خط پایان
خط پایان
زیر سایه درختی کنار پیاده رو نشسته بودم تا کار هانیه تمام شود. اولش فکر کردم بروم مغازههای اطراف را ببینم و گشتی بزنم، اما سفر چند روزه به تهران و پیاده رفتنهای طولانی این چند روز نفسم را بریده بود. با هزار امید و آرزو به تهران آمده بودیم تا همسرم مشکل استخدام و حقوقهای عقب افتادهش را پیگیری کند.
همان روز اول خواستگاری گفتم با کارت مشکلی ندارم، ولی مجبور نیستی کار کنی. اما هانیه زنی نیست که بشود یکجا نگهش داشت، همیشه انگار هزار کار نکرده دارد،.
در آن یکساعتی که روی جدولهای سیمانی پیاده رو نشسته بودم فکر آینده رهایم نمیکرد. فکر آینده دخترمان که کمکم باید برود مدرسه، فکر ساختمان نیمهکارهی خانه که پولی برای تمام کردن دیوارهایش نمانده، فکر بیبی و حاجی که دیگر خودشان از پس کارهایشان برنمیآیند.
غرق بودم که صدای انفجار از جا پراندم. به دنبال صدا چشمانم را به در ساختمان دوختم. دهانم باز مانده بود.نگاهم به در ساختمان خشک شده بود. قلبم از شدت ترس داشت از سینهام بیرون میزد .نفسم به سختی بالا می آمد. هر کسی آن اطراف بود فریاد می زد و فرار میکرد. چند نفر آمدند و ما را از آن جا دور کردند. هم چنان صدای شلیک گلوله در زمین و آسمان میپیچید و دلم مثل سیروسرکه میجوشید.
پنج ساعت تمام توی سرم زدم ومستاصل خیابانهای اطراف را دویدم. کی فکرش را میکرد هانیهام دیگر از آن ساختمان بیرون نیاید؟
به قلم : رضیه زارع شوازی
نظر از: talabe_nevesht [عضو]
نظر از: روشنک بنت سینا [عضو]
رضیه عالی بود دختر
نظر از: پشتیبانی کوثر بلاگ [عضو]
فرم در حال بارگذاری ...
با سلام و احترام
ضمن تشکر نوشته حاضر در طلبه نوشت نشریه بر خط درج گردید
موفق باشید.
————-
http://online.whc.ir