شب مارمولک
حالم از زندگیم به هم میخورد. هر جا پا میگذاشتم؛ آب بود و آب بود و آب! از روشویی گرفته تا اتاق نشیمن؛ کف، آب! موکت، آب! فرش، آب! زیر مبل، آب! دلم میخواست علی را خفه کنم. کلافه، عصبی، ناراحت، به هم ریخته و داغان گفتم : “زندگیمو آب برداشته؛ چرا یه لوله کش نمیاری خب؟! وقتی تو که مرد این خونه ای، نیستی به دادم برسی؛ توقع داری دیگران برام کاری بکنن؟! من اگه میتونستم خودم این لامصبو درست میکردم؛ منت هیشکیم نمی کشیدم ولی چه کنم که زورشم ندارم!” خجالت کشید. شرمندگی از قیافه اش پیدا بود. آروم و شمرده گفت : ” نه! خودم درستش میکنم اگه نشد فردا یه لوله کش میارم. حالا بیا کمک، این مبلو ورداریم؛ فرش و موکتو جم کنیم". با دلخوری، باشه گفتم و روبرویش آن سمت مبل ایستادم. هماهنگ شدیم. هنوز مبل از زمین کنده نشده بود که یک مارمولک از زیر آن، پرید بیرون! من جیغ، مارمولک جیم! من بپر، مارمولک بپر! من فرار، مارمولک فرار! پریدم تو حیاط. هنوز می لرزیدم. کم مانده بود سکته کنم.نمی توانستم بنشینم. شروع کردم قدم زدن؛ از این ور حیاط، به آن ور حیاط. چه قدر این خزنده چندش آور است؟! همیشه از این جانور و خانواده اش می ترسیدم؛ آن قدری که کابوس هایم مار و مارمولک است. خیلی طول نکشید؛ آرامتر شدم اما باز هم جرأت تو رفتن را نداشتم. نمیدانم علی و بچه ها موفق شدند مارمولک را بکشند یا نه؟! علی و حسین با آن هوار، هوار کردن های من حسابی دستپاچه شده بودند. بیچاره ها با چه هول و ولایی دنبال یک لنگه دمپایی بودند برای شکار اژدها. همینطور که از توی حیاط می پاییدم شان؛ هر آنچه توی ذهنم بود؛ زیر لب میگفتم. آن لحظه ذهنم پر بود از افکار و خیالاتی که رنگ رخساره از آن خبر می داد؛ مارمولک و ترس و خدا را شکر علی هست که مارمولک را بکشد و …کم کم ذهنم پر شد از اگر و مگر های کاشتنی که شاید یک روز سبز شوند. یاد آن خوابم افتادم که تعبیرش تنهایی من و بچه هاست و نبود علی. توی خیالم خودم را زن بیوه ای تصور کردم که در یک شب سرد و تاریک زمستانی، دزدی از دیوار خانه اش بالا می رود و مَحرمی نیست که او و بچه ها را در برابر این نانجیب حمایت کند. یا مادری که نیمه شب، دختر کوچکش شدید، تب می کند. خطوط تلفن مشکل پیدا کرده؛ امیدی به آمدن اورژانس نیست. باید تک و تنها بچه را به بیمارستان برساند. ترسیدم! نکند روزی، علی، دیگر نباشد؟! یعنی قرار است چه اتفاقی بیفتد؟! بی علی، من چه کنم؟! هیچ چیز سخت تر و تلخ تر از تنهایی و درماندگی یک زن تنها نیست!
میم.ر
نظر از: افسر جوان...نوری [عضو]
ممنون از مطلب زیباتون
http://bazigaran-haghighi.kowsarblog.ir/
فرم در حال بارگذاری ...