آینه ی تمام قد
بدو بدو از اتاقش بیرون آمد و یواشکی از کنار مبل رد شد. من که توی مبل لم داده بودم و داشتم برای دلم، کاغذ سیاه میکردم متوجه شدم کاسه ای زیر نیم کاسه اش است. پا شدم رفتم پی اش. رفت توی اتاق خواب، کنار میز دراور. دستهای کوچکش روی شکمش بود. چیزی را زیر لباسش قایم کرده بود. مرا که دید خشکش زد. جعبه ی سایه چشم را از زیر لباسش بیرون آورد و با زبان کودکانه اش گفت : «آوردم بذارم سر جاش» تا کمر خم شدم. زل زدم توی چشمهاش و خیلی جدی و محکم، در حالیکه با انگشت به لوازم آرایشی اشاره میکردم با صدای بلند گفتم :«بهت نگفته بودم به اینا دست نزنی؟!» دست پاچه اما غد و مغرور، داد زد :«باشه؛ باشه! بخشیدم!» از حرف آخرش خنده ام گرفت. رو به رویم آینه ی کوچکی میدیدم که رفتارهایم را تمام قد، منعکس می کرد. با خنده گفتم :«بچه پر رو! تو باید ببخشی یا من؟!» خندید و خودش را تو بغلم انداخت. سفت بغلش کردم و یک بوس آبدار از لپش گرفتم.
فرم در حال بارگذاری ...