#عطر_رضوی
پدرم برای امرار معاش به روستای دیگری رفته بود و آن زمان تلفنی هم در کار نبود که از حال یکدیگر با خبر شویم در همین گیر و دارها متوجه شدم عمویم به مادرم میگوید :《ما راهی سفر به مشهد هستیم شما هم می آیید؟》
دل توی دلم نبود چشمهایم به لبهای مادرم دوخته شده بود و گوشهایم تیز ؛ مادرم گفت: 《پدر بچه ها نیست من نمیتوانم سه تا بچه را به سفر طولانی ببرم》.
جملات مادرم غمی سنگین در دلم نهاد آن زمان فقط شنیده بودم امام رضا(ع) در مشهد است و مردم به زیارتش میروند با وجود اینکه میدانستم این تصمیمی است که بزرگترها باید بگیرند دلم را به دریا زدم و به مادرم گفتم:《ما هم باید برویم》
اما او توجهی نمیکرد و من از عمق وجودم به گریه افتادم (از آن نمونه گریه هایی که در کودکی همیشه مرا پیروز میدان میکرد). تصمیم سختی بود چون مادر من تا به آن روز و حتی سالهای بعدش ما را از روستا هم خارج نمیکرد و پدر خانواده بود که همیشه این مسئولیت بر عهده اش بود. بعد از طی کردن مراحل سخت تصمیم گیری و چیزهایی که من در آن زمان درک نمی کردم ما راهی مشهد مقدس شدیم.
احساسی داشتم که تا به آن روز تجربه نکرده بودم دلم میخواست اتوبوسمان بال داشت و به پرواز در می آمد و زودتر به مقصد میرسیدیم ؛ مسیر رفتن با خیال پردازیهایم گذشت و ما به مسافرخانه رفتیم.
بعد از آن گفتند میخواهیم راهی حرم شویم در راه مادرم مکانها را نشانم میداد و میگفت:《راهی را که می آییم به خاطر بسپار》 احساس زیبایی ته دلم را قلقلک میداد و خوشحال بودم از اینکه منم امام رضایی (ع) شده ام.
با حسی شیرین وارد حرم شدیم نزدیک ضریح که شدیم با افرادی رو به روشدم که چادرهای خود را محکم به دور خود میپیچیدند و به دل جمعیت میزدند و میرفتند که ضریح آقا را زیارت کنند و ببوسند ، مادر و زن عمویم به من گفتند این کنار بایست تا ما زیارت کنیم و برگردیم ، نگاهی به ضریح کردم و از ته دلم شروع به صحبت با آقا کردم و برای شفای پسرعمویم که فلج بود دعا میکردم اشکهایم روی گونه هایم جاری بود از ازدحام جمعیت که موج میزد و مرا جابجا میکرد هم وحشت کردم و اشکهای روانم تبدیل به گریه های وحشتناک شده بود در همین حین یک خادم خیلی مهربان به سراغم آمد و دستم را در دستان گرمش فشرد و مرا با خودش راهی کرد من همچنان گریه میکردم و او علت را جویا شد و وقتی جواب را دریافت نکرد حکم گم شدن مرا صادر کرد و مرا به قسمت گم شدگان برد.
در آنجا چند بچه هم سن و سال خودم بودند که آرام نشسته بودند اما من با فریادهای خود که میگفتم:《من گم نشده ام و میدانم مادرم کجاست》 آرامششان را به هم زده بودم مسئول آن قسمت برای اینکه مرا آرام کند با اشاره به پسرکی کوچک گفت :《 این آقا پسر دو روز است که اینجاست ببین چقدر آرام نشسته 》، گریه هایم شدت بیشتری گرفت از ترس اینکه برای همیشه آنجا بمانم قالب تهی کرده بودم . مسئولین که دیدند چاره ی من را نمیکنند به یکی از خادمین سپردند مرا همراهی کنند تا بروم پیش مادرم.
آن هم دست مرا محکم در دستش گرفت و از آنجا زدیم بیرون به وسط صحن نرسیده دختر عمویم را دیدم او چندسالی از من بزرگتر بود صدایش زدم به سمتمان دوید و ما همدیگر را در آغوش گرفتیم انگار که سالها از هم دور بودیم .خادم رو به دختر عمویم گفت: 《خواهرت است؟》 و او که هول شده بود گفت:《 آره》
رو به من گفت :《خواهرت است؟ 》از ترس اینکه اگر راستش را بگویم نگذارد همراه دختر عمویم بروم گفتم:《 بله》 و آنقدر خوشحال بودم که در پوست خود نمیگنجیدم که با حرف خادم که گفت :《برو مادرتان را بیاور》 پنچر شدم و باز غمگین و نالان.
ساعت کند میگذشت و خیالات اینکه شاید مادرم دیگر مرا نخواهد و به دنبالم نیاید مغزم را از کار انداخته بود و باعث شد باز استارت گریه را بزنم در بین کلافکی خادمین مادرم را دیدم ، چنان شوقی وجودم را گرفت که سالها میگذرد و همچنان با یاد آوری آن شاد میشوم.
و این روزها که به حرم میروم دلم میخواهد باز گم شوم و هرگز پیدا نشوم .
#عطر_رضوی
#به_قلم_خودم
#دریا
فرم در حال بارگذاری ...