ارسال شده در 24ام اسفند, 1401 توسط فاطمه بانو در داستانک
بعد از تمام شدن درس و خداحافظی از بچههای دانشکده، مغموم و سر به زیر از گوشه پیادهرو شروع به قدم زدن کردم. از سردی هوا و برفی که دیشب باریده بود، تعداد عابرهای پیاده انگشت شمار بود. ذهنم شدیداً مشغول کارهای انجام نداده و مقالات آخر ترمی… بیشتر »