نگو نداریم!
آرام و قرار ندارد. یک بند حرف میزند. معلوم نیست با خودش چه میگوید. گاهی صدایش را تغییر میدهد و مثلا مینا یا « میلی» میشود. بلوز صورتی عروسکیاش را که تازه برایش خریدهام به تنش برانداز میکنم. فکر نمیکردم به پوست گندمی اش بیاید ولی برعکس، تنخورش عالی است. صدای تلویزیون هم بلند است. ویژه برنامه شهادت امام رضا علیه السلام پخش میشود. گزارشگر از مردم حاجاتشان را میپرسد. هر کسی چیزی میگوید. یکی شفای مریضها را میخواهد. یکی زلزله زدههای کرمانشاه را یاد میکند. خیلیها هم عاقبت به خیری شان را از امام رئوف میخواهند اما من به رضا فکر میکنم. مردد میشوم که امام رضا میتواند حاجت بدهد یا نه؟! چه کار باید میکردیم که نکردیم؟! به که باید رو می انداختیم که نینداختیم؟! چه قدر باید منتظر بود؟! پسر پر جنبوجوش و خوشتیپ و با وقار فامیل، بعد از سه سال گرفتن مدرک مهندسی و بیکاری و کارگری کردن به یک اسکلت متحرک، با پوست تیرهی آفتابسوخته و چشمهای گودافتاده تبدیل شده که به زور میشود اورا به حرف آورد و یک لبخند مصنوعی به لبش نشاند.
_مامان! آدامس داریم؟
رشتهی افکارم بریده میشود.
_نه، نداریم!
انگار جوابم را نمیپسندد، محکم و باقاطعیت خودش جواب میدهد:«آدامس داریم!»
_عزیزم، آدامس نداریم!
_نگو آدامس نداریم!
_پس چی بگم؟! وقتی آدامس نداریم؛ بگم داریم؟!
خیلی شیرین و شمرده با زبان کودکانه میگوید:«بله!»
با خنده میگویم:« باشه؛ بله… آدامس داریم»
فورا میگوید:« آدامس بده!»
خدا من را ببخشد شب شهادتی، چه قهقهای میزنم. میگویم:« دخترم! من که گفتم آدامس نداریم، هی میگی بگو داریم بگو داریم! من که نمیتونم از «نیست»، «هست» بسازم؛ میتونم؟!»
کولهپشتی صورتیاش را با آن عروسک سفید آویزان برمیدارد. گوشهای مینشیند. دفتر نقاشیاش را باز میکند. حالا دیگر فقط صدای مداح است که در خانه میپیچد:« ما به این در نه پی حشمت و جاه آمدهایم؛ از بد حادثه اینجا به پناه آمدهایم». بغض نخراشیدهای راه گلویم را میبندد. انگار خدا دخترک را فرستاده بود تا تلنگری به شیشهی ایمانم بزند. چه ایمانی، که به تقی بند است؟! من نمیتوانم از نیست، هست بسازم؛ امام رضا چه؟! او هم نمیتواند؟! با خودم چه فکر کردهام؟!معلوم است که میتواند! انصاف نیست ضعف ایمانم را پای بیتوجهی و نتوانستن امامم بنویسم. کی و کجا، با یک باور و اعتقاد عمیق به اجابت، از امام رضا خواستم و نشد؟! غیر از این است هر بار شک و تردید به اجابت دعاهایم را پشت «اگر صلاح میدانی؛ بده» پنهان کردهام؟! نه! اینطور نمیشود. باید مثل زینب، زیبا بخواهم؛ مصمم و با قاطعیت! «نشد» و «نداریم» هم نداریم.
نظر از: مدیر النفیسه [عضو]
من این کتاب را خوندم مثل بقیه کتاب های آقای امیرخانی خواندنیست
نظر از: مدیریت استان مازندران [عضو]
با سلام. مطالب را روان و زیباو با محتوا مینویسید.
با افتخار لینکتان کرده و وبلاگتان را در پیوندهای وبلاگمان قرار دادم.
پاسخ از: مریم [عضو]
ممنون از شما و وقتی که اختصاص دادید…باعث افتخاره
فرم در حال بارگذاری ...