باد، هربار با خود ارمغانی میآورد.ابرهایی، که نوید باران رامیدهند. عطر گیسوان دخترکی، که موهایش به دستان باد گره خورده بوده است. گاهی خودش را میاندازد زیر دامن پفی زنی خسته از کار و او را به کودکیهایش پرتاب میکند. قاصدکهایی که روی دامن دشت چرخ… بیشتر »
کلید واژه: "کودک"
ارسال شده در 23ام مرداد, 1397 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, روایتهای مادرانه
پسرک نق نق کنان توی بغل پدر دست و پایش را تکان میداد و پدر از شدت خستگی و کلافگی تاب و تحمل نگه داشتنش را هم برای لحظاتی نداشت. بعد از کشیدن چند جیغ بنفش از سوی پسرک، پدر با ابرو های بهم گره خورده، از کوره در رفت وگفت:<< کشتی منو بچه اه!! بگیر… بیشتر »
ارسال شده در 13ام خرداد, 1397 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, روایتهای مادرانه
#به_قلم_خودم #شب_قدر الغوث های شیرین کودکیچند ساعت تا شب قدر باقی نمانده، وقتی به زینب و علی نگاه می کنم خودم را غرق در بچگی هایم می بینم، وقتی که مادرم چند ساعت قبل از شب قدر، دو تا سینی بزرگ حلوا می پخت و من تستش می کردم و به مادرم برای تشخیص شیرینی… بیشتر »
بدو بدو از اتاقش بیرون آمد و یواشکی از کنار مبل رد شد. من که توی مبل لم داده بودم و داشتم برای دلم، کاغذ سیاه میکردم متوجه شدم کاسه ای زیر نیم کاسه اش است. پا شدم رفتم پی اش. رفت توی اتاق خواب، کنار میز دراور. دستهای کوچکش روی شکمش بود. چیزی را زیر… بیشتر »