خاطره ای از ماه رمضان کودکی ام
#اولین_روزه_من
#به_قلم_خودم
خاطره ای از ماه رمضان کودکی ام
عاشق پیدا کردن خاطرات گمشده توی سوراخ سمبه های کتاب هایم هستم، سرسجاده ام نشسته بودم، کتاب مفاتیح کوچکم را برداشتم تا دعای ماه رمضان را بخوانم، صفحه های مفاتیح را ورق زدم چشمم به خط زیبای مادرم افتاد، صفحه اول کتاب نوشته بود:<<هدیه به دختر عزیزم، رمضان ٨٦>> لبخندی گوشه صورتم نشست، یاد ماه رمضان آن روزها افتادم، وقتی که هول هولکی افطاری ام را می خوردم و دست داداش کوچولویم را می گرفتم و به مسجد می رفتیم، حالا دلم برای کودکی هایم خیلی تنگ شده، انگار تکه ای از قلبم را توی یک گوشه از مسجد جا گذاشته ام، وقتی به گل های خشک شده لای کتاب نگاه می کنم لحظه هایی را به یاد می آورم که با شوق و ذوق از روی کتاب سوره واقعه را حفظ می کردم، اما این روزها سعادت رفتن به مسجد را ندارم چون علی سه ماهه و زینب دو سال و سه ماهه شده است و مسیرمان دور از مسجد است اما با این حال برای دخترک چادر گل گلی دوخته ام و شب ها بعد از افطار کنار هم نماز می خوانیم ، حالا بعد از یازده سال با دیدن این کتاب مفاتیح کوچک که مادرم آخرین روز ماه رمضان سال ٨٦ به خاطر روزه گرفتن و مسجد رفتن هایم هدیه داده بود، یاد بهترین لحظات زندگی ام افتادم، روز هایی که راه زندگی ام را نشانم داد، کتابی که من را به خدا نزدیک تر کرد، چقدر دلم می خواهد وقتی دخترک اولین روزه اش را گرفت من هم اورا به مسجد ببرم و این کتاب یادگاری مادرم را به او بدهم.
نظر از: اندیشه ی پرواز [عضو]
فرم در حال بارگذاری ...