همه چیز همین‌جاست

  • خانه
  • « قانون
  • قراری های بی قراری »

صدایی که هرگز نشنیدم

ارسال شده در 28ام خرداد, 1396 توسط حيدري در بدون موضوع
صدایی که هرگز نشنیدم

تلفن سوئیت به صدا در آمد، نرگس مثل همیشه گوشی را برداشت، یکی از خصوصیت های نرگس دلتنگی های مکرر او برای مادرش بود به همین دلیل همیشه اولین نفری بود که به سمت تلفن سوئیت می دوید. سفره افطار را با ذوق و سلیقه ی خاصی چیده بودیم، بعد از کلی کلاس و فعالیت خیلی خسته و تشنه بودم دوست داشتم سریع اذان را بگویند، چند دقیقه به افطار مانده بود که نرگس با همان لهجه شیرین شیرازی صدایم کرد تلفن با شما کار دارد، با لهجه شیرینش ادامه داد که شما را چقدر دوست دارند، حتما می خواهند عید فطر را تبریک بگویند، داخل اتاق هر یک از هم اتاقی هایم چیزی می گفتند، عاشقانه همه را دوست داشتم راحله که اهوازی بود و با محبت هایش همیشه شرمنده ام می کرد، نرگس و زهرا هم شیرازی بودند، تلفن را برداشتم خواهرم بود صدایش به زور در می آمد، با صدای گرفته ای گفت بابا بابا ….خودم تا آخرش صحبتش را خواندم پاهایم بی حس شد، صدای بچه ها در گوشم می پیچید چند دقیقه ای طول کشید تا خودم را جمع کنم، خودم را جمع کردم و گفتم چی شده گفت بابا از دست رفت، شوهر خواهرم گوشی را از خواهرم گرفت و گفت نه چیزی نیست حال پدر به هم خورده و حالا در بیمارستانیم چیزی نیست. من که باورم نشد، آن روز با اشک های داغ دوری پدر افطار کردم و راهی کرمانشاه شدم . نمی دانم از همدان تا کرمانشاه را چطور آمدم وارد اتوبوس که شدم جلوی گریه ام را نمی توانستم بگیرم تنها کاری که می توانستم بکنم چادر را روی صورت کشیدم و تا جایی که جان داشتم گریه کردم گریه کردم . کنارم یک خانم نشسته بود و اشک هایم را که دید و ماجرا را فهمید مدام من را دلداری می داد؛ فایده ای نداشت این دل سبک شدنی نبود خیلی سخت بود باورم نمی شد صدای پدر را دیگر نمی شنوم دیگر دستان زحمت کش او را نمی توانم بگیرم و ببوسم، باورم نمی شد دیگر شعرهایی که برایم می خواند دختری دارم شاه ندار رو دیگر نمی شنوم باورم نمی شد دیگر پدر ندارم. وارد فضای کوچه که شدم همه چیز برایم تاریک و مبهم بود به در منزل که رسیدم همه آمده بودند و پاهایم سست شده بود یکی در گوشم می گفت این جا خانه ما نیست این من نیستم طفره می رفتم می خواستم به خودم بگویم اشتباه شده است. اما نمی شد از واقعیت فرار کرد این من بودم که یتیم شدم و دیگر بابا ندارم باید محکم می شدم، مادرم و خواهرهایم مرا در آغوش گرفتند باورشان نمی شد که چطور تا کرمانشاه آمده ام، فردای عید فطر پدرم را به خاک سپردیم خیلی سخت بود لحظه های آخر که صورتش را دیدیم دیگر صدایی نداشت که صدایم بزند. در این لحظات قدر بدانیم وجود پدر هایی را با حضورشان فضای قلبمان گرم می شود. التماس دعا لحظه ی جدایی ما عیدفطر سال 86

آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(2)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
2 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)

نظر از: talabe_nevesht [عضو]

با سلام و احترام
ضمن تشکر نوشته حاضر در طلبه نوشت نشریه بر خط درج گردید
موفق باشید.
————-
http://online.whc.ir

1396/04/09 @ 14:01

پاسخ از: حيدري [عضو] 
  • دختران جمعه

سپاس

1396/04/10 @ 15:50

نظر از: حوزه علمیه الزهرا(س) گلدشت [عضو] 
  • الزهراء(س) گلدشت

سلام
خیلی ناراحت شدم
برا تک تک کلماتی که نوشتید همدردی کردم
با اینکه سال ها از این قضیه گذشته ولی بازهم ماه مبارک براتون تداعی خاطره نبودن پدرتان شده
خدا صبرتان بده
http://alzahra-goldasht.kowsarblog.ir/

1396/03/31 @ 09:50

نظر از: خادم المهدی [عضو] 
  • فاطمیه سرابله

5 stars

سلام قشنگ بود
http://fatemiye-sarable.kowsarblog.ir/

1396/03/30 @ 09:07

پاسخ از: حيدري [عضو] 
  • دختران جمعه

با تشکر از همراهی دوستان عزیز

1396/03/30 @ 20:15

نظر از: ... [عضو] 
  • ...

...
5 stars

سلام خیلی سخته
برای من تصورش هم سخته
خدا به همه پدران سلامتی عطا کنه و پدرانی را که از دنیا رفته اند رحمت کند.

1396/03/29 @ 22:38

نظر از: یادگاری [عضو] 
  • یادگاری
  • عطر چفیه ها
  • وبلاگ حضرت زینب سلام الله علیها یزد

سلام دوست مهربانم. روح پدر عزيزتون شاد ان شاء الله بر سر سفره ابا عبد الله الحسين عليه السلام مهمان باشند.
شما خود باقيات الصالحات پدر هستين.

1396/03/29 @ 17:11

نظر از: پشتیبانی کوثر بلاگ [عضو] 
  • ₪ آموزش وبلاگ نویسی و پشتیبانی کوثر بلاگ ₪
  • فراخوان ها و مسابقات کوثر بلاگ

با سلام و احترام
ضمن تشکر از تلاش شما، مطلب شما در منتخب ها درج گردید
موفق باشید
————–
مقام معظم رهبری:22 خرداد 1396
« … دستیابی به اهداف و خواسته‌های والا در گرو ارتباط با خداوند و تلاش صادقانه و مؤمنانه است و اگر جامعه اسلامی و انقلابی از ذکر و تضرع به درگاه پروردگار غافل شود، ضربه خواهد خورد…»

1396/03/29 @ 02:51


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

همه چیز همین‌جاست،

همه چین همین جاست روایت هایی از زندگی و روزمره‌های زنان طلبه

موضوعات

  • همه
  • اولين روزه من٫
  • ايرانگردي
  • بدون موضوع
  • تجربه زیسته
  • تجربه نگاری اربعین
  • تنها دلخوشی
  • تور گردشگری
  • جادوی قلم
  • خاطرات تبلیغی
  • خانم معلم
  • داستانک
  • دختران جمعه
  • دل نوشتـــه
  • روایت‌های دخترانه
  • روایت‌های مادرانه
  • روایت‌های همسرانه
  • روزنگار
  • عکس‌نوشته
  • فراخوان بازآفرینی محتوای دینی
  • ماه رمضان
  • مناسبت‌ها
  • نقد فیلم
  • نهی از منکر غیر مستقیم
  • کتابخوانی

آخرین مطالب

  • من شلختم؟
  • تربیت در عصر دیجیتال
  • جادوی قلم
  • یک خاطره برای تمام عمرم
  • خانه رویایی 
  • خدایا مرا پاک بپذیر
  • یادش بخیر 
  • بهترین کتابی که در 1402 خواندم
  • دروغ‌های دم افطار
  • من و آشپزی‌های خانم‌کاپوچینو
  • دنیای سجاده سبز‌ها قشنگه...
  • خط خطی های ذهن یک مادر
  • ایا من مادر خوبی هستم؟
  • حاضری ثواب بچه‌داریت رو بهم بدی؟
  • چرا بانوان محجبه حضور کمرنگی در مجموعه‌های ورزشی دارند؟
  • قانون آزادگی با داشتن حجاب 
  • دیوار کوتاه تر از آخوند
  • خدا
  • بفرمایید بهشت 
  • معرفی کتاب « سقای آب و ادب »

پیوند ها

  • کافه دنج
  • عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
  • بانک سوالات و جزوات حوزه علمیه خواهران
  • پاییز
  • بهار سمنان
  • دیروزانه
  • صهباء
  • گهر عمر
  • چهل تکه
  • وبلاگ من
  • سیب ترش
  • نوک مدادی
  • حرف نخست

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس