شنبه تلخ...
شنبه اول هفته تلخ شروع شد مادرم تماس گرفت حال عزيزخوب نيست دلهره عجيبي گرفتم قرار بود روضه صبحگاه حوزه پذيرايي با ما باشد، قول داده بودم چاي با من باشدفلاسك را آماده كردم و رفتم حوزه تا به قولم عمل كنم. كار كه تمام شد سريع رفتم سمت خانه مادر سر كوچه بودم كه آمبولانس را ديدم سريع پياده شدم رفتم داخل خانه همه آمده بودند. عزيزجان با آرامش خوابيده بودو ما را نا آرام كرد و تكه اي از قلبم را با خودش برد. دلم براي تنهايي مادرم آتش ميگيرد.
عزيز رفت و ديگرصداي خنده هايش را نمي شنونم،خانمان تاريك شد و پرازسكوت…
نظر از: . . . ماریا . . . [عضو]
نظر از: آمنه میرشکاری [بازدید کننده]
خدا بیامرزتش عزیزم
روحش شاد باشه انشالله
تسلیت منو بپذیر گلم
فرم در حال بارگذاری ...
خدا رحمتشون کنه…