عشق کتاب
آن روزها پدر جوان و دیپلمه من کارگری بیشتر نبود، ولی از چندرغاز حقوقی که به او میدادندمقدار ناچیزی را پسانداز میکرد و با آن برای بچهها کتاب میخرید. پدر عاشق مطالعه و درس خواندن بودو بر عکس خیلی از پدرهای هم ردهاش بچهها را ترغیب میکردتا با عشق درسشان را بخوانند. روزهایی که پدر در خانه بود دستم را میگرفت و با هم به کتابفروشی میرفتیم. دوست داشت که ما را هم مثل خودش کتابخوان ببیند. هر کتابی که دلمان میخواست برایمان تهیه میکرد. بعضی اوقات هم خودش کتابی میخرید و بعد من را روی پاهایش مینشاند و کتاب را با هم ورق میزدیم و میخواندیم و حرف میزدیم و به قول امروزیها عشق میکردیم. هر سال که ماه مهر و فصل درسخواندن شروع میشد با پدر کتابهای درسی نو را سلفون میکشیدیم و ورق میزدیم و بعد هم سفارش پدر که میگفت: “بابا مواظب کتابا باش که خراب نشن، یواش یواش ورق بزن” برای من شروع سال تحصیلی یعنی پیچیدن بوی خوش کتاب در خانه بود و هنوز هم بعد از گذشت سالها این عشق درسخواندن و مطالعه کردن در من خاموش نشده است.
#خاطرات_مدرسه
فرم در حال بارگذاری ...