مادر تمام حواسش به گوشی اش است و اصلا متوجه گذر زمان نیست . با اینکه هیاهوی بچه ها سالن را پر کرده و صدا به صدا نمی رسد ولی دیلینگ،دیلینگ تلفن همراهش مرتب به گوش می رسد . به صندلی اش لم داده و انگشتانش دایم روی صفحه ی گوشی جا بجا می شود . احساس می کنم چشمان من به جای او درد گرفته از بس خیره به گوشی اش مانده . آنقدر غرق در نوشتن و چت کردن است که متوجه نمی شود دخترش از کلاس بیرون آمده و پی بازیگوشی خودش است. دخترک برای خودش این طرف و آن طرف می رود که یکی از مربیان به مادر خبر می دهدفرزندتان از کلاس بیرون رفته . با صورتی برافروخته و ابروهایی در هم کشیده به دنبال دخترک می رود . دستان کوچکش را محکم گرفته و به کلاس برمی گرداند و خودش دم در می ایستد و دوباره در دنیای چت غرق می شود.
موضوع: "بدون موضوع"
تازه ازسفر کیش برگشته بود. نهار پیش ما بود و سوغاتی من و دخترم را هم آورده بود، یک پیراهن برای من و یک صندل برای دخترم .صندل ها را به زینب داد و زینب هم آنها را با هیجان پوشید، او هم شروع به فیلم گرفتن از خوشحالی و ذوق زینب کرد… سفره نهار را انداختم و با هم شروع به خوردن غذا کردیم .درحال خوردن بود که صدای دینگ دینگ گوشی اش آمد ، پیام رسیده خیلی ناراحتش کرد، آنقدر که دست از غذا خوردن کشید. بغض کرد، از او درباره ناراحتیش سوال کردم، و او هم کمی از درد و دل هایش برای من گفت… دختری تنها و خسته با چشمان قرمز و گونه های سرخ شده از شدت غم چشمانش ریز شده بود… بیشتر برایم از زندگی اش گفت…من هم جوابش را با دلداری و درک کردن آن شرایط می دادم .می گفت از همان سن کم تنها بوده و پدرو مادرش با اینکه در یک خانه زندگی می کردند اما با هم قهر بودن و همیشه با هم دعوا داشتند برای همین از سن کم شاهد قهر و دعوای خانواده اش بوده .در حال صحبت بودیم که از شدت ناراحتی گریه اش گرفت و کیفش را برداشت تابه خانه برود. جلویش را گرفتم اما تصمیم داشت که برود، جلوی در بودیم و درحال پا کردن کفش بود که با بغض از کسی برایم گفت که با یک حرف دل او را شکسته بود من هم به او گفتم که از روی کم سن و سالی اش، این حرف را زده و تو به دل نگیر و توکل به خدا کن گریه هایش بیشتر شد به سمتش رفتم و بغلش کردم و سرش را روی شانه هایم گذاشتم تا کمی دلش آرام بشود دوباره کمی نصیحتش کردم تا آرام شود کیفش را گرفتم و روی مبل نشاندمش و برایش آب اوردم ، کمی غد بودو نمی خواست که بیشتر از این اشک هایش را ببینم برای همین صورتش را شست و قول داد که دیگر گریه نکند بعد از 15 دقیقه آماده شد تا به خانه برود دیگر گریه نمی کرد اما صورتش کاملا مشخص بود که گریه کرده بهش گفتم که وقتی به خانه رفتی با مادرت صحبت کن تا بهتر بشوی با کمی تامل گفت مدت هاست که مادرم سرش به کارهایش گرم است و من را فراموش کرده…. . خداحافظی کرد و رفت.
چند وقتی بود که بخاطر بیکاری و بی حوصلگی ، احساس پوچی میکردم. تصمیم گرفتم که دوره کوتاه آموزش خیاطی را شرکت کنم تا هم از این حس و حال بیرن بیایم و هم یک هنری یاد بگیرم. دختر یکساله ام را نزد مادر به امانت می گذاشتم، به همین دلیل بابت او خیالم راحت بود. برای اینکه در خانه کار زیادی نداشته باشم کارهای اولیه را در کلاس انجام میدادم و فقط دوخت ودوز با چرخ خیاطی را به خانه می بردم.حالا خانه ی پر از سکوت من ، تبدیل به صحنه بحث و جدلها شده بود. از یک طرف همسرم که وقتی به خانه می آمددوست نداشت من مشغول کارهای خانه باشم ، یک طرف دخترم که وقتی چرخ خیاطی را می دید انگار اسباب بازی گمشده اش را پیدا کرده باشد.بالاخره در این دو ، سه هفته کلاس رفتن ، مجبور شدم دو بار چرخم را به دست تعمیر کار برسانم. یک روز صبح که همسرم سر کار بود تصمیم گرفتم لباس تازه ای را که بریده بودم ، بدوزم و برای عید بپوشم . با عجله چرخ خیاطی را پایین آوردم و مشغول کار شدم . دخترم دوباره بادیدن چرخ، گل از گلش شکفت و به سراغم آمد. بالاخره آنقدر بالا و پایین کردتا دوباره چرخم از حرکت ایستاد و کار من نیمه تمام ماند.از شدت عصبانیت رو ترش کردم و دخترم را به عقب هل دادم . او شروع کرد به گریه کردن واز شدت بغضی که در گلویش بود هق هق کنان به سمت عروسکهایش رفت . وقتی اشکهای پاک و زلالش را دیدم از خودم خجالت کشیدم و شروع کردم به گریه کردن. رفتم و دستان کوچکش را در دست گرفتم و با اینکه نمی توانستم به صورت پاک و معصومانه اش نگاه کنم او را در بغل گرفتم و محکم به قلبم چسباندم. بعد از آن ماجرا تمام وسایل خیاطی ام را جمع کردم و در کمد گذاشتم و با خودم عهد کردم که تا دخترم بزرگتر نشده سراغ کار دیگری جز مادری نروم.
دیگر از گشتن خسته شده بودم.تقریبا همه کشوها را دیده بودم ولی خبری نبود که نبود.وسط اتاق نشستم و به اطرافم خیره شدم ،چشمانم را بستم و سعی کردم در خیالم به دنبال گمشده ام بگردم ولی آنجا هم خبری نبود.همانطور که چشمانم بسته بود دراز کشیدم و به این فکر کردم که چقدر در زندگی گمشده دارم که تا بحال حتی به فکر پیدا کردنشان هم نیفتاده بودم. خیلی از اعتقادات و اخلاقیاتی که عمرم را برایشان گذاشته بودم حالا فقط در خاطرات گذشته ام خاک می خوردند.آنقدر غرق زندگی شده بودم که یادم رفته بود چه چیزهایی برایم ارزش دارد ، از یاد رفته هایم در دالان ذهنم گمشده بودند و من یکی یکی به دنبالشان می گشتم تا شاید در این اندک زمانی که برایم باقی مانده بتوانم احیاءشان کنم.
نشسته بودم و داشتم كارهاي روزمره ام را انجام مي دادم دخترک هم داشت تنهايي با خودش بازي مي كرد،
یک چشمام به کارهای خودم بود یک چشمام به زینب! از روي صندلي داشت بالا مي رفت كه قوري چاي ساز را بردارد تا اسباب بازیهای کوچکش را توی شکم قوری خالی کند، به سختي خودش رو بالا میکشید و پاهايش را تکان می داد، اما نمی توانست به نقطهی مورد نظرش برسد. داشتم نگاهش مي كردم كه زیر لب چيزی گفت. ذوقزده شدم، وقتي داشت تلاش مي كرد خودش را بالا بکشد با همان لحن بچه گانه اش گفت: ياعلي…
مي گفت ياعلي و بيشتر تلاش میکرد که بالا برود، دست آخر هم توانست برسد روي صندلی. ايستاد و قوري را برداشت…
بغلش كردم، بوسيدمش و بهش گفتم: قربونت برم من، از كجا ياد گرفتي بگي يا علي
وقتي داشتم قربان صدقه اش مي رفتم يادم آمد وقتي كوچك تر بود و تازه داشت راه میافتاد، هروقت زمين ميخورد برای بلند کردنش یک «یا علی» میگفتم تا دوباره راه برود
امروز خیلی ذهنم درگیر این جمله بود مادری که در انتظار آمدن فرزند تازه متولد شده خود است بیشتر عاشق فرزندش است یا مادری که چشم به راه آمدن فرزندش از حرم بی بی زینب (سلام الله علیها) است. هر دو در تب و تاب هستند خدایا فرزندم سالم است خدایا به سلامت می رسد خدایا آرزوها و امیدهای زیادی برایش دارم، این روزها که بی قراری نرگس را برای اسرا می بینم بیشتر به حس های مادرانه غبطه می خورم که فرشتگانی زمینی هستند که هرگز پی بردن به مقامشان در توصیف بنده نمی گنجد، امروز نرگس بهانه لباس های اسرا را گرفت با این که آن را در دراور پنهان کرده بودیم و با مادرم قرار گذاشتیم به دوستم که فرزندش تازه متولد شده بدهم اما امروز صبح صدای درب منزل که به گوشمان خورد در را که باز کردم نرگس باز با چشمانی قرمز که زیر چشمانش گود رفته بود، مواجه شدم و صدای گریه و هق هقش که مدام می گفت مادر ای کاش بودی که برایت مادری می کردم. این روزها، روزهایی پر از حس مادرانه را درک می کنم اگر چه مادر نیستم اما حس می کنم که چقدر زیباست عاشق موجودی می شوی که آن را در وجودت پرورش می دهی و زمان تولدش را به نظاره می نشینی و او می شود باقیات صالحات پدر و مادرش زیباست.
خیره بودم به قطرههایی که از آن بالا سر میخوردند توی رگامـ و لرزم گرفته بود و دستم تا آرنج مثل یک تکه یخ شده بود که پسرک را آوردند.
از همان اول شروع به گریه کرد. دید فایده ندارد، جیغ و داد را امتحان کرد، بعدتر با هقهق گفت: «بابا اگه لهام کنید هم نمیذارم بهم آمپول بزنید»
پدرش؟
پدرش در حال نفی و انکار احساسات بچه بود؛
«آمپول که درد نداره بابا جون»
«تو مرد شدی نباید دردت بیاد»
«مرد که نباید گریه کنه» و…
مادرش هم بهش یادآوری میکرد: «تو عمل به اون سختی داشتی، نباید بخاطر آمپول گریه کنی»
دلم میخواست به پدر و مادرش بگویم خودتان چقدر خوشتان میآید وقتی غمگین و مضطرب و ترسیده هستید، انکار شوید و مُدام بشنوید که: «بابا اینکه چیزی نیست، نباید ناراحت باشی»
و به پسرگ گریان و ترسیده بگویم: «بچهجون آمپول درد داره، هرچقدر دوست داری گریه کن»
و بعد که دردش آرام شد یادش بدهم دنیا یک درد طولانی است که هرکسی سعی دارد جوری درمانش کند، یکی با کار، یکی با پول، دیگری با عشق و «رنج» اصالت دارد شوربختانه و تو هرچقدر بیشتر توی پر قو بزرگ شوی، آسیبپذیریات بیشتر میشود…
همه چیز دست به دست هم داد که برای اعتکاف طلبیده شدم پاسخگو به مسائل شرعی و به نحوی خادم معتکفین شدم، این بار با چند سال پیش که خادم آب یخ بودیم تفاوت های زیادی داشت، یادش بخیر چند سال پیش که سنم کمتر بود خادم آب یخ بودم، دو طرف یخ را با دوستان می گرفتیم و محکم بر زمین می زدیم که بشکند خورد ک می شد می شستیم و در کلمن آب یخ می انداختیم، و دو طرف کلمن را می گرفتیم آن سال ها بهترین سالهای زندگیم بود و آن روزهای خوب و نورانی را از توفیق خداوند و دعاهای معتکفین می دانم. امسال شرح حالم متفاوت تر بود، خدا را طور دیگر ی دیدم مهربانتر از آن چه که می دیدم تجربه خوبی بود معتکفین هم مشاوره می خواستند و هم سوالات شرعی را می پرسیدند، گاهی مادری می آمد و اشک برای نوجوان خود می ریخت که دعایم کنید و راهکار می خواست و ما هم بغض گلویمان را می فشرد و چشم هایمان از شدت بغض گلو می سوخت و نمی شد گریه کنیم، خودمان را محکم می گرفتیم و بغض را می خوردیم و صحبت می کردیم، خدای من این جا نوبت به همه می رسد خدایا خیلی عاشق بنده هایت هستی مدام این جملات را با خودم می گفتم، استراحتگاه پاسخگوها انتهای مسجد داخل پرده ی سبزی بود، همان جا دراز می کشیدیم و با دوستان مباحثه احکام داشتیم، حال و هوای خوبی بود، کنار جایگاهمان پنجره ای بود با پرده های سبز گاهگاهی باد خنکی پرده را کنار می زد و نور آفتاب به داخل می تابید و گاهی هم جلوی نور آفتاب را می گرفت. بعضی از خانم ها تا کنار پرده می آمدند و به دنبال جواب سوالات خود بودند. در آخرین روز با بوسه بر قرآن و عبور از زیر قرآن مسجد را ترک گفتیم، زمانی که خارج شدیم حال و هوای بیرون با داخل مسجد خیلی فرق می کرد، بیرون دوباره مادیات و رنگ شهر نفسم را قلقلک می داد و اما داخل مسجد نفسم را ادب، خلاصه این چند روز خیلی تجربه ی خوبی بود. خادم المعتکف شدن نصیبتان شود . یا علی
نامه ات را بارها و بارها خوانده ام . حتی برای فرزند کوچکمان.باورت میشود که پسرمان با خواندن نامه ات دست و پایش را تکان می دهد.ماههای دوری از تو به سال نزدیک و نزدیکتر میشود.ولی باز هم هر دومان منتظرت میمانیم.
این را وقتی کسری کوچک بود و از دلدرد به خودش میپیچید توی گوشش می گفتم: «عمهجان، بزرگ شدن درد دارد» حالا که کمی بزرگتر شده و دارد دندانهایش جوانه میزند و گاهی از درد چانهاش را به زمین میکوبد یا انگشتهای مرا با اصرارا و سماجت به درون دهانش میکشد و تیزی دندانهای تازه جوانه زده را فرو می کند توی دستهایم، دوباره برایش یادآور میشوم. «عمه جان! بزرگ شدن، درد دارد» در واقع این را به خودم میگویم! «مریم جان، رشد کردن، درد دارد» دردهایی که گاه آنقدر جانسوزند که جراحتشان تا ابد میماند، اما تو ناچاری از پذیرش و حتیتر ناچار از رشد. این قانون این طبیعت کوفتیست. از آن قانونهایی که باید پذیرفتش و جز پذیرش کار دیگر نمیتوان کرد. زمانی که حالم بهتر باشد و کسری حال و حوصله گوش سپردن به قصه داشته باشد برایش داستان آن کرمی را خواهم گفت که با چه سختی میخواست پیلهاش را بدرد و بیرون بیاید و مردی از سرخیرخواهی و دلسوزی پیله را به جای کرم، زودتر و سریعتر درید، اما کرم هرگز پروانه نشد! چرا که سختی رشد را تجربه نکرد! بار بزرگ شدن را نمیتوان روی دوش دیگری گذاشت. الان که کلی بار روی دوشم دارم، که از زمین و زمان گلهمندم، که سختیها هر روز، تصاعدی تعدادشان زیاد میشود و هر بار به خودم میگویم: «این ضربه نهاییست» که خودم را جسم نیمهجانی میدانم که از هر طرف تیرِ مشکلی تازه به سمتش روانه میشود، نمیتوانم به پروانه شدن فکر کنم، این روزها تنها به گذراندن فکر میکنم… این روزها که میگذرند شادم، این روزها بهدرک که میگذرند. چه بهتر که بگذرند و دیگر هرگز برنگردند…