صحن عشق
به شهر مشهد رسيدم، شهري كه تمام شور و حال جوانيم را در صحن هاي شلوغش جا گذاشته بودم.
با دلهره زياد وارد حرم شدم، بايد بعد از چند سال دوباره شاهد همه خاطرات آن روز هايم مي شدم، از باب الجواد گذشتم و از رواق امام خميني عبور كردم، بالاخره به صحن آزادي رسيدم، بغض تمام وجودم را گرفته بود انگار تاب روبرو شدن با صحن آزادي را نداشتم يا شايد جلوي چشم آمدن آن خاطرات برايم سخت و دشواربود، آهسته پله هاي رواق را پايين آمدم، وقتي اولين قدمم را برداشتم تا داخل صحن بشوم انگار تمام موج خاطرات روي سرم حوار شد، مجبور بودم سكوت كنم و اشكي نريزم، از شدت بغض نمي توانستم صحبت كنم ، فوران بغض گلويم را چنگ مي زد، به بهانه ي چرخاندن زينب او را بغل گرفتم تا تنها شوم، زينب را محكم در آغوشم گرفتم تا تپش تپش هاي قلبم بغضم را از اين كه هست بيشتر نكند، نفس عميقي كشيدم و به سمت جاي هميشگي ام ورودي صحن آزادي رفتم، بعد از چند سال ، من، حرم، امام رضا، صحن آزادي، خاطرات تلخ، زينب و اشك…
من بودم و من بودم و من بودم …. بدون او …
جاي خالي اش عذابم مي داد اما دلم خوش بود كه همين حوالي زير اسمان طلايي رنگ امام رضا نفس مي كشد …
حالا من بودم و امام رضا و زينب و دعاي خيري كه برايش كردم…
فرم در حال بارگذاری ...