انا انزلناه فی لیلة مبارکة
به راستی ما آن را در شبی پر برکت نازل کردیم
موضوع: "بدون موضوع"
1️⃣2️⃣ قسمت ۱۲ خاطرات تبلیغ
سر و صورتش گچی شده بود و شیشهی عینکش از بس کثیف بود که چشمانش معلوم نبود. از دور تا مرا دید گفت:《چرا زحمت کشیدی؟》 الان میام بیرون. تا سید دست و صورتش را بشوید. دورتادور اتاق ۲۰متری را نگاه میکردم.
چشمم که به پنجرهی کوچک افتاد، دلم ضعف رفت و احساس کردم به آرزوی دوران کودکیام رسیدم. دوران کودکی وقتی که مثلهمهی دخترها با عروسکهایم خاله بازی میکردم، عاشق این بودم که یک پنجره داشته باشم. هرروز صبح با صدای پرندهها به گلدان لب پنجرهام آب بدهم و قربان صدقهشان بروم.
توی خیالاتم پرواز میکردم که سیدرضا وارد اتاق شد. همانطور که بقچهی نان و پنیر را باز میکرد گفت:《 خونه چه خبر با حاج خانم آشنا شدی؟》همانطور که از پنجره به بیرون خیره شده بودم گفتم:《 آره دیدمشون》
هاشم خان با یک گونی سیمان وارد اتاق شد. از دیدن من تعجب کرد. نزدیک سید شد و گفت:《 سیدخانم رو بفرست پیش دخترا خونهی نقلی باجی》 سید نگاهی کرد و گفت:《 میخوای بری؟》 با کمال میل قبول کردم. سید آدرس خانه نقلی باجی را گرفت و راه افتادیم.
توی راه سیدرضا را سوالپیچ میکردم تا از تجربیاتش بگوید. سید بهخاطر فعالیت فرهنگی در بسیج محله تجربهی بیشتری نسبت به من داشت.
همهی حواسم به حرفهای سید بود. با جدیت گفت:《یادت باشه حرف بزنی و همیشه لبخند داشته باشی》 چون اغلب اوقات خیلی کمحرف بودم و این اولین تجربه سفر تبلیغیمان بود و تاکید سید هم بیشتر بود.
دوباره گفت:《 اونجا نری تنهایی یه گوشه بشینی فقط گوش بدیا، لبخند هم همیشه روی صورتت باشه که قیافت شبیه کسایی که غریب هستن نباشه》یاد زمان بعد عقدم افتادم که همه زیرگوش هم پچپچ میکردند و ترکی جواب هم را میدادند. من هم تکوتنها یکگوشه برای خودم نشسته بودم تا سید بیاید.
چشمهایم را تنگ کردم و با شیطنت گفتم:《 خب خوب شد ازت پرسیدما چه دل پُری داشتی》 سیدرضا خندید. خوششانس بود که رسیدیم جلوی در آبی که بهتازگی رنگ شده بود. مرا رساند و خداحافظی کرد. تا صاحبخانه در را باز کند میدیدم که سیدرضا از دور هِی با دستانش اشاره میکند که لبخند بزنم. از اَدا و اطوارش لبخند روی صورتم نقش بست.
در که باز باشد یک خانم میانسال و صورت آفتابخورده دیدم. سلام کردم و گفتم:《 من سید خانم هستم همسر آقا سید دیشب اومدیم. هاشم خان گفتند دخترا اینجان 》 با چشمان قهوهای روشن و گیرایش خوشآمد گفت و به داخل تعارفم کرد.
چند پله پایین رفتیم وارد اتاق شدیم. تا سلام کردم ۶تا گردن به سمتم چرخید. کف دستانم خیس عرق بود. مدام صدای سید توی سرم میپیچید.
خداراشکر دار قالی جلویشان بود و الا نمیدانستم اول از همه سمت کدامشان بروم. قبل از اینکه چیزی بگویم دوباره همان دختر مهربان که دیشب چادرم را میکشید جلویم ظاهر شد. آن لحظه از اینکه یکنفر را میشناسم خوشحال شدم. صندلی آورد و کنارم ایستاد.
توی همین چند دقیقه فهمیدم این دختر مهربان که اسمش فهمیهست دختر نقلی باجیست. دیگر همه کار را رها کرده بودند و به سمت من برگشتند.
برای اینکه نگرانیام کم شود گفتم:《 توی مسجد بودم که هاشم خان گفت دخترا اینجا هستن منم از خدا خواسته اومدم تا زودتر باهاتون آشنا بشم.》
دخترها کمکم یخشان آب شد و به حرف آمدند. دختری روبهرویم نشسته بود که زیباییاش تمرکزم را بهم میزد. چشمان سبز با روسری آبیای که میتوانست توجه هرکس را بهخودش جلب کند. لبهایش را بر هم زد و گفت:《 شما خودتون قالیبافی بلدید؟》 خندیدم و گفتم:《 من فقط یک ترم رفتم کلاس خیاطی و یه مانتو نصفه و نیمه دوختم، قالی بافی نه》 دخترها بلند بلند خندیدند. دیگر خبری از عرق کف دستم نبود.
دختر ریزهمیزهای که صورت آفتابسوخته و صدای نازکی داشت پرسید:《 سیدخانم چند سالتونه؟ 》 من هم شیطنت کردم و گفتم:《 خودتون اول بگید چند سالتونه تا منم بگم》
دخترها از سمت راست شروع کردند یکییکی اسم و سنشان را گفتند. وقتی نوبت به خودم رسید با خنده گفتم:《 من فقط بلدم تا شماره ۵ ترکی بگم الان نه فهمیدم چند سالتونه و نه خودم میتونم بهتون ترکی جواب بدم》
بعد که انگار دخترها سوژهی جدیدی پیدا کرده باشند شروع کردند بلندبلند خندیدند و زیر گوشهم ریزریز حرف زدن. فهمیه وسط خندهی دخترها گفت:《 خودم به سید خانم اعداد ترکی رو یادمیدم》
بعد دوباره همه به زبان فارسی سنشان را گفتند. همه هم سن و حال هم بودیم. با یکی دوسال اختلاف.
برایشان جالب بود که به قول خودشان زن آخوند شدم. وقتی لابهلای صحبتها متوجه شدند که من هم طلبه هستم دیگر بیشتر مشتاق شده بودند با من حرف بزنند. نقلی باجی با یک سینی چای آمد و گفت:《 خب دیگه دخترا حالا وقت هست برا حرف.پاشید ببافید قالیهارو زودتر که الان دم ظهر میشه باید برید خونه》
دخترها دوباره چرخیدند سمت دار قالی و شروع کردند به بافتن، اما هم میبافتند و هم مرا سوالپیچ میکردند.
گرم صحبت با دخترها بودم که نقلی باجی سراسیمه آمد و گفت:《 سیدخانم سیدخانم بیا بیا》 سریع بهسمتش رفتم که یکدفعه دیدم…
ادامه دارد
1️⃣1️⃣ قسمت 11 خاطرات تبلیغ واقعی
خانهی حسنعمو تازه ساخت بود، اما برای اینکه بافت قدیمیاش را حفظ کرده باشد، هال و پذیرایی خانه نو بود و یک در به قسمت قدیمی خانه باز میشد.
وارد خانه که شدیم زنحسنعمو مارا داخل اتاق قدیمیای برد که به طرفدیگر خانه راه داشت. اتاقی با در و دیوار کاهگلی و قدیمی که یک طاقچه بزرگ داشت. طرف راست طاقچه عکس پسر حسنعمو بود و قسمت دیگریاش قرآن و یک کیسه پر از قرص و دارو. یک آینهی زهوار دررفته هم بیخ دیوار بود.
یک در چوبی هم بود که وقتی بازش کردم دیدم یک هال قدیمی هم آنطرف است.
تا وسایلهارا گوشهای جا دهیم زنحسنعمو با یک سینی چای وارد اتاق شد. وقتی سینی را از دستش گرفتم، تازه متوجه شدم چقدر تفاوت سنی زنحسن عمو با خودش زیاد است. از اتاق که بیرون رفت. از سیدرضا پرسیدم:《 حسنعمو اصلا بهش نمیاد زنی به این جوونی داشته باشه》 سید خندید و گفت:《 حواست نیستا وقتی وارد خونه شدیم مگه ندیدی حاجخانم رو که زیر پتو دراز کشیده بود. از دور سلام کردی بهش.》
تازه یادم آمد که وقتی وارد خانه شدیم پیرزن لپ قرمزی را دیدم که صورتش از نورانیت میدرخشید.
سید ادامه داد:《 اون خانم همسر اول حسنعمو چون بچهدار نشدن حسنعمو با این خانم ازدواج کرد. حالا یه پسر دارن اسمش اُلفته》
دیگر سوالی نپرسیدم و ترجیح دادم استراحت کنیم.
صبح با صدای دعوای مرغ و خروسی که توی حیاط بودند از خواب بیدار شدم. سیدرضا بعد از نماز صبح رفته بود سرکار، اما من از خستگی دوباره خوابیدم.
چادرم را سرکردم و با خجالت از اتاق قدیمی که بوی زندگی میداد بیرون آمدم. اولینکسی را که دیدم همان پیرزن لپقرمزی بود، یک روسری سفید سر کرده بود و جلویموهای حناییاش از روسری بیرون زده بود. نزدیکش شدم و دستش را گرفتم وسلام کردم. او انگار سالهاست که مرا میشناسد؛ با مهربانی طوری قربان صدقهام رفت که من هم مثل خودش لپقرمزی شدم. وقتی میخندید چشمانش دیگر جایی را نمیدید. با لبخند گفتم:《 حاج خانم سَنین آدون نَدی1》
خندید و گفت:《 از وقتی که یادیم گَلیر دِییلَر مَشَنننه 2》 آنقدر قشنگ این جمله را گفت که قند توی دلم آب شد. با ذوق گفتم:《 قوربان اولوم مَشَن ننه 3》
بعد با صدای بلند گفت:《 فریبا گَل گَل 4》 همسردومحسنعمو که تازه فهمیدم اسمش فریباست از اتاق بیرون آمد. بلند شدم و سلام کردم. فریبا خانم سعی میکرد فارسی حرف بزند اما فارسی و ترکی را قاطی کرده بود. همهی خانه را نشانم داد تا احساس غریبی نکنم. رفتم توی حیاط تا دست و صورتم را بشورم که تازه فهمیدم چه منظرهی زیبایی روبهرویم است.
یک دشت وسیع پر از درختچههای کوچک با کلی گَون و بوتههای چسبیده به زمین روبهرویم روی کوهها رشد کرده بود. به بوی گِل و طویله هم عادت داشتم چون هرهفته به روستای پدریام میرفتیم و اینچیزها برایم عادی شده بود.
صبحانه را خورده نخورده راهی مسجد شدم. هرچقدر فریبا خانم اصرار کرد که همراهم بیاید قبول نکردم.
ساعت 10 صبح همراه بقچهی نان و پنیر که فریبا خانم دستم داده بود راهی مسجد شدم.
صبح بود و روستا خلوت. از کنار خانههای قدیمی و تکوتوک تازهساز گذشتم. خانههایی با درهای خوش رنگ. اسمکوچهها از حسینی 1 شروع شده بود تا حسینی 14.
یک رودخانهی خشک شده هم انتهای کوچهی اصلی مسجد بود. تمام روستا جز همان منظرهی زیبا خشک و خاکی بود. وارد کوچهی آخر شدم که فهمیدم تنها کوچهای که اسم مخصوص خودش را دارد همان کوچهی مسجد است.
نزدیک مسجد شدم که دیدم مردی با سیبیلهای پَت و پهن و شلوار گَل و گشاد با یک لباس خاکی زیر سایهبان جلوی در ایستاده است. مدام به سیگار توی دستش پُک میزند. چادرم را کیپ کردم و نزدیک شدم. سلام کردم و پرسیدم:《 آقا سید رو کجا میتونم پیدا کنم؟》 فیتیلهی سیگار را زیر پاهایش خاموش کرد و گفت:《 بفرمایید داخل سمت راست انتها》
وارد مسجد شدم. سمت راست و چپم را نگاهی انداختم. وسط حیاط مسجد یک حوض کوچک بود و اطرافش چند تا گلدان شمعدانی قرمز گذاشته بودند. سمت چپ روی دیوار چندتا پوستر آموزش وضو و نماز چسبانده بودند. سمت راست هم ورودی مسجد بود.
بیشتر چشم چرخاندم تا سید را پیدا کنم که دیدم از انتهای حیاط صدای بیل و کلنگ. به سمت صدا حرکت کردم.
تا نزدیکتر شدم صدای ترکی حرف زدم سیدرضا را شنیدم. از بیرون صدا زدم:《 آقاسید؟》 که سید به ترکی گفت:《 بیا تو خانم》 وارد شدم و دیدم سیدرضا مشغول بنایی است. سر و صورتش گچی شده بود و شیشهی عینکش از بس کثیف بود که چشمانش معلوم نبود. از دور تا مرا دید گفت:
ادامه دارد…☺️
ترجمه 👇
1′حاج خانم اسم شما چیه؟
2′از وقتی یادم میاد بهم میگن مشَن ننه
3′قربونت برم
4′ فریبا بیا بیا
✍️سیده مهتا میراحمدی
شب دوازدهم فروردین که میشود، یاد دوران کودکیم می افتم.
با دختر داییام قرار میگذاشتیم و سبد خرید خوراکی هایمان را پر میکردیم و به سمت منزل پدربزرگ راهی میشدیم.
باهم نقشه میکشیدیم تا شب زنده داری کنیم و پچ پچ درگوشی حرف بزنیم و ریز ریز بخندیدیم.
تا صبح چندبار مادربزرگ سرک میکشید که بیداریم یا خواب و هر بار با آمدنش خنده هایمان شدت میگرفت.
صبح خمیازه کشان صبحانه میخوردیم و خوشان خوشان دوربین به دست به سمت باغ پدربزرگ راهی میشدیم.
پسرها هم با شادی تفنگ ساچمه ایی و توپ فوتبال بدست به باغ میآمدند.
تا میتوانستیم در باغ بوی نم خاک و سبزه ها را استشمام میکردیم.
روی چمن های سبز میدویدیم و رها میشدیم.
قاصدک ها را با شمارش یک دو سه فوت میکردیم تا آرزوهایمان را بدست باد دهد و به رویاهایمان جلا دهد.
تابی به درخت گیلاس می بستیم و در آسمان رها میشدیم، لباسهایمان شکوفه باران میشد و حس دل انگیز بهاری به ما دست میداد.
کمی بعد غروب آفتاب جایش را با تگرگ بهاری عوض میکرد.
زیر سقف شیروانی، دور آتش مینشستیم و طعم چایی زغالی را مزه مزه میکردیم.
یاد پدربزرگ و باغ زیبایش بخیر
✍ سمیرامختاری
#پائیزنوشت
12/فروردین/402
قسمت دهم خاطرات تبلیغ
بالاخره بعد از گذر از پیچو خمهای انتهای جاده رسیدیم به روستایی که قرار بود بیش از یکماه آنجا زندگی کنیم.
تا رسیدیم یکی از دور ازفریاد زد:《 هاشم خان اومدن اومدن》
جادهی ابتدایی روستا مسطح بود و راحت میشد با ماشین تردد کرد. کف کوچهی اصلی روستا هم بر خلاف تصورم سیمان بود. تیرهبرقهایی با فاصلهی ۱۰متری از هم قرار داشتند و روستا نور کافی داشت.
خانهی هاشم خان اول روستا بود. به قول خودشان یُخاری کَند 《بالای روستا》
هرچقدر نزدیکتر میشدیم، بیشتر به مهربانی اهالی روستا غبطه میخوردم.
همهی اهالی روستا کنار خانهی هاشمخان جمع شده بودند. ساعت ماشین را که نگاه کردم، ۱۰ونیم را رد کرده بود. از اینکه منتظر ما بودند خجالت کشیدم.
قبل از اینکه پیاده شویم، قیافهی رنگ و رورفتهام را توی آینه نگاه کردم. زیر چشمم به خاطر بیخوابی گود شده بود. به سیدرضا نگاه کردم و گفتم:《قیافم خیلی بده؟》سید همانطور که داشت عمامهاش را از روی صندلی عقب برمیداشت گفت:《 هوا تاریکه کسی متوجه نمیشه که تو گریه کردی》
با بسمالله از ماشین پیاده شدیم. خانمهای روستا دورم کردند. همزمان صدای الله اکبر از مسجد بلند شد. بعدها فهمیدم بهخاطر احترام و حضور ما در روستا اذان پخش کردند.
سید به سمت اقایان رفت و من کنار خانمها ایستادم. به هرچهرهای که میرسیدم سلام میکردم. جوانترها با لهجه فارسی و سنوسالدارها ترکی حرف میزدند.
یکی مدام گوشهی چادرم را میکشید. سرم را که برگرداندم دیدم دختری با قد متوسط و چشمان درشت و سُرمهکشیده نگاهم میکند. خندید و سلام کرد. محو چالهای دوطرف گونهاش شده بودم. لبخند زدم و گفتم:《 سلام عزیزم》
احساس میکردم اهالی روستا توقع نداشتند که من و سید را ببینند. احتمال میدادم آنها هم از سن کم ما تعجب کرده بودند. یکی از خانمها گفت:《خوش به سعادت ما که این دوماه میزبان آقا سید و خانمش هستیم. ما به سادات خیلی ارادت داریم. بعد با صورتی که کنجکاوی ازش میبارید پرسید:《 شما هم سید هستید؟》
لبخند زدم و گفتم:《 من سید هستم اون هم سید طباطبایی ما جد اندر جد سید هستیم.》 اینرا که گفتم نزدیکتر شد و دوطرف صورتم را محکم بوسید. آنقدر محکم که احساس کردم دوطرف لپهایم دیگر مال خودم نیست.
وقتی که روبوسیاش تمام شد. صورتش را عقب کشید و دستش را روی کتفهایم گذاشت و با لهجهی غلیظ ترکی گفت:《 قوربان اولوم سید خانم مَن سَنی جَدین فَدا اولسون》
احساس میکردم از خجالت قدم کوتاهتر شده. لبخند زدم و دستانش را گرفتم و گفتم:《سلامت اولسون آلله سَنی حفظ اِلَسین》
از آن شب به بعد دیگر همه مرا “سید خانم” صدا میزدند. هربار که سیدخانم خطابم میکردند، یاد یکی از خاطرات خوب دوران کودکیام میفتادم.
زمانی که کم سن و سال بودم توی کوچهای زندگی میکردیم که همهی اهالی کوچه سادات بودیم. اسم کوچه هم به خاطر اهالی سادات گذاشته شده بود.
هروقت که به بقالی سر کوچه میرفتم، عمو حیدر مرا سیدخانم صدا میزد. این سیدخانم گفتن دوباره احساس خوب را به من تزریق کرد.
بعد از چند دقیقه آقا سید نزدیکم شد و گفت: 《 خانم انشالله از امشب تا زمانی که اتاقمون درست بشه خونهی حسن عمو هستیم. بریم که تا بیشتر از این مزاحم اهالی نشدیم》
از خانمها خداحافظی کردم و به سید ملحق شدم. خانهی حسن عمو از خانهی هاشم خان فاصله داشت. به خاطر اینکه دیگر کوچهها باریکتر شده بود ماشین را کنار خانهی هاشم خان پارک کردیم. چمدانهارا برداشتیم و به سمت خانهی حسن عمو حرکت کردیم.
دیگر خبری از نور تیر برق و زمین سیمانی نبود. فقط ما بودیم و نور مهتابی که جلوی پایمان را روشن کرده بود. از کنار خانههای قدیمی و گِلی که صدای بَعبَع گوسفندان از آغلهایشان میآمد، گذشتیم.
بعد از چند دقیقه رسیدیم به خانهای که یک سگ بزرگ سیاه دم درش بسته شده بود. هوا تاریک بود و سیاهی بدن سگ و برق چشمانش محیط را ترسناک کرده بود. سگ تا مارا دید پارس کرد. حسن عمو نزدیکش شد و گفت:《 نترس حیوان اینها مهمان ما هستند》 سگ سیاه هم روی دوپاهایش نشست و به رفتن ما خیره شد.
آنقدر خسته بودیم که تا رسیدیم ترجیح دادیم استراحت کنیم.
وارد خانه شدیم و به کمک زنحسنعمو وارد اتاقی شدیم که….
ادامه دارد…😊
✍️سیده مهتا میراحمدی
9️⃣ قسمت نهم
#خاطرات_تبلیغ
سید بلند شد و خداحافظی کرد. اما هنوز از چهارچوب در خارج نشده بود که برگشت و به اقا مجتبی گفت:《 امشب جواد خودش رو ثابت کرد. پول میاد و میره اما جوون خوب دیگه کم پیدا میشه، امیدوارم پشیمون نشید》سید این را گفت و از خانه خارج شدیم.
جواد جلوتر از ما از خانه آقا مجتبی بیرون زد. احساس کردم این حجم ناراحتی هم اندازهی قد و قوارهی جواد نیست. از در که بیرون آمدیم چشم چرخاندم تا جواد را ببینم اما خیلی دور شده بود.
توی تاریکی شب به سمت ماشین حرکت کردیم و مدام به سرنوشت جواد فکر میکردم. باد ملایمی که به صورتم میخورد حرارت وجودم را خاموش میکرد.
توی دلم خداخدا میکردم قبل از اینکه از روستا خارج شویم، یک معجزهای رخ بدهد. سوار ماشین شدیم و از جادهی خاکی روستا وارد جادهی اصلی شدیم. همه جا بیابان بود. گاهی خرگوش سفیدی توی تاریکی از اینطرف جاده به آنطرف جاده میجهید.
من و سید توی سکوت غمباری فرو رفته بودیم. اما من حال سید را میفهمیدم. هروقت سکوت میکرد به این معنا بود که فکرش مشغول است. او هم مثل من دوست داشت که جواد را با حال خوب ببیند.
هنوز دهدقیقه نشده بود که از روستا خارج شده بودیم که صدای بوق ممتد موتوری که پشت سرمان چراغ میزد توجهمان را جلب کرد. موتورسوار نزدیک شد و با دیدن چشمان غمگین جواد به سید گفتم:《 وایسا وایسا آقا جواده》
سید ماشین را کنار زد و شیشهی ماشین را پایین داد. جواد از روی موتور پیاده شد. همانطور که کف دستانش را روی شیشهی سمت سید گذاشته بود از سید رضا تشکر کرد. سید از ماشین پیاده شد و جواد را در آغوش گرفت.
صدای هقهق گریهی مردانه جواد توی بیابان پیچیده بود. از گریهی جواد گریم گرفت. سید اما اشکهایش را پنهان میکرد. بعد از چند دقیقه جواد سرش را از آغوش سید بیرون کشید و گفت:《 آقا سید دیشب از خدا خواسته بودم هرچی به صلاحمه پیش بیاد، امروز با اومدن شما و حرفای اقا مجتبی فهمیدم که ساناز به دردم نمیخوره، سخته خیلی سخته که فراموشش کنم. اما همونطور که عمه منو تو بچگی تنها نذاشت، خدا هم حواسش به من و دل شکستم هست.》
سید برگشت سمت ماشین و دستمال کاغذی را از توی داشبورد برداشت و به سمت جواد برگشت. جواد یک پر دستمال برداشت و دوباره گفت:《 آقا سید امشب فهمیدم که تنها نیستم. وقتی شما و خانمتون امشب بدون اینکه منو بشناسید اومدید و کمکم کردید و تکلیفم رو معلوم کردید برام با ارزشترین کاری بود که کردید.》 سید دست جواد را گرفت و اورا تحسین کرد.
جواد به سمت نایلونی که به دستهی موتورش گیر داده بود برگشت. نایلون را برداشت و به سمت شیشه سمت شاگرد آمد. اشکهایم را سریع با گوشهی روسریام پاک کردم تا متوجه نشود. نزدیک شد و نایلون را به طرفم گرفت.
-حاجخانم شما امشب در حق من خواهری کردید. وقتی رفتم خونه دیدم عمه از زیر پتو اومده بیرون و رفته سر بقچهی وسایلش. این رو داد به من که برای شما بیارم.
دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. جواد حرف میزد و اشکهایم از گوشهی چشمهایم میلغزید و روی روسریام میچکید.
نایلون را از دستش گرفتم و گفتم:《 آقا جواد از عمه خیلی تشکر کنید. ان شاءالله هرچی به صلاحتون هست پیش بیاد. خدا شمارو خیلی دوست داره که عمهای به این خوبی دارید》
جواد به آسفالت جاده خیره شده بود. برای یک لحظه سرش را بالا آورد و گفت:《 حتما دوباره به عمه سر بزنید. عمه وقتی به کسی هدیه بده یعنی اینکه خیلی ازش خوشش اومده》
لبخندی زدم و تشکر کردم و قول دادم که اگر مسیرمان دوباره به آن روستا خورد به خانهیشان برویم.
سید نشست توی ماشین و راه افتادیم. اما جواد همانجا کنار موتورش ایستاده بود و به دور شدن ماشین نگاه میکرد. هنوز بعد سالها چهرهی آن شب جواد را از یاد نبردهام.
جواد آن شب، زیر آن آسمان پرستاره مثل یک الماس میدرخشید…
آن شب فهمیدم که گاهی باید از همه چیز بگذری تا به خدا برسی…
نایلون توی دستم را باز کردم. از دیدن گلهای قرمز روی روسری چشمانم از خوشحالی برق میزد. تای روسری را که باز کردم چند تا غنچه خشکشده گل محمدی از داخلش سُر خورد و روی چادرم افتاد. چهرهی مهربان عمه از جلوی صورتم کنار نمیرفت. بغضم را قورت دادم و به سیدرضا گفتم:《 امشب شب دلگیری بود اما این هدیه عمه همهی اون ناراحتیهارو شست و برد. 》
سید لبخند زد و سکوتش شکست:《 یادت باشه دفعهی بعد برای عمه جواد یه هدیه بگیریم.》
چشم دوخته بودم به جاده و بیابانهای اطراف.
انگار جاده کِش آمده بود.
بالاخره بعد از گذر از پیچو خمهای انتهای جاده رسیدیم به روستایی که قرار بود بیش از یکماه آنجا زندگی کنیم.
تا رسیدیم یکی از دور فریاد زد…
ادامه دارد… 😉.
✍️سیده مهتا میراحمدی
8️⃣ قسمت هشتم “خاطرات تبلیغ” واقعی اگه فرصت خوندن نداشتید پیشنهاد میکنم پادکست رو گوش بدید. 😊
تا رسیدیم دم در خانه اقا مجتبی پسرانش از در بیرون آمدند و تا سید را با عبا و عمامه دیدند گفتند:《جواد خودت کم بودی حالا رفتی یه آخوند هم برداشتی آوردی که چی بشه؟》 تا حرفش قطع شد، آقا مجتبی هم توی چهارچوب در قرار گرفت. هیکلش آنقدر بزرگ بود که حد نداشت. آقا مجتبی که توقع نداشت جواد را با یک روحانی ببیند. جلو آمد و دستش را به سمت سیدرضا دراز کرد و گفت:” سلام علیکم حاج اقا خوب هستید؟》سید رضا هم دست داد و گفت:《سلام ممنونم به لطف شما》
من کمی دورتر از سید ایستاده بودم. راستش از عکسالعمل آقامجتبی میترسیدم. از دور تا مرا دید دستش را روی سینه گذاشت و کمی خم شد و سلام کرد. با رفتاری که کرد از خیالاتی که کرده بودم خجالت کشیدم.
آقا مجتبی تعارف کرد و وارد خانه شدیم.
حیاط بزرگی که یک باغچه داشت و صدای یک جفت مرغ خروس از انتهای حیاط میآمد. وارد پاگرد شدیم و آقا مجتبی یالله کنان جلوتر از ما وارد خانه شد.
در بَدو ورود چشمم به قاب عکسی که روی دیوار نصب شده بود افتاد. آقا مجتبی با آن سیبیلهای پَت و پهنش کنار یک خانم که احتمال میدادم همسرش باشد پشت به ضریح امام رضا ایستاده بودند و دستشان را روی سینه گذاشته بودند.
وارد خانه شدیم و همسر آقا مجتبی هم بهاستقبالمان آمد. تعارف کردند و در بالاترین قسمت پذیراییشان نشستیم. جواد از خجالت همانجا دم در نشست. اما سیدرضا از بس چشم و ابرو رفت که بالاخره بلند شد و آمد کنار ما نشست.
جواد با جواد یک ساعت پیش زمین تا آسمان فرق میگرد. سربهزیر و آرامتر بهنظر میرسید.
سیدرضا که میدانست باید زودتر بحث را آغاز کند تا دیرتر از این به روستا نرسیم؛ با پرسیدن سن و سال پسران آقا مجتبی مجلس را به دست گرفت.
از شنیدن سن و سال مجید و میثم با آن هیکل و سیبیلهای پرپشت اصلا نمیآمد آنها دوبرادر دوقلو 23 ساله باشند. یک لحظه دلم برای جواد که شبیه نِی قلیون بود سوخت. سید کمی خودش را جمع و جور کرد و روی دوزانو نشست و گفت:
《آقا مجتبی راستش من امشب اومدم اینجا بهخاطر آقا جواد که دلش توی خونهی شما گیر کرده》 یک نگاه به جواد انداختم که چشمهایش توی گل قالی گم شده بود و هرلحظهی سرخی صورتش بیشتر میشد.
سید ادامه داد:《 اقا جواد میگه که چون پدر و مادر و قوم و خویشی نداره شما بهش جواب رد دادید》 آقا مجتبی تابی به سیبیلهایش داد و گفت:《 فقط این نیست که حاجآقا. ساناز من کلی خواستگارهای پولدار از روستاهای دیگه داره. تازه پسرخالش هم چندبار اومده و رفته》
آنطور که اقا مجتبی حرف میزد معلوم بود که جواد یک مهرهی سوخته بیشتر نیست. کمی به همسر آقا جواد نزدیک شدم و گفتم:《 دخترتون چند سالشه حاج خانم؟》 همسر اقا مجتبی خندهی مصنوعیای تحویلم داد و گفت:《 ساناز هنوز 17 سالشه》
دیدم یکی دارد از گوشهی در اتاق سرک میکشد. با خجالت گفتم:《 منم 18 سالمه. خیلی دوست دارم دخترتون رو ببینم》 همسر آقا مجتبی گفت:《 الان میگم بیاد که ببینیدش》 از کنارم بلند شد و همانطور که داشت چادرش را زیر بغل میزد به سمت همان اتاق رفت. بعد چند دقیقه با دختر ریزهمیزهای برگشت. ساناز سلام کرد و کنارم نشست. طفلی از خجالت نمیتوانست سرش را بالا بیاورد. مدام با انگشتان دستش وَر میرفت و با گیرهی روسریاش بازی میکرد.
بحث آقایان تعریفی نداشت. سیدرضا هم خودش کمی از شرایطی که پیش آمده بود ناراضی بود. با حرفهایی همکه شنیده بود حدس میزدم که یاد ازدواج خودمان افتاده است.
مدام یک قُلپ چای میخورد و جواب آقا مجتبی را میداد، اما آخر سر کمی تُن صدایش بالا رفت و گفت:《 آقا مجتبی قصد بیاحترامی ندارم، اما چون آقا جواد پول نداره و پدرومادرش به رحمت خدا رفتند یعنی دیگه نباید زن بگیره؟؟ من یکی رو میشناسم که پدر هم بالای سرش بود اما با توکل به خدا و اعتماد به خدا، بدون کمک کسی ازدواج کرد.》
بعد یک نیمنگاهی به من انداخت و گفت:《ما خدا رو داریم آقا مجتبی دل این پسر رو به خاطر نداشتن مادر و پدر نشکن. والا باید اون دنیا جواب بدی》
اقا مجتبی که احساس میکردم کمی با حرفهای سید توی فکر رفته است گفت:《 من یه فرصت میدم به جواداقا اگه تونست که هیچی اگر نتونست دیگه نباید پاشو تو این خونه بذاره》 یکدفعه دیدم جواد سرش را از توی گلهای قالی در آورد و با چشمانی که از خوشحالی برق میزد، خیره شد به لبهای آقا مجتبی که زیر آنهمه سیبیل پنهان شده بود. سیدرضا دستش را گذاشت روی زانو جواد و گفت:《 خب شرطتتون چیه؟》
اقا مجتبی یک نگاهی به ساناز کرد و گفت:《 ساناز تک دختره. تا الان چندتایی خواستگار داشته و اومدن و رفتن. حتی بعضیاشون رو قبل اینکه بیان خونه و خودش بفهمه رد کردم. اما اینبار بهخاطر شما میخوام یه فرصت بدم به جواد که روی شما هم زمین نخوره.》 سیدرضا تشکر کرد و گفت:《 ان شاءالله که آقا جواد سربلندمون میکنه》
آقا مجتبی دوباره ادامه داد:《 شرطم اینه که جواد باید اینجا کنار ما زندگی کنه. من نمیتونم دوری دخترم رو تحمل کنم. جواد هم که پولمول نداره خونه بگیره. تو اون خونه هم من اجازه نمیدم دخترم رو ببره. تازه رضایت خود ساناز هم شرطه》
جواد با خجالت گفت:《 اقا مجتبی عمم پیره من چطوری اون رو تنها بذارم؟ اون از بچگی منو بزرگ کرده پای همهی سختیهای من وایساد و شوهر نکرد، من چطوری الان که اون بهم نیاز داره ولش کنم؟》
هرلحظه امکان داشت که یک قطره اشک از گوشهی چشم جواد پایین بریزد. سید رضا به حرف آمد و گفت:《اقا مجتبی کاش میگفتی جواد بره به آب و آتیش بزنه و کلی پول بریزه به پای دخترت اما اینو نمیگفتی، خودت بودی کسی رو که حق مادری به گردنت داشت رها میکردی؟》
اقا مجتبی شانههایش را بالا انداخت و سری تکان داد. ساناز هم از کنارم بلند شد با سرعت به سمت اتاق برگشت.
از این همه نامهربانی اقا مجتبی موج خشم زیر پوستم میخزید. جواد به سید رضا نگاه کرد و گفت:《 آقا سید بلند بشیم بریم من دنیامو به آخرتم نمیفروشم، عمه شاید پیر شده باشه اما وجودش برای منی که کسی رو ندارم نعمتیه. حتی اگه به دختری که دوسش دارم نرسم》
سید بلند شد و خداحافظی کرد. اما هنوز از چهارچوب در خارج نشده بود که برگشت و به اقا مجتبی گفت…
ادامه دارد…
سیده مهتا میراحمدی
#مادرانه
#روایت_زن_مسلمان
من یک مادرم.
شغلم خانه داری است ، صبح ، هنگام اذان بر میخیزم و کمتر فرصت میکنم تا شب چشمی بر هم بیاسایم؛ حدود ساعت شش مشغول آماده کردن صبحانه میشوم، صدای فس فس کتری و بخار خارج شده از آن نشان از زندگی میدهد.
کثیفی های ظروف را به دست آب سپردم ، جارو برقی را روشن کردم و ویژ ویژ تمیزی را مهمان فرش های مان کردم.
باید ناهار را آماده کنم ، وضو میگیرم و مشغول نگینی خرد کردن پیاز ها میشوم ! ترکیب وضو با غذا عجب ترکیب دلچسبیست ! مثل چیپس و ماست موسیر !
الحمدالله در عوض نداشته های مان هر روز غذای نذری داریم، مدیونید فکر کنید هر روز در حسینیه ای هستیم و در صف طولانی نذری؛ هر روز که وارد آشپزخانه میشوم نیت میکنم و غذای نذری به نیت یک معصوم آماده میکنم و عطر ، بو و برکت را از آن حضرت میخواهم، امروز هم مهمان سفره ی سراسر نعمت کریم اهل بیت ، امام حسن مجتبی (ع) هستیم ! به امید آنکه هر کجا خطا رفتیم ایشان دستمان را بگیرند.
✍️ پرستوی مهاجر
هرچقدر دست و پا میزنم نمی توانم خودم را نجات دهم، ترسم آنقدری بوده که توان هر کاری را از من سلب کرده، نمی توانم کسی را صدا بزنم انگار کسی دست به گردنم گذاشته و قصد خفه کردنم را دارد، کم کم در باتلاق افکار خود غرق میشدم و چیزی نمانده به زنده ماندنم؛
دخترم، دخترم… اما صدایی من رااز آن باتلاق نفرین شده به خود آورد، مادرم بود برای رفتن به بیرون صدایم می کرد؛ به ساعت روی دیوار که به من دهن کجی می کند نگاه میکنم،
گفته بودم به جز دیوار ها از ساعت ها هم متنفرم…؟! ساعت بی رحم ترین ساخته دست بشر است، چون هیچگاه عقربه هایش به عقب بر نمی گرددو فرصت مجدد نمی دهد. مضحک ترین دایره از هندسه ی این دنیا است که زمان های به انتها رسیده را باز هم از نو تکرار می کند، اما نه به همان شکل سابق بلکه روی خط بی انتهایی که سرانجام ندارد.
✍️زینب ممبنی
خواهران عزیزم میخواهم درباره این آیه چند جمله ای بنویسم 🥰
یا بَنِی آدَمَ قَدْ أَنْزَلْنا عَلَیْکُمْ لِباساً یُوارِی سَوْآتِکُمْ وَ رِیشاً وَ لِباسُ التَّقْوى ذلِکَ خَیْرٌ ذلِکَ مِنْ آیاتِ اللَّهِ لَعَلَّهُمْ یَذَّکَّرُونَ «26» سوره اعراف
اى فرزندان آدم! همانا بر شما لباسى فروفرستادیم تا هم زشتى (برهنگى) شما را بپوشاند و هم زیورى باشد، و (لى) لباس تقوا همانا بهتر است. آن، از نشانههاى خداست، باشد که آنان پند گیرند (و متذکّر شوند).
شأن نزول این آیه را که نگاه کردم. دیدم نوشته یک گروهی از مشرکین عرب بودن که عادت داشتند با حالت برهنه خانه خدا را طواف میکردن. مردها در روز طواف میکردن و زن ها در شب طواف میکردن. معتقد بودند که با لباسی که با آن گناه کرده اند نباید طواف کرد به همین خاطر برهنه میشدند و طواف میکردند. تا اینکه این آیه برای هدایت و امر به معروف و نهی از منکر آن ها نازل شد. 🥰
این آیه را که خواندم یاد یکی از اسم های قشنگ خدا افتادم. به نام « ستارالعیوب » 🥰
خدا ستار است یعنی پوشاننده است. خدای مهربان پوشندگی را دوست دارد.
خداوند برای پوشیده بودن انسان ها لباس نازل کرده در واقع لباس هم یکی از نعمت هایی است که خدا مانند خیلی از نعمت های دیگر خود، در اختیار انسان قرار داده. مثل نعمت باران، درخت،چهارپایان ووو
به عنوان نمونه درختی از پنبه خلق کرده تا انسان با آن پنبه لباس تهیه کند و خود را بپوشاند. گوسفند خلق کرده تا از پشم آن لباس تهیه کند ووو
اما برهنگی کار شیطان است. شیطان برهنگی انسان را دوست دارد. چون وقتی انسان برهنه باشد خیلی از زشتی های او نمایان میشود مثل، نافرمانی از خدا ، تکبر، خشم، نفرت، حسد، حرص، بی حیایی، هوس ووو
خدای ستار العیوب برای ما لباس نازل کرده تا ما پوشیده باشیم و لباس تقوا را هم از طریق پیامبران و معصومین در اختیار ما قرار داده.
لباس تقوا همان پاکی و پاکدامنی و حیا و اخلاق نیکو و اعمال حسنه است
لباس مادی جسم ما را می پوشاند و باعث زیبایی ظاهری میشود. این زیبایی ظاهری در روح هم اثر دارد
و لباس تقوا روح ما را می پوشاند. با گناه نکردن، روح زیبا میشود و زیبایی روح در جسم هم اثر دارد 🥰
التماس دعا.🤲
حق نگهدارتون ♥️
#به_قلم_خودم
ارسال شده از طرف فاطمه نجفی