صدایی که هرگز نشنیدم
تلفن سوئیت به صدا در آمد، نرگس مثل همیشه گوشی را برداشت، یکی از خصوصیت های نرگس دلتنگی های مکرر او برای مادرش بود به همین دلیل همیشه اولین نفری بود که به سمت تلفن سوئیت می دوید. سفره افطار را با ذوق و سلیقه ی خاصی چیده بودیم، بعد از کلی کلاس و فعالیت خیلی خسته و تشنه بودم دوست داشتم سریع اذان را بگویند، چند دقیقه به افطار مانده بود که نرگس با همان لهجه شیرین شیرازی صدایم کرد تلفن با شما کار دارد، با لهجه شیرینش ادامه داد که شما را چقدر دوست دارند، حتما می خواهند عید فطر را تبریک بگویند، داخل اتاق هر یک از هم اتاقی هایم چیزی می گفتند، عاشقانه همه را دوست داشتم راحله که اهوازی بود و با محبت هایش همیشه شرمنده ام می کرد، نرگس و زهرا هم شیرازی بودند، تلفن را برداشتم خواهرم بود صدایش به زور در می آمد، با صدای گرفته ای گفت بابا بابا ….خودم تا آخرش صحبتش را خواندم پاهایم بی حس شد، صدای بچه ها در گوشم می پیچید چند دقیقه ای طول کشید تا خودم را جمع کنم، خودم را جمع کردم و گفتم چی شده گفت بابا از دست رفت، شوهر خواهرم گوشی را از خواهرم گرفت و گفت نه چیزی نیست حال پدر به هم خورده و حالا در بیمارستانیم چیزی نیست. من که باورم نشد، آن روز با اشک های داغ دوری پدر افطار کردم و راهی کرمانشاه شدم . نمی دانم از همدان تا کرمانشاه را چطور آمدم وارد اتوبوس که شدم جلوی گریه ام را نمی توانستم بگیرم تنها کاری که می توانستم بکنم چادر را روی صورت کشیدم و تا جایی که جان داشتم گریه کردم گریه کردم . کنارم یک خانم نشسته بود و اشک هایم را که دید و ماجرا را فهمید مدام من را دلداری می داد؛ فایده ای نداشت این دل سبک شدنی نبود خیلی سخت بود باورم نمی شد صدای پدر را دیگر نمی شنوم دیگر دستان زحمت کش او را نمی توانم بگیرم و ببوسم، باورم نمی شد دیگر شعرهایی که برایم می خواند دختری دارم شاه ندار رو دیگر نمی شنوم باورم نمی شد دیگر پدر ندارم. وارد فضای کوچه که شدم همه چیز برایم تاریک و مبهم بود به در منزل که رسیدم همه آمده بودند و پاهایم سست شده بود یکی در گوشم می گفت این جا خانه ما نیست این من نیستم طفره می رفتم می خواستم به خودم بگویم اشتباه شده است. اما نمی شد از واقعیت فرار کرد این من بودم که یتیم شدم و دیگر بابا ندارم باید محکم می شدم، مادرم و خواهرهایم مرا در آغوش گرفتند باورشان نمی شد که چطور تا کرمانشاه آمده ام، فردای عید فطر پدرم را به خاک سپردیم خیلی سخت بود لحظه های آخر که صورتش را دیدیم دیگر صدایی نداشت که صدایم بزند. در این لحظات قدر بدانیم وجود پدر هایی را با حضورشان فضای قلبمان گرم می شود. التماس دعا لحظه ی جدایی ما عیدفطر سال 86
نظر از: talabe_nevesht [عضو]
پاسخ از: حيدري [عضو]
سپاس
نظر از: حوزه علمیه الزهرا(س) گلدشت [عضو]
سلام
خیلی ناراحت شدم
برا تک تک کلماتی که نوشتید همدردی کردم
با اینکه سال ها از این قضیه گذشته ولی بازهم ماه مبارک براتون تداعی خاطره نبودن پدرتان شده
خدا صبرتان بده
http://alzahra-goldasht.kowsarblog.ir/
نظر از: خادم المهدی [عضو]
سلام قشنگ بود
http://fatemiye-sarable.kowsarblog.ir/
پاسخ از: حيدري [عضو]
با تشکر از همراهی دوستان عزیز
سلام خیلی سخته
برای من تصورش هم سخته
خدا به همه پدران سلامتی عطا کنه و پدرانی را که از دنیا رفته اند رحمت کند.
نظر از: یادگاری [عضو]
سلام دوست مهربانم. روح پدر عزيزتون شاد ان شاء الله بر سر سفره ابا عبد الله الحسين عليه السلام مهمان باشند.
شما خود باقيات الصالحات پدر هستين.
نظر از: پشتیبانی کوثر بلاگ [عضو]
فرم در حال بارگذاری ...
با سلام و احترام
ضمن تشکر نوشته حاضر در طلبه نوشت نشریه بر خط درج گردید
موفق باشید.
————-
http://online.whc.ir