غرزدن های شیرین من :)
هرروز بهانه گيرتر ميشود، طوري كه خستهام ميکند و بايد همه وقتم را به بغل كردنش بگذرانم.
تا ميآيم ظرفهای نهار يا شام را بشویم، به پاهايم آويزان مي شود كه الا و بلا بايد مرا بغل كني تا من هم ببينم كه چه كار ميکني. زير لب غرغر ميكنم كه اي خدا خسته شدم، شب تا صبح بايد ناز اين بچه را بكشم، با زور يك قاشق غذا در دهانش بگذارم آخر سر هم يك كيلو وزنش اينور و آنور شود٬ دكتر بهداشت بهم تذكر میدهد. اما با اين حال هروقت كه خسته ميشوم رو به آسمان ميکنم ميگويم: خدايا راضيام به رضاي خودت همهي اين كارها را فقط براي رضاي خودت انجام ميدهم و خدا راشكر ميكنم. حالا اين وروجك خوابيده است و قبل خواب چنان قربان صدقهاش رفتم كه غش غش مي خنديد.
با همه سختيها خوشحالم كه تو را دارم دخترم ، امروز دعا كردن را ياد گرفتی، زماني كه مي گويم خدارا شكر كن دستان كوچكت را بالا ميآوری و لبهایت را تكان ميدهی.
دلتنگ خندههایت میشوم وقتی میخوابی
فرم در حال بارگذاری ...
مشتاق خوندن روایتهای مادرانهات هستیم مهتا جان