ایا من مادر خوبی هستم؟
ساعت 11 شب است. همهی چراغهارا جز چراغ هود خاموش کردم. باید برای زنگ تفریح مدرسه دخترم لقمه نان پنیر سبزی آماده کنم. یادش بخیر زمان مدرسه نان و پنیر را دم دست مادرم میگذاشتم و میگفتم:” برایم لقمه بگیر.” همیشه لقمههایی که او برایم میگرفت طعمدیگری داشت، حتی اگر نان خشک بود و یا لقمه توی کیفم وا میرفت.
صدای فیلم مورد علاقه همسرم میآید. از فیلمهای جنگیاش خوشم نمیآید. یک لقمه نان پنیر سبزی هم دست او میدهم.
هوس کردم فردا آبگوشت بار بگذارم. کابینت حبوبات را باز میکنم و نخودهارا توی کاسه چپه میکنم. آب شیر را که روی نخودها میگیرم هزارتا فکر و خیال توی سرم میآید.
آیا من مادر خوبی هستم؟
با صدای همسرم که میگوید یک خیار توی نخودها بریز به خودم میآیم. در یخچال را باز کردم و یک خیار پلاسیده توی کاسه نخودها خرد کردم.
اگر به من باشد ترجیح میدهم خیار را رنده کنم و توی ماست بریزم و یک دل سیر بدون ترس از اضافه وزن و رژیم دلی از عزا در بیاورم. یادش بخیر وقتی پسرم را باردار بودم همیشه خیار و ماست هوس میکردم. مینشستم جلوی تلویزیون و خیار ماست میخوردم و فیلممیدیدم. البته مجبور بودم دور از چشم همسرم این کار را انجام بدهم تا باز نگوید:"خیار و ماست نخور خانوم سردیه”
امروز منزل مادرم موقع برگشت به خانه منتظر بودم تا خواهرم لباس بچههایش را بپوشاند که دیدم زینب روسری صورتیاش را سر کرده و صورت نقلیاش به چشمم زیبا آمد. یک ماچ محکم تحویلش دادم و دخترم از خجالت لپهایش گل انداخت. مادرم خندید و گفت:"چه عجب…”
تعجب کردم؛ من که همیشه به بچههایم محبت میکنم اما جلوی دیگران کمتر. دلم میخواست بگویم من لحظه به لحظه از زندگیام، عشق دخترم مثل خون در وجودم جریان دارد.
اگر من در این لحظه کنارشان هستم حاصل صبوری و تحمل هزاران سختیای بوده که خواستم از همهی آنها به خاطر وجود دخترم چشمپوشی کنم. من با همهی بدیهایم همیشه مادر خوبی برای بچههایم بودم. این را فقط خدا میداند که همیشه پناهگاه امن بی کسیهایم بوده است.
چقدر دلم میخواهد مفاتیحم را باز کنم و دعای مشلول را به آرامی بخوانم. خط به خط ترجمهی دعارا ببینم و اشک بریزم… چقدر این دعا بندگی را زیبا بیان میکند…
یا جار من لا جار له: ای پناه آن که نیست برای او پناهی
می گویند گنهکار وقتی از همه اطرافیان و مردم طرد میشود، دیگر کسی دور و برش باقی نمیماند جز خدا، آن لحظه که او احساس تنهایی میکند خدا اورا به سمت خودش هدایت میکند و اورا در آغوش میکشد و میگوید:” بندهی گنهکارم دیگر کسی را جز من ندارد.”
خدایا شکرت که تو پروردگارمی… کی جز تو میتونست من رو قبول کنه؟؟
✍️ سیده مهتا میراحمدی
#به_قلم_خودم
#تولیدی
حاضری ثواب بچهداریت رو بهم بدی؟
روز آخر اعتکاف بود. کنار در ورودی زیرزمین یک پیریز خالی پیدا کردم و گوشیام را به شارژ زدم و همزمان صدای تلاوت قرآن را میشنیدم. در همین حین صدای بازی بچهها از طبقه زیرزمین توجهم را جلب کرد. گاهی دخترکی با گریه، پلههارا بالا میآند و خودش را پرت میکرد توی بغل مادرش. چندتا فرش آنطرفتر نوزاد دوماههای بیقراری میکرد و صدایش فضای مسجد را پر کرده بود.
مقابلم مادری بود که کودکش را روی پاهایش خوابانده بود و قرآن کوچک صورتیاش را ورق میزد. با صدای باب اسفنجی چشمم به پسرک تپلمپلی افتاد که مادرش لقمه در دهانش میگذاشت و سرش توی گوشی بود.
در کنار همهی اینها گاهی صدای مادری به گوشم میرسید که سر بچهاش را روی شانهاش گذاشته بود و برایش لالایی میخواند.
همه در حال انجام کارهای مختلف بودند و کسی به دیگری خورده نمیگرفت.
توی حال و هوای خودم بودم که دیدم همسایه کناریام که با دو دخترهایش به اعتکاف آمده بود نزدیکم شد؛ خستگی از سرورویش میبارید. روسری روی سرش سر میخورد و چشمانش از بیخوابی سرخ بود. نزدیکم شد و لبهای خشکش را به هم زد و گفت:” این چند روز نتونستم درست و حسابی دعا بخونم از بس این دوتا وروجک شیطونی کردن”
دخترش را برای چند لحظه بغل گرفتم و با لبخند گفتم:” مگه نمیدونی ساکت کردن بچه ثوابش از همه چی بیشتره. خیالت راحت ثوابی که تو این چند روز بردی کس دیگه ای نبرده”
صورت بی رمقش جان دوبارهای گرفت و گفت:” راست میگی؟”
گفتم:” یکی از علما به خانم های خانوادش گفته بود که فلانی حاضری با من به معامله ای کنی ؟ حاضری من ثواب تمام عبادت های عمرم رو بهت بدم و تو ثواب بچه داری و یک شب بیدار بودن و و نگه داشتن فرزندت رو به من بدی ؟؟؟”
حالا همهی اینها مصداق بارز این 3روز اعتکاف ما مادرها است. خیالت راحت ما این سه روز مهمان خدا بودیم و ثوابی که باید میبردیم را بردیم. این اعتکاف برای ما درس صبوری و از خودگذشتگی بود. ما اینجا بودیم تا روی خواستههایمان پا بگذاریم تا به چیز بزرگتری برسیم.
اصلا همین که لیاقت این را پیدا کردیم که در اعتکاف باشیم وجود بچههایمان است.. ما اینجا هستیم چون بچههایمان اینجا هستند.
برای لحظهای سکوت کرد، انگار توی افکارش غدق شده بود. دخترش را از توی بغلم گرفت و با لبخند کشداری از من دور شد…
✍️سیده مهتا میراحمدی
29بهمن 1402
#به_قلم_خودم
#تولیدی
چرا بانوان محجبه حضور کمرنگی در مجموعههای ورزشی دارند؟
این یک سوال بزرگیست که چند هفته ای میشود ذهن مرا درگیر کرده است.
از زمانی که مربی فیتنس یک روز در هفته را برای مدیتیشن انتخاب کرد خواب و خوراک نداشتم.
اصلا چرا مدیتیشن؟ فیتنس و بدنسازی چه ارتباطی به یوگا و مدیتیشن دارند؟
وقتی پیگیر ماجرا شدم متوجه روی دیگرش شدم.
با کسانی که در اینکلاس شرکت کرده بودند صحبت کردم. مربی باشگاه به بهانهی مدیتیشن افکار و عرفانهای نوظهور را به خورد دختران میداد و از آنها سو استفاده میکرد و به قول معروف آنها هم گول صدای قشنگ، آهنگهای ملایم و عودهای جورواجورش را میخوردند.
روزی که قرار بود کلهی صبح برای جلسه سوم مدیتیشن به باشگاه بروند، تصمیمم را گرفتم. شهریهام را دوبرابر پرداخت کردم. روزی نبود که باشگاه نباشم.
با دختران کم سن و سال ارتباط گرفتم و کمکم با رفاقت توانستم خودم را نزدیک آنها کنم و شمارههایشان را برای ارتباط بیشتر بگیرم. حتی پیج اینستاگرام همه را داشتم.
گاهی وعدههای پروتئینی بعد تمرین را هم آماده میکردم و همگی کنار هم بعد تمرین توی کافه باشگاه مینشستیم و حرف میزدیم.
از شوخیهای وسط تمرین غافل نشده بودم و همین چهرهی خندانم بهترین ابزار کارم شده بود. یادش بخیر زمانی که با دختران حوزوی نمایش کار میکردم همین خندههایم بعد کلی سختگیری کارم را راه می انداخت.
کرج معروف است به شهر 72ملتی و کم از این مدل آدمها ندارد. به خصوص که چند محله بزرگ در کرج معروف است به بعضی از مذاهب مختلف. باشگاهها هم که محیط کاملا خوبی برای ترویج این مسائل است. خانمهایی با اعتماد به نفس کم و دخترهای کم سن و سالی که برای اوقات فراغت به باشگاه میآیند تا چند تا استوری برای صفحهی مجازیشان داشته باشند.
حالا 9ماه از آن روزها میگذرد. خدا نکند که روزی به باشگاه نروم و صدای بچهها توی گروه در نیاید. اما همین که دیگر چیزی به اسم مدیتیشن در باشگاه وجود ندارد و همه سر من هوار میشوند و مخاطبین شبکههای مجازیام از تعداد موهای سرم بیشتر است برایم از همه چیز لذتبخش تر است.
✍️سیده مهتا میراحمدی
#به_قلم_خودم
#تولیدی
🎥📝
- در سکانسی از مجموعهی عشق کوفی صحنهای را نشان میداد که بنظر من باید در سطح تمام بیلبوردهای شهر نشان داده میشد.
- در این قسمت اشاره میکند که نداشتن حجاب، متعلق به طبقه کنیزان است و هر زنی برای این که آزادهگیاش را نشان دهد، پوشش و حجاب دارد.
- از طرفی هلال وقتی از کنیز آزاد شده میپرسد: «مسلمان هستی؟» ، او جواب میدهد: «نه»، این یعنی اینکه قانون آزادگی با داشتن حجاب نه تنها برای اسلام نیست بلکه قبل از نزول آیه حجاب داشتن حیا، عفت و پوشش در هر جامعه و قومیتی وجود داشته و در شریعت محمدی خداوند پای این حکم حجاب را امضاء کرده است.
- نتیجه این که زنان ایرانی که به حجاب خرده میگیرند و به برهنگی رو آوردهاند باید بهشان گفت: که این کار آنها نه تنها ارزش آنها را بالا نبرده بلکه شأن و منزلتشان را تا حد طبقه بردگی پایین آورده و مرور تاریخ نیاکان و اجداد ایرانی ما خود گواه بر این موضوع است.
✍🏻 فاطمه غفاری وفایی
دیوار کوتاه تر از آخوند
چند روز پیش هیئت امنای یکی از مساجد داخل شهر به همسرم زنگ زد واز او خواست تا به عنوان امام جماعت مسجد شهر به آنجا برود.از فضای شهر ومسجد چه بگویم.تمام خانه ها از بیرون سنگ نما حتی مسجد هم نمای آن سنگ رومی وخیلی زیبا بود .داخلش هم سالن مطالعه وهمچنین امکانات هم برای بازی وسرگرمی بچه ها فراهم بود .در طبقه ی بالای مسجد هم خانهی عالم قرار داشت .پیرمرد وپیرزنی که بچه هایش آنها را از خانه بیرون کرده بودند درآنجا زندگی می کردند.هیئت امنا برای اینکه آنهارا از آنجا بیرون نکنند باهم توافق کرده بودند که برای روحانی مسجد جایی خارج ازمسجد خانه اجاره کنند.ما همراه هیئت امنا ازچند خانه اجاره ای دیدن کردیم.خانه که چه بگویم !
خانه که نبود بیشتر شبیه به انباری وسایل بود.
خانه باید در حد و شان مسجد شهر می بود ولی….
طبقه ی دوم مسجد هم خانهی خادم مسجد بود که مشکلش نداشتن حمام بود .
هیئت امنا هم با سر خانهی عالم مشکل داشتند.آنها باهم در جلسه ای که در مسجد برگزار کرده بودند،به این نتیجه رسیده بودندکه اگر روحانی مسجد در خانه ی عالم ساکن شود سر یک سال نمی توانند اورا از آنجا بیرون کنند.🧐
یکی از علائم آخر زمان مساجدی آباد وزیبا با سنگ های فاخر است .اما عبادت کننده در آن مسجد کم است.
این مسجد هم مثل همین مساجد آخر زمان بود.
مساجد به جای اینکه کانون ومحل جذب جوانان وحل مشکلات دیگران باشد تبدیل به جایی برای کاسبی هیئت امنا که چه عرض کنم .به قول آقای قرائتی در جلسه ای که درقم با ستاد ائمه جماعات وطلاب داشت مسجد تبدیل به بازار هیئت فساق شده است .
هئیت امنای مساجد به جای اینکه حامی روحانی وطلبه باشد به فکر چشم وهم چشمی و نظر یکدیگر هستند.
کاش ستاد اقامه نماز وائمه جماعات مساجد به این موضوع بیشتر اهمیت می دادندواین بازار کاسبی را که حتی به اسم روحانی مساجد از بین مردم پول جمع آوری می کنند بساطشان را برچینند.
#به_قلم_خودم
#_دیوار_کوتاه_آخوند
#_هیئت _امنا
✍سمیرا نژادلر
#_نویسندگان_حوزوی
کاش می شد با پرچم گل سرمه کشید
کاش می شدبا رگ گل با خون نوشت
کاش می شد دردل شب باز به مهتاب رسید
کاش می شد درچرخش باد با گلبرگ پرید
کاش می شد تادر ریشه ی گل به خدا باز رسید
کاش می شدبا کاسه گل ژاله ی مهتاب نوشید
کاش می شد تاسرا پرده ی گل ناله کشید
کاش می شد دست در دامن پروانه به الله رسید
« بفرمایید بهشت » عنوان کتابی است که اخیراً از کتابخانه به امانت گرفتهام.
این کتاب شامل روایتهایی از یک بانوی ایرانی است. بانویی که از یک زندگی به سبک اسلامی در کنار داشتن داشتن بچههای قد و نیم قد و دغدغههای خانوادگی روایت میکند. بچههایی که هرکدام دنیای متفاوتی دارند و رویاهای متفاوتی را میجویند. مادر با کمک قصه گویی طنز از وقایع زندگی و خاطراتش میکوشد از پیشامدها و مشکلات زندگی گذر کند و رشد کند.
محدثه طباطبایی، نویسنده کتاب، کوشیده تا در تمام داستانها که هم شاد است و هم غمگین، اصالت مادری را حفظ کند و سعی کند خانواده شش نفرهشان را کنار هم با وجود تمام تفاوتها شاد و گرم نگه دارد.
تجربیات این بانو دهه شصتی برای من که بسیار مفید و در عین حال خواندنی بود.روش هایی که مادر در تربیت فرزندانش بکار برده بود، مثل نقشه راهنمایی بود که راه پر پیچ و خم زندگی را به من که هنوز جوان هستم و اول راه، نشان میداد.
این کتاب را که از انتشارات عهدمانا منتشر شده است، میتوانید بصورت چاپی یا الکترونیکی دریافت کنید.
قسمتی از یک روایت :
این دورهٔ زندگی به برکت حضور این میهمانان کوچک میتواند یک دوره تهذیب نفس برای ما بزرگترها باشد؛ چون هم باید مراقب رفتار و گفتارمان باشیم، هم سعی کنیم آنچه انجام میدهیم واقعی باشد، نه بازی کردن نقشی که ممکن است ساعتی بعد خستهکننده شود و بعد بچه را دچار این دوگانگی کند که کدام رفتار درست است.
*نکتهٔ دوم* سرعت آموختن در این کودکان نوپاست. گاهی با خودم فکر میکنم آیا من از این بچهٔ دو سه ساله کمترم؟ او با این جثهٔ نحیف و توان کم، بدون اینکه مجبورش کنند، دمی از آموختن نمیآساید. زمانی که شروع به حرف زدن کرد اولین کلماتی که یاد گرفت «این چیه؟» بود. یک روز شمردم، بیش از دویست بار پرسید این چیه. با اینکه اسم خیلی از چیزهایی که پرسیده بود یاد نمیگرفت، ولی باز هم دستبردار نبود. ماهها طول کشید تا توانست کلماتی که صدها بار - اغراق نمیکنم؛ صدها بار - نامشان را پرسیده بود یاد بگیرد، ولی باز هم مصرانه به پرسیدن ادامه میداد. دنیای پیرامون او خیلی کوچک و تکراری است. دنیایی با چند اتاق و آشپزخانه و یک حیاط، ولی او از کشف و جستوجو لحظهای دست برنمیدارد؛ خسته نمیشود؛ افسرده نمیشود. هر روز که بیدار میشود انگار زندگیاش از نو آغاز شده. برای هزارمین بار به جاهای تکراری سرک میکشد؛ میپرسد؛ تجربه کسب میکند؛ شاید اینبار چیزی را کشف کند که هنوز نکرده.
✍🏻فاطمه غفاری وفایی
#معرفی_کتاب 📚
« بگردید! تمام صفحات تاریخ را زیر و رو کنید. از تمام زندگی سی و چند ساله عباس، محال است که سی صفحه زندگینامه یا شرح احوال و رفتار و گفتار پیدا کنید. پنج برگ هم پیدا نمیکنید.
به زحمت اگر بتوانید یک برگ را به دو برگ برسانید و این اصلاً جای شگفتی نیست! چرا که عباس در طول سالهای پیش از کربلا، زندگی نکرده است.و برای کسی که زندگی نکرده است چه زندگی نامهای میتواند نوشته شده باشد؟ »
قسمتی که خواندید، از کتاب *سقای آب و ادب* نوشتهی سید مهدی شجاعی است که از انتشارات نیستان به چاپ رسیده.
کتاب در ده فصل با زاوای مختلف از رشادتها و فداکاری های حضرت عباس تدوین شده و نویسنده با ذوق هنری طوری این فصلها را کنار هم چیده که در قالب یک رمان در آمده .
در بخش آخر کتاب، سید مهدی شجاعی” با اشاره به این نکته که هر فصل کتاب به دقت بر اساس مستندات تاریخی به نگارش درآمده، تاکید می کند که قسمت اعظم اثر موثق و مستند بوده اما قسمت هایی از آن هم از ارادت خاص او به شخصیت این چهره ی بزرگ جهان اسلام منشا گرفته و صرفا نظرات شخصی جهت تلطیف ادبی و ستایش حضرت عباس(ع) است.
🖇️ جمله برتر کتاب:
« برای درک مقام عباس، امام حسین را باید شناخت. »
بسم رب الحسین
یکی از پنجشنبههای تیرماه بود و پسرها از بعد از ظهرش، لباسهای بیرونشان را پوشیده بودند و هر پنج دقیقه دور خانه میچرخیدند و میآمدند کنارم میپرسیدند: « مامان ؛ بابا کی میرسه خونه؟»
آن قدر این سوال را پرسیدند که کلافهام کردند. مثل پدرشان وقتی هیجان داشتند نمیتوانستند پایبند یک جا باشند. مجبور شدم بر خلاف میلم دستگاه PS را به تلویزیون وصل کنم تا مشغول بازی شوند و کمتر سوال پیچم کنند. البته که شرط کردم فقط حق یک ساعت بازی را دارند.
از وقتی ایلیا پیش دبستانی رفته بود و عینک میزد ، بازی با کامپیوتر و تماشای تلویزیون را کم کرده بودم.
نگاهم به پذیرایی افتاد که ارشیای پنج ساله قدم به قدم اسباب بازیهایش را ریخته بود و بدون توجه به آنها و جمع کردنشان، سمت تلویزیون کشیده شده بود.
خواستم صدایش کنم اما وقتی دیدم محو بازی با برادرش شده، پشیمان شدم و خودم آرام آرام خانه را مرتب کردم. بلاخره در خانهای که پسر باشد باید انتظار هر جور شیطنت و خراب کاری را داشت.
زنگ خانه که به صدا در آمد، نگاهم به ساعت کشیده شد. سابقه نداشت ساعت ۸ به بعد به خانه بیاید. ایلیا زودتر از برادرش از اتاقشان بیرون جَست و آیفون را برداشت . و با هیجان گفت: «آخ جون! بابا اومد!»
صدای تلویزیون را کم کردم و به سختی از روی مبل بلند شدم. هفته های آخر بارداری را میگذراندم و حسابی دست و پایم ورم کرده و کمردرد مرا از پا انداخته بود.
دستی به رویم کشیدم و موهایم را بالای سرم بصورت گوجهای بستم. چند طره هم از کنارهها بیرون کشیدم تا روی صورتم بریزد. پیراهن سفید گلدارم را با بلوز شلوار بنفشی عوض کردم و وقتی خودم را در آینه آماده دیدم به استقبالش رفتم.
در واحد را که برایش باز کردم. خبری از شادابی در چهرهاش نبود . گره ابروانش در هم پیچیده و موهایش آشفته بنظر میرسید. کیف و کتش را در جالباسی آویزان کرد و به سلامی خشک و خالی زیر لب کفایت کرد . بدون توجه به بچهها و شور و شوقشان برای رفتن به پارک و اینکه اول تاب سوار شوند یا سرسره، از پذیرایی گذشت و به اتاق رفت . در را هم پشت سرش بست تا کسی دنبالش نرود.
بچهها که از چهره پدرشان فهمیده بودند پارک رفتن منتفی شده، حسابی دمغ شدند و با لب و لوچه آویزان گوشه اتاقشان کِز کردند. این طور مواقع میدانستم باید به حال خودش بگذارم تا مدتی بگذرد.
شام را که به درخواست ارشیا، لازانیا پخته بودم، از فر بیرون آوردم. میز را چیدم و پسرها را از اتاق شان بیرون آوردم. با دیدن لازانیای روی میز ناراحتی چند دقیقه قبلشان را فراموش کردند و به سمت میز یورش بردند. البته خودم بهشان قول دادم حتما فردا به زمین بازی پارک ببرمشان.
خیالم که از بابت پسرها راحت شد، سراغ سبحان رفتم و در زدم. جوابی دریافت نکردم. دستگیره را چرخاندم و در را باز کردم. اتاق تاریک بود و فقط چراغ خواب را روشن کرده بود. لبه تخت نشستم . متوجه حضور من شد و سر از سجده برداشت ولی هنوز ذکر میگفت.
صبر کردم تا سجادهاش را تا زد و آمد کنارم نشست. سکوت کرده بود و با تسبیح تربت دستش ذکر میگفت.
دستم را روی دستش گذاشتم و پرسیدم: «مشکلی پیش اومده؟»
بلاخره نگاهم کرد. در تاریک و روشن اتاق هم میشد جنس نگاهش را تشخیص داد. خسته و درمانده بود . لبخند تصنعی زد و گفت:
«نه طوری نیست.»
و دوباره به تسبیحش خیره شد. گفتم:
« آخه قیافهت چیزه دیگهای میگه.»
و به مزاح اضافه کردم: « نکنه کشتی هات غرق شدن ؟»
لبخند کجی تحویلم داد و گفت :
« یکم فکرم مشغوله… »
« ما آدما اگر یه روز فکرمون درگیر موضوعی نباشه، جای سوال داره. حالا مشکل چیه که باعث شده قولت به بچهها رو فراموش کنی و به اتاق تاریک پناه بیاری؟ »
دستش را لای موهای پرپشتش فرو برد و بعد
و نفس عمیقی کشید و گفت: « امروز عصر خسرو زنگ زد. میشناسیش که؟ همون دوستم که تو شمال زندگی میکنه و زمین برنج داره … »
« اره یادم اومد. خب حالشون چطور بود ؟»
« کلی حرف زدیم. بیشتر خسرو درد و دل میکرد. بین حرفاش فهمیدم زنش باید عمل بشه اما چون دستش تنگه و پول بیمارستان نداره که بده فعلا عملُ عقب انداختن. »
در هفت سال زندگی با او اخلاقش دستم آمده بود. غم دیگران را بخصوص غم نزدیکانش را مثل غم خود میدانست. رفیقش که جای خود داشت.
روی تخت کمی جابهجا شدم و گفتم:
« نمیتونی کمکشون کنی؟ مثلاً پولی قرض بدی یا …»
تسبیح را دور دستش پیچید. دستانش را پشتش حائل کرد به آن ها تکیه داد. به نقطهای نامعلوم خیره شد و گفت:
« نه! خسرو مرد زحمت کشیِ، همین طوری پول قبول نمیکنه… »
« پس چی ذهنتُ اینقدر درگیر خودش کرده ؟ »
با مکث جواب داد:
« یه پس اندازی کنار گذاشته بودم که نذرتُ ادا کنیم. دخترمون که دنیا اومد هوایی بریم کربلا تا بیمه امام حسین ع باشه و سفر برای تو بچهها سخت نباشه… مثل وقتی که ایلیا و ارشیا دنیا اومدن و همین کارو کردیم. حالا موندم چیکار کنم ؟ پولو بدم خسرو نذرمون ادا نمیشه از طرفی پولُ قبول نمیکنه… »
به فکر رفتم . خسرو و سبحان از دوستان دوره دانشگاهی بودند و میدانستم که چقدر هم برای سبحان کمک کردن مهم است.
در همین افکار بودم که جرقهای در ذهنم زده شد . موهایم را پشت گوشم زدم و با هیجان گفتم: « من بهت میگم چیکار کنی … برنج های زمین خسرو بخر! »
متعجب سمت من برگشت و با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد. ادامه دادم: « مگه نمیگی تو انبار برنج داره. تو هرچی داره ازش بخر. اینطوری کمکش میکنی تازه ناراحتم نمیشه »
صاف نشست و عینکش را بالاتر زد :
« أحیا میدونی چند کیسه برنجِ؟! اون همه برنج چیکار کنیم؟ اصلا کجا جا بدیم؟ »
« فکر اونم کردم. خرج غذای حسینیه مون امسال با مامان ایناست. برنجها رو میدیم حسینیه تا روز اربعین بپزن و پخش کنن. »
« پس نذر کربلا رفتنمون چی میشه؟ پولو بدم دستم خالی میشه. شاید حالا نتونم پول سفرمونو جور کنم »
« فکر بهتری داری؟ تا بیای از بقیه قرض کنی و بهش بدی هم زمان میبره. پولی که کنار گذاشتی بده دوستت. »
در فکر فرو رفته بود و مثل تمام وقتهای دیگه که در فکر بود، چانهی پهنش را میمالید. برای تاثیر حرفهایم دستم را روی پایش گذاشتم و با لبخند اطمینان بخشی گفتم : « خدا بزرگه. نگران نباش. پول کربلا جور میشه. هنوز تا دنیا اومدن دخترمون کلی مونده. »
خواستم بایستم که کمرم گرفت. سمتم آمد و دستم را گرفت و کمکم کرد بایستم . حالا که مسئله را حل شده میدید لبخند به لبانش آمده بود. شاید فکرش را نمیکرد که این پیشنهاد را بدهم.
نگاه قدردانش را سویم انداخت و گفت: « ممنونم ازت أحیا. ممنونم که همیشه هوای دغدغه های منم تو زندگی داری! »
موبایلش را از روی میز دِراور برداشتم و دستش دادم. « تشکر لازم نیست. بیا زودتر به دوستت یه پیام بده تا اونم غصه از دلش بره. انشاءالله که عافیت به زندگی شون برگرده. »
مشغول شماره گیری شد که از او فاصله گرفتم و گفتم: « حالا که حالت برگشت سرجاش، زود بیا شام بخوریم. »
و با خنده اضافه کردم : « البته اگر ایلیا و ارشیا از لازانیا چیزی برامون باقی گذاشته باشن!»
وجلوتر از او از اتاق بیرون رفتم.
در آن لحظه نمیدانستم که چه در انتظارم است. نمیدانستم که قرار است در وسط بازی پدر پسریشان درد به سراغم بیاید و دختر کوچکمان همان شب بدنیا بیاید و پدر سبحان هم برای تولدِ آرزو، دخترمان، هزینه سفر کربلا را به ما هدیه دهد. و این گونه گره از ادای نذر کربلای ما هم باز شود.
✍🏻 به قلم: فاطمه بانو
#به_قلم_خودم
#شیطان
#انسان
#هشدار
شخصی تصمیم گرفت که به سمت خدا برود، شب ها نمازِ شب میخواند، نمازهای یومیه را هم به همراه نوافل در اول وقت میخواند، روزی حداقل 50 آیه از قرآن را تلاوت میکرد…
گذشت و گذشت و او همچنان روز و شب مشغول عبادت بود. اما هرچقدر که بیشتر عبادت میکرد زندگی او بیشتر سخت میشد. گاهی روزها از شدت فقر و نداری دچار ضعف شدید میشد، اما حتی تکه ای نان خشک نمی یافت تا گرسنگی خود را برطرف کند. تا اینکه یک شب که بدخواب شده بود، برای نماز صبح خواب ماند. اما هنوز ظهر نشده بود که غذایی خوشمزه روزی خود و خانواده اش شد. در حدی خوشحال شد که غم نماز صبحی که نخوانده بود از یادش رفت. روزها و شب ها گذشتن.
این شخص هر وقت گناهی مرتکب میشد به عینه میدید که مردم بیشتر او را اکرام میکنند و زندگی او فراخ تر و قشنگ تر میشد، سفره خانواده اش پر از طعام رنگارنگ میشد که هر چقدر میخورد باز دوست داشت بخورد چون خوشمزه بود. به هر حال هر وقت که گناه میکرد، خوابش راحت بود، جیبش پر از پول میشد، در نزد مردم بیشتر دوست داشتنی و محبوب بود.
اما هر وقت گناهان را ترک میکرد، روزیش تنگ میشد، کمتر کسی احوالش را میپرسید، از شدت فقر و نداری رنگ رخسارش زرد میشد اما کسی جویای حالش نمیشد …
این شخص برایش خیلی عجیب بود! در دلش با خدای خود نجوایی کرد. گفت: خدایا مگر خودت نگفتی یک قدم به سمتم بیایی من ده قدم به سمتت میآیم! پس چرا من هر بار که گناهانم را ترک میکنم زندگی را بر من سخت میکنی به گونه ای که از فشار غم و غصهی زیاد مچاله میشوم! اما هر بار که شروع به گناه میکنم زندگی به من لبخند میزند، دوستانم مرا یاد میکنند روزیم فراخ میشود. خدایا چرا اینگونه است!؟
ندایی در دلش گفت: ای بندهی من! هر بار که عبادتم کردی، هر نیمه شب که به شوق گفتگو با من از خواب ناز خود گذشتی، من برای تو روزی فراوان و شادی ها کنار گذاشتم که عطایت کنم. اما شیطان که دشمنِ قسم خوردهی توست با مأمورینش جلوی روزی و شادی های تو را میگرفت که به دستت نرسد و در سختی قرار بگیری تا مرا رها کنی. هر بار که گناه میکردی شیطان خوشحال میشد به پاس خدمتی که به او کرده ای به مأمورینش میگفت : فلان روزیش را به او برگردانید تا خوش باشد. هرچقدر که بیشتر گناه میکردی، بیشتر آن رزق و روزی هایی که من به تو بخشیده بودم و او به خاطر دشمنی با تو آن ها را حبس کرده بود، به تو برمیگرداند. ای بندهی من! شیطان با این شادی ها و خوشی هایی که از تو حبس کرده بود و هر بار که تو گناه انجام میدادی به تو برمیگرداند میخواست که بندهی او بشوی و مرا رها کنی
آن شخص گفت: خدایا از شیطان به تو پناه میآورم پناهم بده! خدایا تو را قسم میدهم به حق محمد و آل محمد اجازه نده که رزق و روزی و شادی و خیر و برکتی که حاصل عبادت توست شیطان و مأمورینش از من حبس کنند و زندگی مرا سخت کنند تا به سمتشان بروم و گمراه شوم. 🤲 خدایا من بندهی ضعیف و ناتوان توام که دوست دارم عبادتت کنم اگر یاریم نکنی و جلوی شیطان و مأمورینش را نگیری از گمراهان خواهم شد 🥺 خدایا تو را به بزرگی و جلالت قسم یاریم کن🤲
ندا آمد: ای بندهی من! هرگاه مرا بخوانی من با همه توانم از تو محافظت میکنم که غم ها و سختی ها را از تو دور سازم. نگران نباش با یاد من آسوده خواهی بود، پس از این پس مراقب باش که شیطان و مأمورینش در تلاش خواهند بود که تو را با غم و غصه ها و سختی ها مچاله کنند تا مرا یاد نکنی. مراقب باش و از یاد من غافل نشو که از این پس با هر عبادتی که کنی زندگی تو فراخ تر و شادی هایت بیشتر خواهد شد.
خدایا مرا با یاد خودت به شادی و خوشبختی و نیک نامی برسان. الهی آمین 🤲