از عشق تا تنفر
با اعلام اتمام زمان ملاقات، دستش را از دستم خارج میکند و آهسته پیشانیام را میبوسد. با غمی در چهره خداحافظی میکند و به همراه دختر سه سالهمان ، راهی خانه میشوند.
هنوز نرفتهاند که دلم میگیرد. درد جراحی که کردهام یک طرف ، حالا ماندهام تنهایی، چطور شب را در بیمارستان به سر کنم؟
تازه اصرار های علی را برای خبر کردن مادرم میفهمم. اما خب مادرم هم پا درد داشت و نمیتوانست به تهران بیاید.
بغض بدی گریبانم را میگیرد. سرم را زیر پتو میبرم تا کسی اشکهایم را نبیند.
در همین حین ، هم اتاقیام میگوید: «مشخصه خیلی دوستت داره ها !»
فوری صورتم را از اشکها، پاک میکنم و پتو را پایین میکشم.
نگاهش میکنم که ادامه میدهد: « قدرشو بدون ! »
چیزی نمیگویم.
انگار که دنبالِ همصحبت بگردد ، ادامه میدهد : « من که شانس نیاوردم از شوهر . اصلأ بخاطر همون کارم رسید به اینجا. ولی امیدوارم تو خوشبخت بمونی »
خوب نگاهش میکنم. جوان است و شاید چند سالی از من بزرگتر باشد. موهایش را مِش کرده و مشخص است تمام اجزای صورتش را زیر تیغ جراحی برده. نگاهم به دستش کشیده میشود . هر دو مچ را با باند بسته.
میپرسم: « شما رو برای چی آوردن اینجا ؟»
بی رودربایستی میگوید: « رگمُ زدم. »
از حرفش مو به تنم سیخ میشود. متعجب میگویم: « آخه چرا ؟ »
به نقطه ای نامعلوم خیره میشود و میگوید: « بخاطر خلاصی از این زندگی، افسردگی و نداشتن تفاهم برای زندگی با اون . »
« اینا که دلیل برای خودکشی نمیشه. »
« اره دلیل نمیشه تا وقتی که جای من نباشی. وقتی به جنون برسی مجبوری خودتو خلاص کنی. »
میروم در جلد مشاور بودنم و روبه او میگویم:
« خب بلاخره یک زمانی دوستشون داشتین که به خواستگاری ایشون، جواب بله دادین. »
« ما چهار سال با هم دوست بودیم. برای هم میمردیم. فقط میگفتیم یک شب زیر یک سقف باشیم و بعدش اگر مردیم هم اشکالی نداره. اما اون لعنتی عوض شد»
« برای همه همینطوره .از عشق باید مواظبت کرد. به ویژگی های خوب شوهرتون فکر کنید. مطمئنا باعث برگشت همون عشق اولیه میشه»
« ویژگی خوب؟ اصلا هیچی به جز بریز و بپاش بلد نیست. هنوز کتک هایی که ازش خوردم یادم نرفته »
بر میگردد سمتم و میگوید:
« من راه برگشتی نمیبینم. اون همون شب عروسی تغییر کرد . من همون شب فهمیدم گیر چه آدم عوضی و دروغگویی افتادم. ما حتی نمیتونیم بچه دار بشیم و این مشکل از طرف اونه. تمام اون چهار سال منو فریب داده. کسی که زمانی برای شنیدن صدام لهله میزد حالا از صدام حالش بهم میخوره. »
« به پیش مشاور رفتین ؟ »
پوزخندی میزند و میگوید:
« کار از کار گذشته. ما حرف همو نمیفهمیم. ما مجبور به تحمل هم هستیم. من حتی نمیتونم ازش طلاق بگیرم چون تو خونه پدرمم جایی ندارم… میفهمی ؟ … نه نمیفهمی. چون تو و شوهرت همو دوست دارین. »
با بغض جملات آخرش را میگوید:
« من تو این زندگی شکست خوردم و تنها راهم همون خودکشیه . بلاخره یه روز خودمو نجات میدم. »
مانده ام چه بگویم. در دلم خدا را شکر میکنم که شرایطش را تجربه نکردهام. با اینکه ازدواجم کاملآ سنتی بود اما حتی یک بار هم نخواستهام که به دور از همسرم باشم. نمیدانم تا کی باید جوانهای ما ، خام حرفهای پسرهایی شوند که هوس بازند.
دقیق که فکر میکنم ، فاصله عشق تا نفرت به اندازه تار مویی است . درست مثل سرگذشت این دختر جوان که شعله های عشقش زود خاموش شده بودند و تبدیل به خاکستری از کینه و نفرت طرف مقابل شده بودند .
✍🏻 فاطمه غفاری وفایی
فرم در حال بارگذاری ...