه متبرک کرده بود، دور مُهر حلقه کردم.

چشمم به سربند یاحسینی که گوشه‌ی جانماز دوختم افتاد. مدت‌هاست غم دوری‌اش سینه‌ام را فشرده است. حریفش نمی‌شوم و به‌ یکباره سیل اشک امانم را می‌برد.
به سجده پناه بردم. همان‌جایی که خدا دست نوازشش را به سرم‌ می‌کشد.
باید یک کاری برای این دل خسته‌ام کنم.

سر از سجده برمی‌دارم، انگار سقفی بالای سرم‌ نیست. به دامن آسمان زل می‌زنم و از ته دل می‌گویم:”
اللّٰهُمَّ إِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فِیما مَضَیٰ مِنْ شَعْبانَ فَاغْفِرْ لَنا فِیما بَقِیَ مِنْهُ.

خدایا، اگر در آنچه از ماه شعبان گذشت ما را نیامرزیدی، پس در آن مقدار که از آن باقی مانده است ما را بیامرز.

✍️*سیده مهتا میراحمدی*

#به_قلم_خودم
#تولیدی
#روایت

1709754339img_20240306_231518_598.jpg

نظر دهید »

خط خطی های ذهن یک مادر

ارسال شده در 2ام اسفند, 1402 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع

خط‌خطی‌های ذهن یک مادر

ساعت 4عصر است. ذهن آشفته‌ام را برداشتم و آوردم گذاشتم‌توی آشپزخانه. دوتا هویج از توی جا میوه‌ای در آوردم و با پوست‌کن به‌جانش می افتادم. از توی شلوغ پلوغی‌های کابینت تخته ساطور را پیدا کردم و تحویل ذهن آشفته‌ام دادم. او هم بدون معطلی چاقوی تیز را از دستم قاپید.

باید هویج‌هارا به قطعات نازک و مساوی تقسیم کنم. اما آیا این ذهن بهم ریخته می‌تواند هویج‌هارا درست و حسابی به قطعات مساوی نقسیم کند؟
چون خودم را می‌شناسم باید بگویم نه؛ اما من یک مادرم باید حریف این ذهن آشفته‌ شوم.

چاقوی تیز را توی شکم هویج فرو کردم. خط‌خطی‌های ذهنم، تکه‌‌های هویج‌ را مساوی تحویلم دادند.
داشتم براندازشان می‌کردم که بوی ته گرفتن گوشت کوبیده به مشامم رسید. هول هولکی اولین دستمال توی کشو را بر داشتم و قابلمه را روی اپن رها کردم. 2تا لقمه برای بچه‌ها گرفتم و دستشان دادم. به‌جای اینکه آن‌ها کیف کنند من از قد رشید لقمه‌ها کیف کردم.

قابلمه کثیف را که توی سینک ظرف‌شویی گذاشتم دوباره به سراغ هویج‌ها رفتم.
احتمال می‌دهم تا الان فکر کردید، قرار است هویج‌پلو درست کنم، اما من امروز می‌خواهم با یک غذای افغانستانی شما را با خودم به کابل ببرم.

اولین‌بار که قابلی پلو را خوردم‌ توی خانه‌ی کابل بود. هفتمین سالگرد ازدواجمان بود که رفتیم یک رستوران افغانی که به تازگی توی تهران معروف شده بود.
غذای خوشمزه‌ای بود و به ذائقه‌ی ما هم خوش آمد.
هروقت این غذا را می‌پزم عکسش را هم برای یکی از دوستان افغانم می‌فرستم و او تعریف و تمجید می‌کند.
از اینکه دور از وطنش یکی اورا به یاد کشورش می‌اندازد دلشاد می‌شود.

هویج‌ها که تمام شد باید بروم از عطاری کمی زیره و میخک بگیرم و آسیباب کنم. لذید بودن این غذا به‌خاطر عطر و بوی زیره و میخکش است.

امروز توی باشگاه خانمی مشغول صحبت بود و از جشن اتمام سربازی پسرش می‌گفت؛ به شدت نگران بود و همش به دوستانش می‌گفت چطوری دست‌تنها 70 تا پیتزای کوچک و فینگرفود‌ آماده کند. از طرفی پشیمانی از صورتش می‌بارید و از طرفی دلش می‌خواست میز سلف‌سرویس برای مهمان‌هایش تدارک ببیند و از قافله‌ی اِستوری بگیران دور نماند.

یک لحظه یاد اقای بهجت افتادم. ایشان روزی منزل یک شخصی رفته بودند و با اصرار صاحب خانه برای ناهار مهمان شدند. ایشان مقداری غذا میل کردند و بعد از تعارف صاحب خانه از غذا دست کشیدند.
مدتی بعد دوباره به همان منزل می‌روند و دوباره برای ناهار مهمان می‌شوند. اما این‌بار وقتی بشقاب اول را تمام می‌کنند، بشقاب دوم را هم با اشتیاق میل می‌کنند.

صاحب خانه تعجب می‌کند و می‌گوید ” حاج‌اقا چرا دفعه پیش کمتر غذا خوردید اما این‌بار تمایل بیشتری داشتید؟” اقای بهجت هم فرمودند:” سری پیش همسر شما موقع طبخ غذا بیمار بودند اما این دفعه وقتی داشتند غذا می‌پختند ناخداگاه قطره اشکی برای اهل بیت ریختند و این غذا متبرک شد به نام اهل بیت و برای همین من بشقاب دوم را طلب کردم.”

✍️سیده مهتا میراحمدی

#به_قلم_خودم
#تولیدی

1708523635img_20240221_172342.jpg

نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 49

همه چیز همین‌جاست،

همه چین همین جاست روایت هایی از زندگی و روزمره‌های زنان طلبه

موضوعات

  • همه
  • اولين روزه من٫
  • ايرانگردي
  • بدون موضوع
  • تجربه زیسته
  • تجربه نگاری اربعین
  • تنها دلخوشی
  • تور گردشگری
  • جادوی قلم
  • خاطرات تبلیغی
  • خانم معلم
  • داستانک
  • دختران جمعه
  • دل نوشتـــه
  • روایت‌های دخترانه
  • روایت‌های مادرانه
  • روایت‌های همسرانه
  • روزنگار
  • عکس‌نوشته
  • فراخوان بازآفرینی محتوای دینی
  • ماه رمضان
  • مناسبت‌ها
  • نقد فیلم
  • نهی از منکر غیر مستقیم
  • کتابخوانی

آخرین مطالب

  • در محضر زیارت عاشورا قسمت سوم
  • در محضر زیارت عاشورا قسمت دوم
  • در محضر زیارت عاشورا
  • کوچه‌ها نفس شهدا را نفس می‌کشند.
  • نذری عشق
  • دلنوشته برای شهید رمضانعلی چوبداری
  • این عکس قصه یک مادر است
  • سیده مهتا میراحمدی
  • من شلختم؟
  • تربیت در عصر دیجیتال
  • جادوی قلم
  • یک خاطره برای تمام عمرم
  • خانه رویایی 
  • خدایا مرا پاک بپذیر
  • یادش بخیر 
  • بهترین کتابی که در 1402 خواندم
  • دروغ‌های دم افطار
  • من و آشپزی‌های خانم‌کاپوچینو
  • دنیای سجاده سبز‌ها قشنگه...
  • خط خطی های ذهن یک مادر

پیوند ها

  • کافه دنج
  • عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
  • بانک سوالات و جزوات حوزه علمیه خواهران
  • پاییز
  • بهار سمنان
  • دیروزانه
  • صهباء
  • گهر عمر
  • چهل تکه
  • وبلاگ من
  • سیب ترش
  • نوک مدادی
  • حرف نخست

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس