بسم رب الحسین یکی از پنجشنبههای تیرماه بود و پسرها از بعد از ظهرش، لباسهای بیرونشان را پوشیده بودند و هر پنج دقیقه دور خانه میچرخیدند و میآمدند کنارم میپرسیدند: « مامان ؛ بابا کی میرسه خونه؟» آن قدر این سوال را پرسیدند که کلافهام… بیشتر »
کلید واژه: "داستان کوتاه"
کرایه تاکسی را پرداخت کردم و نگاهی به گلهای خوشبوی نرگس در دستم انداختم. با خوشحالی از دیدن دوباره او از خیابان خلوت گذر کردم و وارد بیمارستان شدم. نگهبان با دیدن من از اتاقش بیرون آمد و با لبخند همیشگی که از صورتش محو نمیشد ، نزدیکم شد و گفت:… بیشتر »
بعد از تمام شدن درس و خداحافظی از بچههای دانشکده، مغموم و سر به زیر از گوشه پیادهرو شروع به قدم زدن کردم. از سردی هوا و برفی که دیشب باریده بود، تعداد عابرهای پیاده انگشت شمار بود. ذهنم شدیداً مشغول کارهای انجام نداده و مقالات آخر ترمی… بیشتر »
با اعلام اتمام زمان ملاقات، دستش را از دستم خارج میکند و آهسته پیشانیام را میبوسد. با غمی در چهره خداحافظی میکند و به همراه دختر سه سالهمان ، راهی خانه میشوند. هنوز نرفتهاند که دلم میگیرد. درد جراحی که کردهام یک طرف ، حالا ماندهام… بیشتر »