مگه آمپول درد داره؟
خیره بودم به قطرههایی که از آن بالا سر میخوردند توی رگامـ و لرزم گرفته بود و دستم تا آرنج مثل یک تکه یخ شده بود که پسرک را آوردند.
از همان اول شروع به گریه کرد. دید فایده ندارد، جیغ و داد را امتحان کرد، بعدتر با هقهق گفت: «بابا اگه لهام کنید هم نمیذارم بهم آمپول بزنید»
پدرش؟
پدرش در حال نفی و انکار احساسات بچه بود؛
«آمپول که درد نداره بابا جون»
«تو مرد شدی نباید دردت بیاد»
«مرد که نباید گریه کنه» و…
مادرش هم بهش یادآوری میکرد: «تو عمل به اون سختی داشتی، نباید بخاطر آمپول گریه کنی»
دلم میخواست به پدر و مادرش بگویم خودتان چقدر خوشتان میآید وقتی غمگین و مضطرب و ترسیده هستید، انکار شوید و مُدام بشنوید که: «بابا اینکه چیزی نیست، نباید ناراحت باشی»
و به پسرگ گریان و ترسیده بگویم: «بچهجون آمپول درد داره، هرچقدر دوست داری گریه کن»
و بعد که دردش آرام شد یادش بدهم دنیا یک درد طولانی است که هرکسی سعی دارد جوری درمانش کند، یکی با کار، یکی با پول، دیگری با عشق و «رنج» اصالت دارد شوربختانه و تو هرچقدر بیشتر توی پر قو بزرگ شوی، آسیبپذیریات بیشتر میشود…
نظر از: بي نام [بازدید کننده]
بي نظير بود
ممنون
فرم در حال بارگذاری ...