بازی کودکانه
روزهای گرم سال هشتاد هجری است . با این حال بچه ها به دور صادق(ع) هشت ساله جمع شده اند و می خواهند بازی را شروع کنند. همه به عنوان شاگرد روی زمین خاکی نشسته اند و صادق(ع)نیز به عنوان استاد بالای سرشان ایستاده. در گرما گرم آن روزها به لطف وجود کلاسهای درس و بحث امام محمد باقر(ع) علم نیز از حرارت بالایی بر خوردار بود.استاد کوچک شروع به وصف میوه ای کرد و از بچه ها خواست تا نام میوه را بگویند. بعد از کلی پچ پچ و سوال یکی از بچه ها حدسش درست از آب در آمد و جای استاد را گرفت. اینبار استاد جدید، بعد از کلی فکر کردن، سخت ترین میوه را در نظر گرفت و شروع به توصیف کرد.ولی غافل از اینکه صادق (ع)باهوشتر از این حرف هاست، با شنیدن نام میوه آنهم به این سرعت جا خورد، با اینحال به روی خودش نیاورد و گفت: نه درست نیست. صادق (ع) میدانست حدسش درست بوده ولی اهل دعوا و بزن بزن نبود. متاثر شد و عقبتر ایستاد. بعد هم بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن. اینبار از دوستان جدا شد و به سمت خانه به راه افتاد. این از آن سیاستهای صادق(ع)بود تا بتواند بدون زدو خورد توجه بچه ها را به خود جلب کند. بازی بچه ها از آن صفا و جذابیتی که داشت افتاد و همگی با گردنهای گج برای منت کشی به سراغ صادق(ع) رفتند. او عذر خواهی دوستان را پذیرفت و با یک شرط قبول کرد که به بازی برگردد. شرطش این بود که از این به بعد کسی دروغ نگوید.
نظر از: مریم [عضو]
خیلی قشنگ بود، آفرین به قلمت
نظر از: ملیکا اخوندی [بازدید کننده]
سلام دوست عزیز ممنون بابت داستان قشنگت
برای بچه هاباید داستانهایی گفته بشه که بتونند خودشون رو توی اون داستان تجسم کنند.
لطف میکنید ادرس روایت این داستان زیبا رو بگید
تشکر
نظر از: نگارین [بازدید کننده]
کاش ما هم بیاموزیم که بازی بچه ها همینقدر که ساده و گروهی هست باید آموزنده نیز باشد نه هجو و بیهوده و چه خوب صادق آل پیامبر در کودکی در کنار علم آموزی درس اخلاق میدهد.
نظر از: ریحان [بازدید کننده]
عالی بود عزیزم
فرم در حال بارگذاری ...