روایت های دخترانه
قسمت شد چند روزی که به شروع سال جدید مانده بود به عنوان مبلغ راهی وادی نور شدم، با دختران دانشجو، بعضی جاها جگرم خون شد، مدام با خودم دعوا می کردم که کم گذاشتم و باید بیشتر در زمینه تبلیغ دین در دبیرستان ها و دانشگاه ها کار کنم، البته دلتنگی برای خواهرم نرگس هم اذیتم می کرد، 5 ماهه باردار بود که پزشکان تشخیص دادند کیست آبی در سر جنین هست و احتمالات دیگه، زمانی که به اروندکنار رسیدیم با خودم عهد بستم برای اسرای 5 ماهه مان یک چیز تبرکی بردارم و به نرگس بدهم و به خواهر عزیزم دلداری بدهم وبگویم از شهدا خواستم که اسرا شفا بگیرد. یک سارافون با یک جفت جوراب نوزادی گرفتم، البته برای خواهرزاده های دیگه هم دختر شینا و یک تعداد کتاب قصه گرفتم ___ امسال به این نتیجه رسیدم که کتاب بهترین عیدی است البته کتابی که مخاطب آن را بپسندد فاطمه دختر خواهرم ساعتهای زیادی رو با شینا و قصه اش،سپری کرد، می گفت خاله عاشق شینا شده ام، به نحوی با شینا همزادپنداری کرده بود حتی خواهرم تعجب می کرد که فاطمه تا حالا هیچ کتابی رو به این شکل دستش نگرفته بود ___ از شهدای گمنام خواستم که کمکم کنند گاهی می گفتم از عمر من بگیرند به سلامتی اسرا اضافه کنند، زیارت شهدا آدم را سبک می کند، مثل خودشان می شوی که از تعلقات و وابستگی ها یک مدت دورت می کنند، حس خوبی داشتم از بودن با شهدا، با دخترای داخل اتوبوسم دوست شده بودم از خوراکیهاشون به من تعارف می کردند و کلی قربان صدقه ی هم می رفتیم، دلم گاهی برای غربتشان تنگ می شود به نظرم هر چقدر که از خدا دور شویم غربت و غریبیمان بیشتر است هر آدمی در هر مقطعی غریب است. با دلتنگی های بسیار از شهدا و دختران خداحافظی کردم، به خانه که رسیدم با کلی دلخوشی سارافون و کتاب ها را برداشتم که خواهرزاده هایم را غافلگیر کنم. هنوز سارافون را دارم هرزگاهی نگاهش می کنم و چشمانم پر از اشک برای اسرای عزیز که فرصت نشد بر تن عزیز و معصومانه اش آن را بپوشد و لبخند بزند و خاله صدایم بزنم، نشد گاهی او را تصور می کنم با لبخنهای زیبای نوزادی که می تونست باشد اما نیست. خواهرم اسرا را از دست داد و نشد که پا در این دنیا بگذارد و لباس خلیفه اللهی را بر تنش بپوشاند، هنوزم داغدارش هستیم. التماس دعا ببخشید که کامتان تلخ شد. یا علی
فرم در حال بارگذاری ...