حجم های خالی
روزهای آخر مدرسه حال دلم عجیب گرفته است، این روزها با بچه ها که می خواهم خداحافظی کنم، بغض گلویم را می گیرد. معصومه این روزها لجبازی هایش بیشتر شده، دیروز که سر کلاس رفتم، برخوردش کاملاً متفاوت شده بود از چشمانش می توانستم بفهمم که همیشه یک چیزی را از من مخفی می کند، خیلی دوستش دارم بار اول که چشمان پاک و معصومانه اش را دیدم مهرش بر قلبم نشست، به خودش هم می گویم که دوستت دارم تا این که دیروز یکی از همکلاسی هایش گفت مادر و پدر معصومه از هم جدا شده اند دلم خالی شد، و ناراحت شدم که معصومه برخوردهایی را که سر کلاس انجام می دهد مثلاً همان جیغهای آتشینش که گوش فلک را پاره می کرد به خاطر چیست، و یا این که همیشه سر کلاس آرام و قرار نداشت، قبلاً تحملش می کردم و دندان روی جگرم می گذاشتم اما حالا درکش می کنم. دیروز قدری متفاوت تر برخورد کردم از معصومه خواستم که کلاس را ترک کند چون اذیت هایش به همکلاسی هایش سرایت کرده بود و از دستش ذله شده بودند، اما بیرون نرفت دستش را گرفتم و گفتم برو بیرون، بیرون نمی رفت از خودم بدم آمد که چرا با معصومه این طور رفتار کردم و مدام به دستم نگاه می کردم و کلی خودم را دعوا کردم جالب بود زنگ تفریح هم از کلاس بیرون نرفت و باز هم به صحبتهایم گوش می داد دوست داشت گوش بدهد و از طرفی دوست داشت که از جانب من تذکری داده نشود. به خانه که آمدم خستگی برخوردهای معصومه بر روحم نشسته بود. باید برای مادرم تعریف می کردم که از حجم فضای سنگینی که بر قلبم نشسته بود، خالی می شدم . مادرم کارم را تحسین می کرد و می گفت ادب بچه مهم تر است و از طرفی می گفت مادر خودت را اذیت نکن. وظیفه تو آموزش نماز است، ادب را باید خانواده و معلمان دیگر آموزش دهند. اما خوب می دانم چون عشق مادرانه اش این را می طلبد این چنین می خواست با کلماتش دل من را آرام کند، خلاصه دیروز داغ شده بودم داغ داغ، با یک لیوان آب خنک، گرمای وجودم تا حدی فروکش کرد اما این روزها پر هستم از این حجم هایی که خالی شدنش کار می برد. یا اباالغوث ادرکنی. یا علی
فرم در حال بارگذاری ...