سوغاتی باطعم گریه.
تازه ازسفر کیش برگشته بود. نهار پیش ما بود و سوغاتی من و دخترم را هم آورده بود، یک پیراهن برای من و یک صندل برای دخترم .صندل ها را به زینب داد و زینب هم آنها را با هیجان پوشید، او هم شروع به فیلم گرفتن از خوشحالی و ذوق زینب کرد… سفره نهار را انداختم و با هم شروع به خوردن غذا کردیم .درحال خوردن بود که صدای دینگ دینگ گوشی اش آمد ، پیام رسیده خیلی ناراحتش کرد، آنقدر که دست از غذا خوردن کشید. بغض کرد، از او درباره ناراحتیش سوال کردم، و او هم کمی از درد و دل هایش برای من گفت… دختری تنها و خسته با چشمان قرمز و گونه های سرخ شده از شدت غم چشمانش ریز شده بود… بیشتر برایم از زندگی اش گفت…من هم جوابش را با دلداری و درک کردن آن شرایط می دادم .می گفت از همان سن کم تنها بوده و پدرو مادرش با اینکه در یک خانه زندگی می کردند اما با هم قهر بودن و همیشه با هم دعوا داشتند برای همین از سن کم شاهد قهر و دعوای خانواده اش بوده .در حال صحبت بودیم که از شدت ناراحتی گریه اش گرفت و کیفش را برداشت تابه خانه برود. جلویش را گرفتم اما تصمیم داشت که برود، جلوی در بودیم و درحال پا کردن کفش بود که با بغض از کسی برایم گفت که با یک حرف دل او را شکسته بود من هم به او گفتم که از روی کم سن و سالی اش، این حرف را زده و تو به دل نگیر و توکل به خدا کن گریه هایش بیشتر شد به سمتش رفتم و بغلش کردم و سرش را روی شانه هایم گذاشتم تا کمی دلش آرام بشود دوباره کمی نصیحتش کردم تا آرام شود کیفش را گرفتم و روی مبل نشاندمش و برایش آب اوردم ، کمی غد بودو نمی خواست که بیشتر از این اشک هایش را ببینم برای همین صورتش را شست و قول داد که دیگر گریه نکند بعد از 15 دقیقه آماده شد تا به خانه برود دیگر گریه نمی کرد اما صورتش کاملا مشخص بود که گریه کرده بهش گفتم که وقتی به خانه رفتی با مادرت صحبت کن تا بهتر بشوی با کمی تامل گفت مدت هاست که مادرم سرش به کارهایش گرم است و من را فراموش کرده…. . خداحافظی کرد و رفت.
فرم در حال بارگذاری ...