بیقرار...
وقتی فهمید قرار است نیروهای تازه نفس را به سوریه بفرستند، مثل آتش زیر خاکستر شعلهور شد.
از آنجا که رگ خواب سمیه همسرش را میدانست، با محبت و صحبت توانست رضایتش را بگیرد.
سمیه رو کرد به حامد و گفت:« ببین حامد تو داری کار راحت رو انجام میدی و من رو با بچهها تنها میذاری» حامد گفت:« میدونم میخوای با دوتا بچه سروکله بزنی و خیلی سخته، اما ما هم داریم جونمون رو کف دستمون میذاریم، میدونی چند نفر اسم نوشتن و وقتی پای عمل رسیدند، پا پس کشیدن؟ میدونی چرا؟ چون دیگه اینجا باید حرفشون رو عملی کنن و جلوی گلوله وایستن.»
از دوست و آشنا گرفته تا غریبه، هرکس متوجه میشد که قرار است حامد به سوریه برود، بدونمعطلی مانعش میشدند و می گفتند: که جای او همینجاست و اینجا بیشتر به او نیاز دارند تا در سوریه، حتی بحث دخترهایش هم به میان میآوردند تا حامد را احساسی کنند اما حامد با این حرف ها ایمانش نمیلرزید و راضی نمیشد و می گفت: آنجا به او نیاز دارند و باید برود.
این همه فداکاری و از خودگذشتی را فقط آن دسته از بزرگمردانی دارند، که در این دنیا به نام شهدا میشناسیمشان، برایشان فرقی نمیکرد، مسلمانان اینجا در خطر باشند یا کشورهای دیگر، فقط تمام دغدغهشان حفاظت از اسلام و یاری مسلمانان بیگناه بود.
تمام دغدغهی حامد از ابتدای جوانی تا شهادتش کمک و خدمت به اسلام بود، اینرا میشود از سطر سطرِ خاطراتش و زندگینامهاش فهمید.
علاقه زیادی به دخترهایش داشت و اسم دختر دومش را خودش انتخاب کرد، برای همسرش حدیثی از پیامبر خواند و گفت: باید در هر خانه یک فاطمه باشد، و اینشد که اسم دختر کوچکش را فاطمه گذاشت.
عکس دخترهایش را با خود به سوریه برده بود و هر وقت دلش تنگ میشد، به عکسشان نگاه میکرد.
از شیرین کاری هایش هم بگویم که ریش سردار را نصفه و نیمه با ریش تراش زده بود و آخر سر مجبور شد با شماره صفر ریش سردار را بزند، سردار هم چند روزی چپیه به صورتش میبست و توی منطقه تردد میکرد.
شاید بعضیها فکر کنند که شهدا آدمهای خشک مقدس، یا مثل حرف جالب شهید قربانی اهل « آقاجون بازی » بودند، اما این چند صباحی که در خاطرات شهدا غرق شدم، فهمیدم که نه! اصلا اینطور نیست و واقعا شهدا هم مثل ما زندگی می کردند، سفر میرفتند، تفریح میکردند، حتی شوخی کردن هایشان هم مثل ما بوده است. حامد به زیرپایی زدن معروف بود و هیچ کس نمیتوانست از زیر دستش در برود، این هم خاطره کوچکی از شیطنت های حامد که توی کتاب آمده و لبخند را روی صورتم نشاند.
حامد دوستی بهنام مهدی داشت که بعدها باجناقش شد، جریان همین اعزام هم به مهدی مرتبط میشد، مهدی یکبار اسم حامد را به خاطر دخترهایش از لیست اعزامی ها خط زده بود که او خیلی ناراحت شد اما دیگر دفعه آخر هردو با هم به سوریه اعزام شدند، عملیاتشان در شهر نُبُل و الزهرا بود، که آخر حامد در آستانه شکستن محاصره شهر نُبُل به شهادت رسید و اولین کسی که بعد از شهادت اورا دید مهدی بود.
مهدی دیگر روی برگشت بدون حامد را نداشت، اما همان روز هرطور که شده بود جنازه را از معراج تحویل گرفته بود و به فرودگاه آورده بود، خودش با پرواز همان روز به گیلان برگشته بود.
فردایش سمیه وقتی چشمش به مهدی افتاد گفت:« آقا مهدی شما که با هم رفته بودید چرا حالا تنها برگشتید، سکوت کرد و دیگر گریه امانش نداد.
توی مراسم سمیه به فکر دخترهایش بود و اصرار داشت تا از حامد و مراسم عکس بگیرند تا در آینده ریحانه و فاطمه عکسی از پدرشان داشته باشند…
چه صحنههای غرورآفرینی…
چه همسر فداکاری…
درست است شهدا به درجات بالایی رسیدند، اما همسران شهدا نیز کم از خود شهدا ندارند، فقط این دنیا ماندند تا با صبوری کردنشان مثل حضرت زینب، راوی فداکاریها و از خودگذشتگی همسرانشان باشند.
و در آخر چند خطی برای ریحانه و فاطمه مینویسم: عزیزان دلم، نمیدانم ایا روزی میشود که این چند خط مرا بخوانید یا نه، اما بدانید که از ابتدای مطالعه این کتاب تا به آخرش،هرلحظه به شما و پدر و مادرتان افتخار کردم و قربان صدقهتان رفتم، انشالله حضرت زینب نگهدار شما باشد، برای من دعا کنید و سلام مرا به پدرتان برسانید.
کتاب بی قرار، زندگینامه شهید مدافع حرم حامد(مهدی) کوچکزاده از خطه گیلان
ramisa.kowsarblog.ir
پ ن: عکس تولیدی
نظر از: طاهره بهرامی [بازدید کننده]
پاسخ از: أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ [عضو]
متشکرم
فرم در حال بارگذاری ...
سلام علیکم
خواهر گرامی، مطلب شما در سایت طلبه نوشت منتشر گردید:
http://talabenevesht.ir/article/view/26015/%D8%A8%DB%8C-%D9%82%D8%B1%D8%A7%D8%B1