حس خوشحالی
مرد آرام و قرار نداشت ، کنترل پاهایش را از دست داده بود و دائم از این طرف به آن طرف در حرکت بود.حتی نمی توانست روی صندلی های کنار راهرو بنشیند. قلبش از نگرانی فشرده شده بود. سعی می کرد با ذکر و صلوات خودش را آرام کند.ناگهان در اتاق عمل باز شدو دکتر جراح در حالیکه مشغول یادآوری نکاتی به پرستاران بود بیرون آمد.مرد در حالیکه دستانش را به هم می مالید به طرف دکتر به راه افتاد. قدم های تندش را کم کم آهسته کرد. نمی دانست چه بگوید. از حال مادر بپرسد یا از حال نوزاد. دکتر که حال او را فهمیده بودجلو آمد و گفت«مبارک باشه،نگران نباشید ،عمل موفقیت آمیز بود»ناگهان مرد چشمانش به نوزادی که در آغوش پرستار آرام خوابیده بود افتاد. دیگر حالش دست خودش نبود. چشمانش مانند ابر بهاری می بارید و از خوشحالی قدرت تکلم نداشت. انگار تمام حس های خوشحال کننده دنیا را به او داده بودی. حق داشت آخر بعد از پانزده سال می خواست ثمره زندگیش را در آغوش بکشد.
فرم در حال بارگذاری ...