همه چیز همین‌جاست

  • خانه
  • « زینب پراز فاطمه است
  • قصه دلبری »

بی‌قرار...

ارسال شده در 12ام دی, 1397 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, کتابخوانی


وقتی فهمید قرار است نیرو‌های تازه نفس را به سوریه بفرستند، مثل آتش زیر خاکستر شعله‌ور شد.
از آنجا که رگ خواب سمیه همسرش را می‌دانست، با محبت و صحبت توانست رضایتش را بگیرد.
سمیه رو کرد به حامد و گفت:« ببین حامد تو داری کار راحت رو انجام میدی و من رو با بچه‌ها تنها میذاری» حامد گفت:« میدونم می‌خوای با دوتا بچه سروکله بزنی و خیلی سخته، اما ما هم داریم‌ جونمون رو کف دستمون می‌ذاریم، میدونی چند نفر اسم نوشتن و وقتی پای عمل رسیدند، پا پس کشیدن؟ می‌دونی چرا؟ چون دیگه اینجا باید حرفشون رو عملی کنن و جلوی گلوله وایستن.»
از دوست و آشنا گرفته تا غریبه، هرکس متوجه می‌شد که قرار است حامد به سوریه برود، بدون‌معطلی مانعش می‌شدند و می گفتند: که جای او همین‌جاست و اینجا بیشتر به او نیاز دارند تا در سوریه، حتی بحث دخترهایش هم به میان می‌آوردند تا حامد را احساسی کنند اما حامد با این حرف ها ایمانش نمی‌لرزید و راضی نمی‌شد و می گفت: آنجا به او نیاز دارند و باید برود.
این همه فداکاری و از خودگذشتی را فقط آن دسته از بزرگ‌مردانی دارند، که در این دنیا به نام شهدا می‌شناسیمشان، برایشان فرقی نمی‌کرد، مسلمانان اینجا در خطر باشند یا کشور‌های دیگر، فقط تمام دغدغه‌شان حفاظت از اسلام و یاری مسلمانان بی‌گناه بود.

تمام دغدغه‌ی حامد از ابتدای جوانی تا شهادتش کمک و خدمت به اسلام بود، این‌را می‌شود از سطر سطرِ خاطراتش و زند‌گی‌نامه‌اش فهمید.
علاقه زیادی به دخترهایش داشت و اسم دختر دومش را خودش انتخاب کرد، برای همسرش حدیثی از پیامبر خواند و گفت: باید در هر خانه یک فاطمه باشد، و این‌شد که اسم دختر کوچکش را فاطمه گذاشت.
عکس دختر‌هایش را با خود به سوریه برده بود و هر وقت دلش تنگ می‌شد، به عکسشان نگاه می‌کرد.
از شیرین کاری هایش هم بگویم که ریش سردار را نصفه و نیمه با ریش تراش زده بود و آخر سر مجبور شد با شماره صفر ریش سردار را بزند، سردار هم‌ چند روزی چپیه به صورتش می‌بست و توی منطقه تردد می‌کرد.

شاید بعضی‌ها فکر کنند که شهدا آدم‌های خشک مقدس، یا مثل حرف جالب شهید قربانی اهل « آقاجون بازی » بودند، اما این چند صباحی که در خاطرات شهدا غرق شدم، فهمیدم که نه! اصلا اینطور نیست و واقعا شهدا هم مثل ما زندگی می کردند، سفر می‌رفتند، تفریح می‌کردند، حتی شوخی کردن هایشان هم مثل ما بوده است. حامد به زیرپایی زدن معروف بود و هیچ کس نمی‌توانست از زیر دستش در برود، این هم خاطره کوچکی از شیطنت های حامد که توی کتاب آمده و لبخند را روی صورتم نشاند.

حامد دوستی به‌نام مهدی داشت که بعد‌ها باجناقش شد، جریان همین اعزام هم به مهدی مرتبط می‌شد، مهدی یکبار اسم حامد را به خاطر دخترهایش از لیست اعزامی ها خط زده بود که او خیلی ناراحت شد اما دیگر دفعه آخر هردو با هم به سوریه اعزام شدند، عملیاتشان در شهر نُبُل و الزهرا بود، که آخر حامد در آستانه شکستن محاصره شهر نُبُل به شهادت رسید و اولین کسی که بعد از شهادت اورا دید مهدی بود.
مهدی دیگر روی برگشت بدون حامد را نداشت، اما همان روز هرطور که شده بود جنازه را از معراج تحویل گرفته بود و به فرودگاه آورده بود، خودش با پرواز همان روز به گیلان برگشته بود.
فردایش سمیه وقتی چشمش به مهدی افتاد گفت:« آقا مهدی شما که با هم رفته بودید چرا حالا تنها برگشتید، سکوت کرد و دیگر گریه امانش نداد.
توی مراسم سمیه به فکر دخترهایش بود و اصرار داشت تا از حامد و مراسم عکس بگیرند تا در آینده ریحانه و فاطمه عکسی از پدرشان داشته باشند…
چه صحنه‌های غرورآفرینی…
چه همسر فداکاری…

درست است شهدا به درجات بالایی رسیدند، اما همسران شهدا نیز کم از خود شهدا ندارند، فقط این دنیا ماندند تا با صبوری کردنشان مثل حضرت زینب، راوی فداکاری‌ها و از خودگذشتگی همسرانشان باشند.

و در آخر چند خطی برای ریحانه و فاطمه می‌نویسم: عزیزان دلم، نمی‌دانم ایا روزی می‌شود که این چند خط مرا بخوانید یا نه، اما بدانید که از ابتدای مطالعه این کتاب تا به آخرش،هرلحظه به شما و پدر و مادرتان افتخار کردم و قربان صدقه‌تان رفتم، ان‌شالله حضرت زینب نگهدار شما باشد، برای من دعا کنید و سلام مرا به پدرتان برسانید.

کتاب بی قرار، زندگی‌نامه شهید مدافع حرم حامد(مهدی) کوچک‌زاده از خطه گیلان
ramisa.kowsarblog.ir

پ ن: عکس تولیدی

1546446593k_pic_a00e4725-511b-4d72-8849-7d51bfc92b8f.jpg

بی قرار شهید حامد کوچک زاده شهید مدافع حرم شهید مهدی کوچک زاده معرفی کتاب کتاب بی قرار کتاب خوب بخوانیم

نظر از: طاهره بهرامی [بازدید کننده]

طاهره بهرامی

سلام علیکم
خواهر گرامی، مطلب شما در سایت طلبه نوشت منتشر گردید:
http://talabenevesht.ir/article/view/26015/%D8%A8%DB%8C-%D9%82%D8%B1%D8%A7%D8%B1

1397/10/13 @ 10:56

پاسخ از: أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ [عضو] 
  • اوفلیا
  • وبلاگ شهدای روستای اورازان
  • همه چیز همین‌جاست
  • شبهه شناسي
  • روزنوشت های یک طلبه مادر
  • بانك سوالات و جزوات حوزه هاي علميه خواهران
  • عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام

أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ

متشکرم

1397/10/13 @ 11:04


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

همه چیز همین‌جاست،

همه چین همین جاست روایت هایی از زندگی و روزمره‌های زنان طلبه

موضوعات

  • همه
  • اولين روزه من٫
  • ايرانگردي
  • بدون موضوع
  • تجربه زیسته
  • تجربه نگاری اربعین
  • تنها دلخوشی
  • تور گردشگری
  • جادوی قلم
  • خاطرات تبلیغی
  • خانم معلم
  • داستانک
  • دختران جمعه
  • دل نوشتـــه
  • روایت‌های دخترانه
  • روایت‌های مادرانه
  • روایت‌های همسرانه
  • روزنگار
  • عکس‌نوشته
  • فراخوان بازآفرینی محتوای دینی
  • ماه رمضان
  • مناسبت‌ها
  • نقد فیلم
  • نهی از منکر غیر مستقیم
  • کتابخوانی

آخرین مطالب

  • من شلختم؟
  • تربیت در عصر دیجیتال
  • جادوی قلم
  • یک خاطره برای تمام عمرم
  • خانه رویایی 
  • خدایا مرا پاک بپذیر
  • یادش بخیر 
  • بهترین کتابی که در 1402 خواندم
  • دروغ‌های دم افطار
  • من و آشپزی‌های خانم‌کاپوچینو
  • دنیای سجاده سبز‌ها قشنگه...
  • خط خطی های ذهن یک مادر
  • ایا من مادر خوبی هستم؟
  • حاضری ثواب بچه‌داریت رو بهم بدی؟
  • چرا بانوان محجبه حضور کمرنگی در مجموعه‌های ورزشی دارند؟
  • قانون آزادگی با داشتن حجاب 
  • دیوار کوتاه تر از آخوند
  • خدا
  • بفرمایید بهشت 
  • معرفی کتاب « سقای آب و ادب »

پیوند ها

  • کافه دنج
  • عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
  • بانک سوالات و جزوات حوزه علمیه خواهران
  • پاییز
  • بهار سمنان
  • دیروزانه
  • صهباء
  • گهر عمر
  • چهل تکه
  • وبلاگ من
  • سیب ترش
  • نوک مدادی
  • حرف نخست

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس